کشتی بادبانی، زیر آفتاب سوزان اواخر تابستان، آهسته به خلیج نزدیک شد؛ مرد زندانی با همراهانش به آن شهر دورافتاده رسیدند. هنوز دهۀ اوّل شهریور آن سال به پایان نرسیده بود. امکانات لازم برای فرود آمدن از کشتی به خشکی فراهم نبود. کشتی در آبهای کمعمق ایستاد. هنوز تا شهر مسافتی فاصله بود. زندانیان از کشتی قدم به آبهای کمعمق گذاشتند و به سوی دروازۀ شهر پیش رفتند. جماعتی با دیدگانی شرربار و فریادهای تمسخر از آنها استقبال کردند.
مرد زندانی با متانت و وقار از دروازه دریایی شهر وارد شد؛ از کوچههای باریک و پیچ در پیچ آن گذشت؛ به سربازخانهای رسید که در آن زمان تبدیل به زندان شده بود.
ورود آن مرد بزرگوار به آن شهر بد آب و هوا واپسین مرحله از تبعیدهای پی در پی را رقم میزد. خدایش فرمان داده بود که چهل سال از عمر خود را صرف هدایت خلق کند؛ زندگی او توأم با آزار و اذیت و حبس و تبعید بود. امّا این چهل سال ثمرات بسیاری به همراه داشت و درختی که کاشته شد میوههایش را چنان عرضه کرد که آنها که شناختند از آن نصیب بردند و آنها که نشناختند خود را محروم داشتند.
مقصود از این واپسین مرحله نابودی مرد زندانی بود و همراهانش و پیامی که از سوی خدایش آورده بود. اگرچه به ظاهر چنین مینمود که با موجی از فریادهای تمسخر و نگاههای شرربار از آنها استقبال شده است. امّا مرد زندانی بعدها نوشت، "زمانی که وارد شدیم با پرچمهایی از نور از ما استقبال شده که بر فراز آنها صوت رسای روح را شنیدیم که فریاد بر آورد، "چندان به درازا نخواهد کشید که جمیع مردمان روی زمین در زیر این پرچم در خواهند آمد." آن شهر محلّی برای تحوّلاتی بسیار عجیب و خارقالعاده برای تاریخ آن پیام رسای خداوند شد.
از درون همین حجرۀ کوچک زندان در این شهر بود که آن مرد بزرگ بسیاری از پیامهای وزین خود را نوشت و تعلیماتش را در آن بیان کرد. به برخی از حاکمان قدرتمند روی زمین نامههایی از موضع قدرت نوشت و آنها را به پذیرش دعوت خدایش فرا خواند. مهمترین کتابش نیز در این شهر از قلمش صادر شد.
آن مرد بزرگ، که مثل و مانندش را تاریخ ندیده و نخواهد دید، بقیه دوران زندگی دنیایی خویش را در آن شهر و نقاط اطراف آن گذراند و آن را به مقدّسترین شهر دنیا تبدیل کرد.
(برگرفته از بیانیه سرویس خبری عالم بهائی به تاریخ 31 اوت 2018 به مناسبت صد و پنجاهمین سال ورود حضرت بهاءالله و اصحاب به عکّا)
افزودن دیدگاه جدید