- محمدرضاشاه در پی تدابیری بود که به پیشرفت جامعه دامن زند، اما این تدابیر یکسره در جهت آموزههای بهائی قرار داشت و دشمنی ملایان مرتجع را برمی انگیخت و تهمت بهائی بودن را متوجه او می ساخت. بدین سبب این وظیفه بر عهدهی ساواک گذاشته شد که از هر جهت از انجمن حجتیه پشتیبانی کند، با این هدف که برای مبارزه با بهائیت، بجای استفاده از اسلام سنتی، انجمنی به میدان آید که بدلی از بهائیت باشد!
- امروزه حجتیهایها بر اهرمهای قدرت سوارند، اما در پیشگاه تاریخ به سهم خود مسئول سقوط انسانی و فساد گستردهی اخلاقی در ایران امروز هستند و بهائیان که نیمی مجبور به ترک میهن و نیمی دیگر به تبعید در وطن، با هر نوع محرومیت قابل تصوری دست به گریبان هستند، گروهی اجتماعی را تشکیل میدهند که بدون آنان تولدی دیگر برای جامعهی ایران قابل تصور نیست.
پنج شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۸ برابر با ۱۸ آپریل ۲۰۱۹
فاضل غیبی – چهار دهه حکومت اسلامی باید برای هر ایراندوستی انگیزهی کافی باشد، دربارهی سرنوشت میهن خود بیاندیشد. حکومت اسلامی که روی کار آمدنش قابل پیشبینی و تصور نبود، در چهار دههی گذشته نه تنها بر بحرانهای بزرگی غلبه کرده، که خود به بزرگترین بحرانآفرین در سطح جهانی بدل گشته است و چنین وانمود میکند که در چهار دههی آتی نیز بدون کوچکترین تغییری در سیاست سرکوبگرانه در داخل و بحران آفرینی در خارج، دوام خواهد آورد.
اما دوام حکومت اسلامی بیش از هر چیز مدیون ناتوانی اپوزیسیون است. رژیم با استفاده از این ناتوانی نه تنها با تبلیغات گسترده نفوذش را در میان اقشار عقبماندهی مذهبی گسترش داده، بلکه با دمیدن در بوق «مبارزهی ضدامپریالیستی» قشرهای چپزده را نیز از ترس «حملهی دشمن» به پشتیبانی از خود واداشته؛ گهگاه نیز از «بازی با برگ ملی» ابایی ندارد.
در اینسو، نیروی مخالف رژیم پس از چهل سال «مبارزه»، در خوشبینانهترین نگاه از رهبرانی تشکیل شده است، که دیگر هواداران چندان فعالی ندارند. در حالی که هواداران آشکار و پنهان حکومت اسلامی و همچنین طیف رنگارنگی از مبلغان «اسلام نوین و انقلابی»، از ژاپن تا آمریکا و از مسکو تا لندن، «هدایت» امت مهاجر ایرانی را به دست گرفتهاند و با استفاده از جوّ آمریکاستیزی به سوی تشکیل جبههی مشترک چپ اسلامی در خارج از کشور به پیش میروند.
در سوی دیگر، ناتوانی اپوزیسیون نه به سبب ناآگاهی و یا کمبود میهندوستی، بلکه در وهلهی نخست ناشی از نارسایی اخلاقی است. این نارسایی خود را در صحنهی زندگی سیاسی، به صورت دورویی نشان میدهد، که مادر همهی دیگر نارساییها است. به حدی که گویی، پس از تحقق پیشبینی احمد کسروی دربارهی اینکه ملایان روزی حکومت را در ایران به دست خواهند گرفت، باید چهار دهه از تسلط حکومت اسلامی بگذرد، تا هشدار هزارسالهی فردوسی برآورده شود که: «سخنها به کردار بازی بوَد».
آیا با این وصف میتوان تصویری مثبت از آیندهی ایران به دست داد. حتی اگر به معجزهای حکومت اسلامی سرنگون شود، کدام نیروی مخالفی را میشناسیم که «بازی دمکراسی» را جدی بگیرد و به نقشی در اقلیت راضی باشد؟
فرهنگ سیاسی بخشی از فرهنگ اجتماعی است و با فرهنگ «روشنفکری» خویشاوندی نزدیک دارد. چنانکه ویژگی امروزی روشنفکران روند سیاسی جامعه در آینده را تعیین میکند. اگر گرایش عمدهی روشنفکران در دوران پهلوی به چپ اسلامی، بدین معنی بود که در صورت برکناری حکومت شاه، ایران به دامن حکومتی چپ و یا اسلامی درخواهد غلتید، امروزه پریشانی روشنفکران مخالف حکومت اسلامی نشان میدهد، برآمدن جنبشی دمکراتیک و فراگیر برای برکناری حکومت اسلامی در آیندهای نزدیک ممکن نیست.
برای تأیید این ادعا، کافیست به جدالهای قلمی میان هواداران شاه و مصدق، و یا هواداران نظام پادشاهی با جمهوریخواهان و یا هر مورد دلخواه دیگری بنگریم تا به میزان پریشانی موجود پی بریم و به این واقعیت اعتراف کنیم که اگر اوضاع اپوزیسیون به همین گونه بماند، حکومت اسلامی، ایران را نابود خواهد کرد، اما سرنگون نخواهد شد.
با اینهمه میتوان از تاریخ این درس را گرفت، که در مواردی پس از آنکه به نظر میرسد، حکومتی ضحاکی همهی مخالفان را سرکوب کرده باشد، نیرویی ناشناخته از درون جامعه برمی آید که نه تنها نظام بیدادگر را برمیاندازد، بلکه با همیاری همان مردمان پیشین، نظامی با ارزشهای کاملاً متفاوت برقرار میسازد.
امپراتوری بردهدار روم پس از شش سده سلطهی پرقدرت بر نیمی از جهان، به دست مسیحیانی برافتاد که پیش از آن چنان پیگرد میشدند که مراسم مذهبی خود را در غارهای زیرزمینی بجا میآوردند. امپراتوری شوروی نیز در نیمهی دههی هشتاد قرن گذشته در اوج قدرت و گسترش تاریخی خود ظاهرآ همهی گرایشهای دمکراسیخواهانه را (از مجارستان تا لهستان و از آلمان شرقی تا چکسلواکی) نابود کرده بود، اما دمکراسیخواهی در گروهی از حلقهی رهبری، باعث شد که از درون فروپاشد.
البته باید به این درس مهم تاریخ نیز توجه داشت که نظام توتالیتر، چنانکه در ماهیت اوست، هیچگاه نمیتواند جای خود را به نظامی نیمهتوتالیتر بدهد، بلکه باید به کلی سرنگون و جای خود را به نظامی با ارزشهای کاملاً دیگری بدهد. بنابراین همانطور که در هیچ جا «سوسیالیسم با چهرهی انسانی» socialism with a human face نتوانست جانشین رژیمهای کمونیستی شود، حکومت اسلامی نیز نخواهد توانست جای خود را به حکومتی با اسلام نیمبند بدهد.
بدین سبب برای یافتن آلترناتیو واقعی برای حکومت اسلامی، منطقاً باید به جریانی توجه کرد، که از ارزشهایی کاملاً متفاوت برخوردار است و بدین سبب نظام حاکم آن را دشمن خود میانگارد و با تمام قوا سرکوب میکند، زیرا وجودش در هر محدودهای کافیست تا قدرت و نفوذ رژیم «توتالیتر» (تمامیتخواه) را محدود کند.
یافتن چنین جریانی در سایهی حکومت اسلامی دشوار نیست، زیرا رفتار دشمنانهی حکومتگران اسلامی با بهائیان به حدی است، که جای شکی بجا نمیگذارد که رژیم جریان بهائی را خطرناکترین دشمن خود میشمارد و فتوای نجاست و تحریم هرگونه تماس با آنان از سوی ولی فقیه و رهبر انقلاب، شاهد کوچکی بر این واقعیت است.
نابودی کامل جریان بهائی در ایران از همان فردای انقلاب اسلامی بالاترین هدف داخلی حاکمیت اسلامی بود و با وجود اعتراضات گستردهی جهانی با قاطعیت دنبال شد. کشتار و غارت بهائیان در همهی شهرها و روستاها، اخراج بدون استثنا از تمامی نهادهای کشوری و تصرف اموال و سرمایهها و جلوگیری از تحصیل دانشجویان و دانش آموزان بهائی به روشنی هدف بی چون چرای حکومتگران اسلامی را مبنی بر نابودی جریان بهائی به نمایش گذاشت.
برای آنکه علت دشمنی هیستریک ملایان با بهائیان را دریابیم، شاید آسانترین راه نگاهی به «انجمن حجتیه» باشد. این انجمن که پیش از انقلاب «انجمن ضدبهائیت» نامیده میشد، در دههی سی خورشیدی با پشتیبانی همه جانبهی ساواک از یکسو و ملایان از سوی دیگر شروع به کار کرد. پشتیبانی ساواک از این رو بود که بهائیان با جمعیتی چند صدهزار نفری بزرگترین تشکیلات موجود در ایران را تشکیل میدادند و ظاهراً برای حکومت شاه لازم مینمود که تشکیلاتی اسلامی و منسجم، از رشد بهائیت در ایران جلوگیری کند.
ملایان نیز، به ویژه پس از کوشش دولت برای به رسمیت شناختن حقوقی برای اقلیتهای مذهبی و سپس انقلاب سفید که در جهت تحدید نفوذ اسلام سیر میکرد، پایگاه قدرت خود را با گسترش بهائیت در خطر میدیدند و اگر در نظر گیریم که جمعیت بهائیان در دههی پنجاه فقط در پایتخت از مرز دویست هزار گذشته بود، میتوان دریافت که چرا طیف وسیعی از آخوندها (و حتی خمینی) با پرداخت بخشی از «سهم امام»، حجتیه را از امکاناتی بیکران برخوردار میکردند.
پشتیبانی ساواک از انجمن حجتیه، از یکسو بیپایگی تبلیغات اسلامی دربارهی نفوذ بهائیان در دستگاه اداری و سیاسی آن دوران را نشان میدهد و از سوی دیگر بنبست واقعی حکومت شاه را برملا میکند. محمدرضاشاه در پی تدابیری بود که به پیشرفت جامعه دامن زند، اما این تدابیر یکسره در جهت آموزههای بهائی قرار داشت و دشمنی ملایان مرتجع را برمی انگیخت و تهمت بهائی بودن را متوجه او می ساخت. بدین سبب این وظیفه بر عهدهی ساواک گذاشته شد که از هر جهت از انجمن حجتیه پشتیبانی کند، با این هدف که برای مبارزه با بهائیت، بجای استفاده از اسلام سنتی، انجمنی به میدان آید که بدلی از بهائیت باشد!
پس از آنکه برای کندترین اذهان نیز روشن شده بود که بهائیان را می توان کشت و یا آزار داد، اما با افکار پوسیده و خرافی اسلامی نمیتوان از رسوخ خواستههای امروزین و مدرن بهائی (مانند برابری حقوق زن و مرد، حقوق شهروندی برای همه، آزادی بیان، دمکراسی پارلمانی، جدایی دین و دولت و بالاخره اعلام وابستگی مذهبی به عنوان امری خصوصی) جلوگیری کرد.
انجمن حجتیه میکوشید با تقلید از بهائیان در کلاسهای غیرعلنی هفتگی که در آنها «تریبون و صندلی جای منبر و قالی» را گرفته بود، جوانان مسلمان را از طرفی با آموزههای بهائی و از طرف دیگر با ایرادات وارده بر آنها آشنا کند. از این راه به برانگیختگی ذهنی و همچنین به اعتماد به نفس اسلامی دامن زده میشد و کادرهای ورزیدهای برای نفوذ در تشکیلات بهائی تربیت میشدند.
از آنسو، با بهرهگیری از آموزههای بهائی، از اسلام تصویری نوین ارائه میکردند، که برای نسل جوان مسلمان نیز جالب بود. مثلاً مدعی شدند که اسلام (که بنا به قران، دینی است برای «ام القرا وَ مَن حولَها» (مکه و اطرافش) دیانتی جهانی ورای ملیت، نژاد و جنس است. اعتقاد اسلامی، مخالف دخالت در سیاست است و نباید در پی گسترش اسلام به وسیلهی جنگ جهادی بود. باید ظاهری آراسته و لباسی پاکیزه داشت و از نشست و برخاست با پیروان دیگر ادیان ابا نکرد و «برخورد جدلی و غیرهیجانی» را جایگزین کوشش برای حذف فیزیکی دگراندیشان کرد. اما از همه مهمتر، کوشش برای برخورد عقلانی به اعتقادات مذهبی بود، که جوانان عضو حجتیه را (حتی در مقایسه با هواداران مجاهدین) به سرآمدان نسل نوین مسلمان بدل میکرد.
البته تقلید آموزههای بهائی از این نظر خطرناک بود که می توانست به جلب اعضای جوان حجتیه به بهائیت منجر شود، از این رو رهبران انجمن به شدت بر چند ویژگی اسلامی تکیه میکردند و میکوشیدند بدین وسیله هویت اسلامی اعضا را تضمین کنند. از جمله «امر به معروف و نهی از منکر» بود که اعضا را در زیر کنترل متقابل قرار میداد. دیگر اعتقاد به «ظهور مهدی موعود» که با مراسم دعا و از طرف دیگر با برخورد و توهین به اعتقادات بهائی تشدید میشد. اما از همه مهمتر، استفاده از «تقیه» (دروغ) به عنوان وسیلهی مهم برای جلب اعتماد بهائیان و ورود به گردهماییهای آنان بود. تشکیلات حجتیه با چنین ویژگیهایی در نیمهی دههی چهل به بزرگترین تشکّل اسلامی در ایران بدل شد و گویا حتی در کشورهای همسایه مانند هند و پاکستان گسترش یافت.
پس از انقلاب نیز همین برتریها کمک میکرد که اعضای حجتیه به سرعت اهرمهای حکومت اسلامی را به ویژه در زمینههای اقتصادی، سیاست خارجی، آموزشی و رسانهای تصرف کنند. به حدّی که به وحشت ملایان سنتی دامن زده شد و خمینی پنج سال پس از انقلاب انجمن را با تهدید شدید به تعطیلی مجبور کرد. با اینهمه اعضای سابق حجتیه در مقایسه با آخوندهای حکومتگر حکم «یک چشمها در شهر کوران» را داشتند و تنها آنان بودند که میتوانستند «با گفتمانی مدرن از سنت دفاع کنند». به همین سبب هم با وجود حملات تبلیغی علیه حجتیه، اعضای سابق آن (مانند پرورش، باهنر، ولایتی، صیاد شیرازی، حداد عادل، عبدالکریم سروش و کمال خرازی…) بسیاری پستهای کلیدی حکومت اسلامی را در دست گرفتند.
از این رو باید پرسید، چرا حجتیهایها نتوانستند با تأثیری که از بهائیت گرفته بودند، به نوبهی خود تأثیر مثبتی بر حکومت اسلامی بگذارند و در نهایت به عنوان پادو آخوندهای سنتی عمل کردند؟
پاسخ این است که آنان آموزههای بهائی را با ماهیت این آیین اشتباه میگرفتند. آموزه ها و اعتقادات مذهبی تنها ظاهر ادیان را میسازند و ادیان را باید نه با آنها، بلکه از نظر موفقیت در تربیت اخلاقی پیروان سنجید. اعضای حجتیه با آموزههای بهائی آشنا شدند، اما نمیتوانستند راستی گفتار و درستی رفتار را از آنان بیاموزند؛ وانگهی از درک تشخص فردی و سرافرازی انسانی که محور آموزههای بهائی است ناتوان ماندند.
کانون تربیت اخلاقی، راستی است و بدون آن دیگر موازین اخلاقی نقش بر آب است. در نهایت نیز التزام حجتیه به تقیه و پایبندی بهائیان به راستی، باعث شد که این دو گروه دو قطب آشتیناپذیر در جامعهی ایران را تشکیل دهند، که اولی با تکیه بر تقیه به بالاترین مقامات در حکومت اسلامی دست یافت و بهائیان که به کلمهای میتوانستند وابستگی مذهبی خود را انکار کنند، به خاطر استواری در راستگویی، بزرگترین آزارها و صدمات قابل تصور را به جان خریدند.
امروزه حجتیهایها بر اهرمهای قدرت سوارند، اما در پیشگاه تاریخ به سهم خود مسئول سقوط انسانی و فساد گستردهی اخلاقی در ایران امروز هستند و بهائیان که نیمی مجبور به ترک میهن و نیمی دیگر به تبعید در وطن، با هر نوع محرومیت قابل تصوری دست به گریبان هستند، گروهی اجتماعی را تشکیل میدهند که بدون آنان تولدی دیگر برای جامعهی ایران قابل تصور نیست. بهائیان درست با تکیه بر سلامت اخلاقی توانستند، چه در دانشگاه مخفی در ایران و چه در خارج از کشور، انبوه چند صدهزار نفری از متخصصان را تربیت کنند که در نوسازی ایران آینده نقش مهمی برعهده خواهند داشت. همین امروز نیز در خارج از کشور نخبگان منسوب به جریان بهائی، از بهرام بیضایی تا فرهنگ هلاکویی و از احسان یارشاطر تا آرامش دوستدار، کم نیستند.
بازنشر از اصل مقاله منتشر شده در مجله کیهان لندن
افزودن دیدگاه جدید