دور بابى در سال 1844 شروع و بمدت 9 سال بطول انجاميد. هدف اصلي اين دور هموار ساختن راه براى ظهور حضرت بهاءالله بود. اگر چه مدت دور بابى كوتاه بود ولى داراى چنان قواى روحانيه عظيمي بود كه اثرات آن تا صدها نسل آينده احساس خواهد شد .
حضرت باب كه نام مباركشان سيد على محمد است در تاريخ 20 اكتبر 1819 در شهرشيراز كه در جنوب ايران و در منطقه فارس مى باشد متولد شدند. اكثر مردم ايران تابع شعبه اى از اسلام ميباشند كه منتظر ظهور موعودى بنام حضرت قائم است. و كلمه " قائم " يعنى كسى كه قيام مى نمايد .
اصل و نسب حضرت باب به حضرت محمد رسول اكرم راجع و خاندان ايشان به نجابت و اصالت معروف و موصوف بودند . حضرت باب هنوز طفل بودند كه پدرشان وفات كرد ، لذا در دامن خال بزرگوار خود پرورش يافتند . خال حضرت را در سنين كودكى بمدرسه فرستادند. وهرچند حضرت باب از علم لدنى برخوردار بوده و احتياج به تعليمات بشرى نداشتند ولي با وجود اين بميل خال بزرگوار رفتار نمودند . اما معلم ايشان شيخ عابد فورا متوجه استعداد عظيم هيكل اطهر شد و دانست كه هيچ علمى براى تدريس اين طفل خارق العاده ندارد . او داستان ذيل را از ايامي كه حضرت باب به مدرسه ميرفتند نقل مى نمايد :
" من يك روز بحضرت باب گفتم جمله اوّل قرأن را كه بسم الله الرحمن الرحيم است تلاوت كنند فرمودند من تا معنى اين جمله را ندانم تلاوت نميكنم .من اينطور وانمود كردم كه معنى آن را نميدانم فرمودند من معنى آنرا ميدانم اگر اجازه ميفرمائيد بگويم . آنوقت شروع به بيان فرمودند چه بيان عجيبى بود سرا پاى مرا حيرت فروگرفت در تفسير كلمه " الله " و "رحمن" و " رحيم " مطالبى فرمودند كه تا آنوقت نميدانستم و از كسى هم نشنيده بودم . هنوز شيرينى گفتار آن حضرت در مخيله من موجود است . چاره نديدم جز اينكه ايشانرا نزد جناب خال ببرم و سفارشهاى لازمه را بايشان بنمايم كه در حفظ اين امانت جديت فراوان بخرج دهد و بجناب خال گفتم من خودم را لايق نميدانم كه باين طفل درس بدهم . جناب خال تنها بودند كسى آنجا نبود بايشان گفتم من اين طفل را آوردم كه بشما بسپارم اين طفل مثل سايرين نيست من قوّه ئى در اين طفل مي بينم كه جز در حضرت صاحب الزّمان در سايرين آن قوّه نيست لهذا لازم است خيلى توجه كنيد بگذاريد در منزل بماند زيرا حقيقتا احتياج بمعلّم ندارد. و لكن جناب خال بحضرت باب تأكيد كردند كه بمكتب بر گردند و درس بخوانند و با لهجه ملامت آميزى بحضرت گفتند مگر بشما نصيحت نكردم كه مانند ساير اطفال رفتار كنى و بهرچه معلّم ميگويد گوش بدهى . براى مراعات خاطر خال ، حضرت باب بمكتب مراجعت كردند و روح آنحضرت بسيار قوى بود روز بروز آثار علم لدنّى و حكمت و دانش خارج از حدود بشرى در آن حضرت آشكارتر ميشد ، بحدى كه من از شمارش آن قاصر هستم."1
بالاخره خال حضرت باب تصميم گرفتند كه ايشان ميتوانند مدرسه را ترك كنند. و حضرت باب بهمراه خال مشغول تجارت در شهربوشهر واقع در جنوب غرب شيراز شدند. در اين برهه از حيات مبارك بود كه اقتران ايشان واقع گرديد. از اين اقتران فرزندى بوجود آمد بنام احمد كه در ايام طفوليت يعنى يكسال قبل از اينكه حضرت باب اظهار قائميت بنمايند صعود نمود.
در ايام جوانى چنان آثار عظمت و قدرت از حضرت باب بظهور ميرسيد كه نظير و مثيلى نداشتند .صفات خارق العاده و ممتازي كه در دوران رسالت سريع و غم انگيزشان بظهور رسبد، از همان ايام جواني در آنحضرت ظاهر و هويدا بود. حضرت ولى عزيز امرالله در مورد حضرتشان ميفرمايند " جوان نجيب و مقتدر كه در تواضع و فروتنى و شكيبائي بىهمتا، در آرامش و صفا و وقار تزلزل ناپذير و در سخن و بيان فريبنده و جذاب " 2 ( ترجمه )
قبل از اينكه حضرت باب رسالت خويش را اعلان نمايند ، برخى از نفوس در اكناف عالم در اعماق قلب خويش مى دانستند كه موعود بزودى ظاهر خواهد شد . يكى از اين نفوس مقدسه جناب سيد كاظم رشتى بودند كه در شهر كربلا در عراق زندگى ميكردند. ايشان شاگردان زيادى داشتند و حيات خويش را وقف آماده ساختن آنان براى ظهور قائم موعود نمودند و مرتبا به آنان گوشزد مينمود كه بعد از وفات او ترك خانه و خانمان نموده و با قلوبى فارغ از اميال دنيوى در ديار پخش شده و بدنبال موعود محبوب بجستجو پردازند .
بعد از وفات سيد كاظم ، يكى از برجسته ترين شاگردانش بنام ملا حسين بمسجدى رفته و مدت 40 روز بعبادت مشغول گرديد و با قلبى فارغ و آزاد منتظر الهامات الهيه بود. بعد از اتمام اين 40 روز بهمراهى دو نفر از يارانش عراق را ترك و بجستجوى موعود پرداخت. اول به شهر بوشهر رفت اما مدت توقف ايشان در بوشهر آن قدرها طول نكشيد باطنا حس ميكرد كه قوه أى پنهانى او را بجانب شمال ميكشاند لذا بزودى بجانب شيراز روان گشت . پس از اينكه به دروازه شهر رسيدند بهمراهان خود گفت كه مستقيما به مسجد رفته و در آنجا منتظرباشند تا ايشان بنزد آنان مراجعت نمايند .
جناب ملاحسين در همان روز چند ساعت قبل از غروب آفتاب در حاليكه در خارج دروازه شهر قدم ميزد در آن بين شخص جوانى را مشاهده نمود كه بطرف او آمده و ضمن خوش آمد گوئى او را بمنزلش دعوت تا بعد از اين سفر طولانى گرد سفر را شسته و استراحت نمايد . جناب ملاحسين بقدرى از حسن رفتار و شيرينى گفتار آن جوان متأثر شده بود كه نتوانست دعوت ايشان را قبول ننمايد ، لذا بدنبال ايشان روان تا بدرب منزل رسيدند ، و سپس بداخل منزل وارد و در طبقه فوقانى جالس گشتند . ميزبان بزرگوار فرمود تا آفتابه و لگن آوردند تا مهمان دست و پاى خود را از گرد سفر بشويد و سپس چاى حاضر و باو مرحمت فرمودند و بعد از مراسم مهمان نوازى با مهمان خويش شروع بصحبت فرمودند. جناب ملا حسين شرح اين مكالمه تاريخى را بعدا چنين بيان مينمايند:
" يكساعت از شب گذشته بود كه آن جوان بزرگوار با من بمكالمه پرداخت و از من سئوال فرمود بعد از جناب سيد كاظم رشتى مرجع مطاع شما كيست ؟ عرض كردم مرحوم سيد در اواخر حال سفارش ميفرمودند كه بعد از وفاتشان هر يك از شاگردان بايد ترك وطن گويد و در اطراف بجستجوى موعود محبوب پردازد اين است كه من براى انجام امر استاد بزرگوارم بايران مسافرت كردم و هنوز هم كه هست بجستجوى موعود مشغولم . سئوال فرمودند آيا استاد بزرگوار شما براى حضرت موعود اوصافى مخصوص و امتيازاتى بخصوص معين فرموده اند يا نه ؟ عرض كردم آرى ميفرمود حضرت موعود از خاندان نبوت و رسالت است از اولاد حضرت فاطمه زهراء عليها سلام الله است سن مباركش وقتيكه ظاهر ميشود كمتر از 20 و متجاوز از 30 سال نيست داراى علم الهى است قامتش متوسط است از شرب دخان بر كنار و از عيوب و نواقص جسمانى منزه و مبرا است . ميزبان محترم لمحه أى سكوت فرمود سپس با لحن بسيار متينى فرمودند نگاه كن اين علامات را كه گفتى در من مى بينى ؟ بعد يكايك علامات را ذكر فرمودند و با شخص خود تطبيق نمودند." 3
در آن شب حضرت باب با ادله و براهين واضح و قاطع به ملاحسين اظهار فرمودند كه قائم موعود مى باشند. و با سرعتى خارق العاده به تفسير اولين قسمت از سوره يوسف كه از سوره هاي مهم قرآن است پرداختند و سپس خطاب به ملاحسين فرمودند:
" شما اول كسى هستيد كه بمن مؤمن شده ايد من باب الله هستم و شما باب الباب بايد 18 نفر بمن مؤمن بشوند باين معنى كه ايمان آنها نتيجه تفحص و جستجوى خود آنها باشد بدون اينكه كسى آنها را از اسم و رسم من آگاه كند بايد مرا بشناسند و بمن مؤمن شوند آنوقت يكى از آنها را انتخاب ميكنم كه با من در سفر مكه همراهى كند . در مكه امر الهى را بشريف مكه ابلاغ خواهم كرد از آنجا بكوفه خواهم رفت . در مسجد كوفه امر الهى را آشكار خواهم ساخت . شما بايد آنچه امشب جريان يافت از همراهان خود و ساير نفوس مكتوم داريد و بهيچكس چيزى نگوئيد." 4
عظمت ظهور روح و روان ملاحسين را با هيجان و سرور خوف و حيرت مسخر نمود. او چنين اظهار داشت:
" قبل از عرفان امر الهى چقدر ضعيف و ناتوان بودم و چه مقدار خوف و جبن در وجودم سرشته بود… نميتوانستم چيزى بنويسم و نميتوانستم راه بروم دست و پايم هميشه ارتعاش داشت و مي لرزيد .اما بعد از وصول بعرفان مظهر امر الهى بجاى جهل علم و دانش ربّانى و در عوض ضعف قوّت و قدرت عجيبى در وجود من پيدا شد بطوريكه خود را داراى توانائى و تهوّر فوق العاده ميديدم و يقين داشتم كه اگر تمام عالم و خلق جهان بمخالفت من قيام نمايند يك تنه بر همه غالب خواهم شد . جهان و آنچه در آن هست مانند مشتى خاك در چشمم جلوه مينمود و صداى جبرئيل را كه پنداشتم در من تجسم يافته مى شنيدم كه بخلق عالم مىگفت أى اهل عالم بيدار شويد زيرا صبح روشن دميد برخيزيد و از فيض ظهور و بركت امر الهى برخوردار شويد ، باب رحمت الهى باز است أى اهل عالم همه داخل شويد زيرا آن كسى را كه منتظر بوديد ظاهر شد اينك پيدا و آشكار و شما را بخوان وصال دعوت مينمايد." 5
اظهار امر حضرت باب در شب 23 مى 1844 بوقوع پيوست . هيكل اطهر در آنوقت 25 سال از عمر مباركشان ميگذشت . چندين سال بعد در جشن سالگرد بعثت مبارك حضرت باب ، حضرت عبدالبهاء در خطابى در مجمع ياران چنين فرمودند:
" امروز روز بعثت حضرت اعلى است . روز مباركى است مبدأ اشراق است ، زيرا ظهور حضرت باب مانند طلوع صبح صادق بود و ظهور جمالقدم ظهور آفتاب هر صبح نورانى بشارت از شمس حقيقت دهد لهذا اين يوم يوم مباركى است مبدأ فيض است بدايت طلوع است اول اشراق است حضرت اعلى در چنين روزى مبعوث شد و ندا بملكوت ابهى نمود و بشارت بظهور جمالمبارك داد و بجميع طوايف ايران مقابلى كرد." 6
بعد از جناب ملاحسين هفده نفر ديگر در نتيجه تفحص و جستجوي فردى خويش توانستند آرزوى قلبى خود يعنى حضرت باب را بيابند ، و هر كدام بهدايت خداوند حقيقت ظهور نوزاد را يافته مؤمن شدند. بعضي در عالم رؤيا ، برخي در وسط نماز و تعدادي ديگر بالهام الهي در حالت تنبه و تذكر محبوب عالميان را شناختند. و جميع اين نفوس مباركه جز يكنفر بحضور مبارك در شيراز مشرف شدند . شخصى كه بحضور حضرت باب مشرف نشد خانمى بينظير و با استعداد بنام طاهره بود ، مشاراليها حضرت باب را در عالم رؤيا شناخت و بعنوان موعود محبوب قبول نمود و يكى از مروجين مهم امر مباركش گرديد . هجدهمين شخصىكه افتخاراين را يافت تا جزو پيروان ايشان شمرده شود جوانى بود 22 ساله معروف به قدوس، ايشان داراى شخصيتى نمونه و شجاعت و ايمانى بود كه كمتر كسى را با ايشان ميتوان برابر نمود. اولين گروه مؤمنين با جناب ملاحسين كه 18 نفر بودند از طرف حضرت باب به " حروف حى " موسوم گرديدند. آنها حواريون منتخب ايشان بودند
بعد از تكميل عدد حروف حي حضرت باب جناب ملاحسين را احضار و دستورات ذيل را باو دادند :
" نزديك است كه از هم جدا شويم شما بايد دامن همت بر كمر زنيد و بتبليغ امرالله قيام كنيد خداوند شما را محافظت خواهد كرد و قرين نصرت و موفقيت خواهد ساخت. اينك در بلاد سير نمائيد و همانطوريكه باران زمين را سر سبز ميسازد شما نيز مردم را از باران بركات خود كه خداوند عنايت فرمود سر سبز سازيد … من هم با جناب قدوس بحج بيت ميروم و ترا براى روبرو شدن با دشمن خونخوار ميگذاريم مطمئن باش كه بموهبت كبرى فائز خواهى شد . اكنون بطرف شمال عزيمت فرما و از بلاد اصفهان و كاشان و قم و طهران عبور نما. از خدا بخواه كه در طهران به مشاهده مقر سلطنت الهى موفق شوى و در قصر محبوب واقعى ورود نمائى. در سرزمين طهران سّرى موجود است و رازى پنهان كه اگر ظاهر شود جهان بهشت برين گردد. اميدوارم تو بفضل و موهبت آن محبوب بزرگوار برسى …" 7
بعد از اينكه بملاحسين امر فرمودند به طهران برود آنگاه ساير حروف حيّ را احضار فرمودند و هر يك را بطرفى مأموريت دادند و در حين وداع و خداحافظى بآنها فرمودند كه بايد آمال و آرزوهاى دنيوى را بكنار گذارند و در طول و عرض جهان پراكنده شوند و امر مبارك را ابلاغ نمايند. و خطاب بآنان فرمودند:
" أى ياران عزيز من ! شما در اين أيام حامل پيام الهى هستيد … بواسطه صدق گفتار و رفتار خود نماينده قوت و نورانيت ربّانى گرديد و… مظهر صفات الهيه گرديد … بضعف و عجز خود نظر نكنيد بقدرت و عظمت خداوند مقتدر و تواناى خود ناظر باشيد …بنام خداوند قيام كنيد بخدا توكل نمائيد و باو توجه كنيد و يقين داشته باشيد كه بالاخره فتح و فيروزى با شما خواهد بود." 8
در اكتبر سال 1844 حضرت باب بهمراهى جناب قدوس عازم حج بيت الله شدند و به مكه و مدينه تشريف بردند. اين دو شهر واقع در عربستان و از مقدسات پيروان اسلام مى باشد. در هنگاميكه در مكه تشريف داشتند توقيعى بشريف مكه نازل و در آن بوضوح رسالت خويش را اعلان و شريف را دعوت بايمان و قبول امر مبارك فرمودند . اما شريف مكه در آن ايام بامور دنيوى سرگرم بود و بمقاصد مادى توجه داشت از اين جهت گوش بنداى الهى نداد. حضرت باب از مكه بهمراهى قدوس به مدينه كه مرقد حضرت رسول اكرم ميباشد توجه فرمودند . و بعد از زيارت اين مدينه مقدسه بايران مراجعت فرمودند. پس از ورود ببوشهر قدوس را مخاطب داشته و با كمال مهر و محبت باو فرمودند كه بشيراز مسافرت نمايد و فرمودند:
" دوران مصاحبت من و تو بپايان رسيده ساعت جدائى نزديك است ديگر در اين دنيا يكديگر را ملاقات نخواهيم كرد مگر در عالم ابدى و ملكوت الهى … در كوچه و بازار شيراز مصيبت بسيار بتو خواهد رسيد جسم تو اذيت شديدى خواهد يافت ولكن در مقابل اقدامات دشمنان غلبه با تو خواهد بود آنقدر عمر خواهى كرد كه بحضور حضرت مقصود خواهى رسيد در آنجا هر درد و مصيبتى را فراموش خواهى كرد و بجنود غيب مؤيد خواهى گشت و شجاعت و عظمت تو را به تمام دنيا اعلان خواهد نمود ، عنقريب جام شهادت را در راه خدا خواهى نوشيد منهم پس از تو شهيد خواهم شد ودرملكوت جاودانىبهم خواهيم رسيد." 9
جناب قدوس با شور و شعف در شهر شيراز شروع بتبليغ امر جديد نمود . اما خيلى زود با مخالفت علماء اسلام و حاكم استان روبرو گرديد . حاكم شهر كه مردى شرير و ظالم بود دستور داد كه جناب قدوس و يكى از همراهان ايشان را دستگير نمايند . او دستور داد تا محاسن آن دو نفس مقدس را سوزانده و بينى ايشان را سوراخ و ريسمانى از آن رد كرده و باصطلاح مهار نمايند و در كوچه و بازار شهر در جلوى انظار مردم بگردانند " تا مردم عبرت بگيرند و بدانند هر كه كافر شود سزايش اين است." 10
پس از تحمل اين عذاب و مصائب جناب قدوس و همراهشان را از شهر شيراز بيرون كردند و بآنها گفتند اگر برگرديد بعذاب شديد مبتلا و بدار آويخته خواهيد شد . اين دو نفس مقدس در ميدان تحمل مصائب شديده حائز قصب سبق گشتند و از ديگران گرو بردند . حضرت عبدالبهاء جل ثنائه در باره هزاران نفوسى كه بعدها در راه حضرت باب شكنجه و آزار ديدند چنين ميفرمايند :
" در بلايا و مشقات شديده افتادند و در مقام امتحان و افتتان نهايت قوت و ثبات آشكار نمودند چه بسيار نفوس كه شهيد گشت چه بسيار نفوس كه در حبس شديد افتاد چه بسيار نفوس كه عقوبات عظيمه ديد با وجود اين با نهايت استقامت و ثبوت جانفشاني نمودند ابدا متزلزل نشدند از امتحانات ملال نياوردند بلكه بر ايمان و ايقان خود صد مقابل افزودند آن نفوس منتخبين الهي هستند آن نفوس ستاره اوج نامتناهي تقديس هستند كه از افق ابدي درخشنده و تابانند." 11
حاكم شرير بعد از دادن دستورات غير عادلانه و رفتار ظالمانه و تعذيب جناب قدوس و همراهش از شدت شرارت و بدخوئى متعرض حضرت باب شد. و مأمورى چند از شيراز ، از سواران خاصّ خود فرستاد و امر شديد صادر نمود كه هر كجا سيد باب را بيابند دستگير كنند و با غل و زنجيرش به شيراز وارد نمايند . در بين راه مأمورين حضرت باب را ملاقات نموده كه از بوشهر حركت كرده و بسمت شيراز ميآمد. رئيس مأمورين چنين حكايت كرده است :
" چون بهم رسيديم جوان تحيت گفت و سلام كرد و از ما پرسيد كجا ميرويد ؟ من نمى خواستم مأموريت خودم را باو بگويم در جواب گفتم حاكم فارس ما را براى كار مهمى باين طرفها فرستاده . آن جوان خنديد و فرمود حاكم فارس شما را فرستاده كه مرا دستگير كنيد . اينك من حاضرم هر طور مأمور هستيد رفتار كنيد من خودم نزد شما آمدم و خود را معرفى كردم تا براى يافتن من زحمت نكشيد و مشقت نبينيد . من خيلى متعجب و سرگردان شدم كه چگونه اين جوان با اين صراحت و استقامت خود را معرفى ميكند و خويش را گرفتار بلاء ميسازد حيات و سلامتى خود را در خطر مى اندازد و سعى كردم كه آن همه را نديده و نشنيده انگارم و از او بگذرم وقتى خواستم بروم نزديك تر آمد و فرمود :" قسم بخداوندى كه انسان را خلق كرده و او را بر جميع موجودات فضيلت داده و قلبش را محل تجلى انوار عرفان و محبت خويش ساخته كه من از اول عمر تا كنون جز براستى لب نگشوده ام هميشه خير ديگران را خواسته ام و راحتى خود را فداى خلق خدا كرده ام هيچوقت كسى را اذيت نكرده ام و باعث غم و اندوه هيچكس نشده ام . من ميدانم كه شما براى دستگير كردن من ميرويد نخواستم بزحمت بيفتيد و مسئول حاكم بشويد آمدم خودم را معرفى كردم اكنون مأموريت خود را انجام دهيد .
از استماع اين بيانات بى اختيار از اسبم پياده شدم ركاب اسب او را بوسيدم و گفتم أى فرزند پيغمبر أى نور چشم رسول الله قسم بآن كسيكه ترا آفريده و اين درجه و مقام عالى را بتو داده كه عرض مرا بشنوى و تضرع و زارى مرا بى اثر نگذارى خواهش دارم از همين جا بهر جا كه ميخواهى بروى و در محضر حاكم تشريف نبرى زيرا اين شخص مردى ستمكار و پست است ميترسم ترا اذيت كند . من نميخواهم كه جوانى مثل تو از اولاد پيغمبر گرفتار ستم و خشونت اين ظالم شود … فرمود " در مقابل اين نجابت و اصالتى كه از تو ظاهر شد اميدوارم خداوند تو را مورد رضاى خود قرار دهد لكن هيچوقت از قضاى الهى رو گردان نيستم خدا پناه من است ، ملجأ من است ، يار و ياور من است ، تا آخرين ساعتى كه مقرر شده هيچكس نميتواند بمن اذيت برساند و بر خلاف خواست خدا كارى بكند . وقتى آن ساعت مقرر برسد چقدر خوشحال ميشوم كه جام شهادت را در راه خدا بياشامم اينك من حاضرم ، مرا نزد حاكم ببر هيچكس ترا در اينكار سرزنش نخواهد كرد . وقتيكه اينطور فرمود من هم ناچار امر او را اطاعت كردم و مطابق اراده اش عمل نمودم." 12
مأمورين حضرت باب را با نهايت عزت و احترام بدون قيد و بند تا شيراز همراهى نمودند ، حضرت باب در جلو مأمورين راه مى پيمودند، همه مجذوب آن بزرگوار گشته و نهايت خضوع را نسبت باو مراعات مينمودند، سحر كلمات مبارك ، خصومت آنان را به آشتى و تكبر و نخوت را به تواضع و عشق مبدل نمود.
وقتى كه بشيراز رسيدند حضرت باب را بنزد حاكم بردند او با هيكل مبارك با كمال رذالت و وقاحت رفتار نمود و در حضور جمع بتوبيخ و ملامت ايشان پرداخت. و سپس ايشان را به ضمانت خال مبارك آزاد نمود. با وجود اينكه به حضرت باب اجازه داد شد كه به منزل برگردند ولى آزادي ايشان محدود بود و فقط اعضاى خانواده و تعداد قليلي از ديگر نفوس اجازه ملاقات با هيكل اطهر را داشتند. در طي چندين ماه بعد على رغم كوششهاى حاكم و علماء كه ميخواستند مانع نفوذ حضرت باب شوند روزبروز بر تعداد پيروان ايشان افزوده ميشد.
با ازدياد شهرت و قدرت حضرت باب خشم و غضب حاكم نيز بيشتر شد و مجددا امر به دستگيرى ايشان داد. اين بار حاكم قصد حيات مبارك را نمود اما در همان شب دستگيرى مبارك مرض وبا در شهر شيراز منتشر شده و وحشت و اضطراب عظيمى سر تا سر شهر را فرا گرفت. و در طي چند ساعت بيش از صد نفر از اين مرض هولناك تلف شدند. افسر پليس كه پسرش بطور معجزه آسا بوسيله حضرت باب شفاء يافته بود دانست كه انتشار اين مرض باراده غالبه الهيه بوده و دست حق در كار است لذا به نزد حاكم رفته و تقاضا نمود حضرت باب را آزاد نمايد . حاكم هم از ترس جان خانواده اش و ساكنين شهر حضرت را رها نمود بشرط اينكه شيراز را ترك فرمايند.
در پائيز 1846 بود كه حضرت باب بطرف اصفهان كه در شمال شيراز است عزيمت فرمودند . در هنگام خداحافظى به جناب خال فرمودند :
" منتظر باش كه باز در كوههاى آذربايجان با يكديگر ملاقات خواهيم كرد. از آنجا ترا بميدان فداء ميفرستم تا افسر شهادت بر سر گذارى من هم پس از تو بهمراهى يكى از بندگان مخلص و مقرب خدا خواهم آمد و در جهان ابدى يكديگر را ملاقات خواهيم نمود."13
چون حضرت باب به شهر اصفهان نزديك شدند به حاكم آن منطقه نامه أى مرقوم فرمودند كه براى حضرتش منزلى تهيه نمايد تا بآنجا وارد شوند . برعكس حاكم شيراز او مردى خوش قلب و با انصاف بود و چنان تحت تأثير ادب و فصاحت و بلاغت نامه قرار گرفته بود كه دستور داد يكى از بزرگترين پيشوايان روحانى آن منطقه به استقبال حضرت باب برود و در منزل خويش با نهايت احترام و اكرام از آن حضرت پذيرائى كند.
در حين توقف در اصفهان بتدريج شهرت حضرت باب در سراسر شهر منتشر شد و مردم دسته دسته براى تشرف بحضور آن حضرت و استماع بيانات حكمت آميز ايشان مي آمدند. اما با ازدياد محبوبيت و معروفيت ايشان حسادت علماء شهر برانگيخته شد زيرا مى ترسيدند كه مقام و موقعيت و قدرتشان را از دست بدهند . لذا به منظور القاء شبهات و بر انگيختن ظن و گمان نسبت به حضرت باب به انتشار شايعات و افتراء مشغول شدند. و چون با شكست روبرو شدند نقشه أى تدبير نمودند تا ايشان را بقتل برسانند . حاكم كه ملتفت توطئه و نقشه هاى علماء بر ضد حضرت باب شد تصميم گرفت بهتر آن است كه هيكل اطهر را بمنزل خويش ببرد . در منزل پس از ساعتها مكالمه با حضرت باب حاكم بتدريج بعظمت ظهور ايشان پى برد و يك روز در حضور مبارك در ميان باغ منزل مشرف بود عرض كرد:
" خداوند بمن ثروت زياد عنايت كرده نميدانم بچه راهى آنها را خرج كنم فكر كردم اگر اجازه بفرمائيد اموال خودم را در نصرت امر شما صرف نمايم و باذن و اجازه شما بطهران بروم و محمد شاه را كه نسبت بمن خيلى اطمينان دارد باين امر مبارك تبليغ كنم." 14
حضرت باب باين تراوشات مملو از عشق و خلوص چنين پاسخ فرمودند :
" نيت خوبى كرده أى و چون نيت مؤمن از عملش بهتر است خدا جزاى جزيلى بتو براى اين نيت مبروره عنايت خواهد كرد لكن از عمر من و تو در اين دنيا اينقدرها باقى نمانده و نميتوانيم نتيجه اين اقدامات را كه گفتى بچشم خود ببينيم خداوند در پيشرفت امر خود باين وسائل و وسائطى كه گفتى اراده نفرموده مقصود را انجام دهد نميخواهد اين امر را بوسيله حكام و سلاطين مرتفع كند اراده خدا اينستكه بواسطه مساكين و بيچارگان و خون شهداء امر خود را مرتفع سازد. مطمئن باش كه خدا در آخرت تاج افتخار ابدى بر سرت خواهد گذاشت و بركات بيشمار بر تو نازل خواهد كرد سه ماه و نه روز از عمر تو بيشتر باقى نمانده …."15
همانطوريكه حضرت باب پيش بينى فرموده بودند درست بعد از سه ماه و نه روز حاكم وفات نمود. چند روز بعد از وفاتش جانشين او پيغامى بشاه در طهران فرستاد و جوياى آن شد كه با حضرت باب چه كند. شاه دستور داد تا هيكل اطهر را پنهانى به پايتخت بفرستند و نيت داشت كه ايشان را زيارت نمايد. بنابراين بهمراهى مأمورين سواره حضرت باب بجانب طهران عزيمت فرمودند.
در آن زمان صدر اعظم ايران مردى خودخواه و بى كفايت و نالايق بود. او بسيار ميترسيد كه اگر حضرت باب بطهران وارد شوند و با محمد شاه ملاقات كنند ، مقام و موقعيت خويش را از دست خواهد داد. از اين جهت شاه را وادار كرد دستورش را تغيير داده و حضرت باب را به آذربايجان كه در شمال غرب مملكت قرار دارد بفرستد.
وقتى كه حضرت باب به تبريز كه پايتخت آذربايجان است وارد شدند ، آنحضرت را در محبسي كه قبلا تعيين شده بود مسكن دادند و عده أى از سربازان را بحراست آن محل گماشتند و بجز دو نفر از مؤمنين هيچكس را اجازه نميدادند كه بمحضر مبارك مشرف شود. و مردم شهر را انذار داده بودند كه هر كس براى ملاقات سيد باب برود تمام اموالش ضبط ميشود و خودش هم بحبس ابد محكوم ميگردد.
حضرت باب مدت كوتاهي در تبريز اقامت فرمودند و بعد ايشان را بقلعه ماكو واقع در جبال آذربايجان كه محلى دور از شهر است منتقل نمودند. ساكنين آن منطقه متعلق به فرقه ديگري از اسلام و دشمن و مخالف سرسخت فرقه أي بودند كه اكثريت جمعيت مملكت را تشكيل ميداد . صدر اعظم فكر كرد كه با فرستادن حضرت باب به دورترين نقطه مملكت نفوذ مبارك تقليل يافته و امرشان بتدريج فراموش ميشود. اما او نميدانست كه سراج امر الهى روشن گشته و هيچ دست بشرى نميتواند شعله آنرا خاموش نمايد. بزودى عظمت و لطف و محبت حضرت باب ساكنين آن منطقه و مأمور قلعه را تحت تأثير قرار داد و نسبت بآنحضرت نهايت احترام و ادب را مجرى ميداشتند .
بتدريج از شدت رفتار و سختگيرى مأمور قلعه كاسته شد و درهاى قلعه بروى تعداد كثيري از مؤمنين كه از اكناف ايران براى زيارت هيكل اطهر ميآمدند گشوده گرديد . حضرت باب در محبس ماكو كتاب بيان فارسى را نازل فرمودند اين كتاب از مهمترين آثار حضرت باب است قواعد و قوانين امر جديد در اين كتاب تشريع شده و واضح و آشكارا ظهور مظهر عظيمترى را بشارت داده اند و به پيروان خويش تاكيد شديد نموده اند كه جستجو نموده " من يظهره الله " را بيابند. يكى از مؤمنين كه در آن ايام درماكو زندگى ميكرد نزول بيان فارسى را چنين شرح ميدهد:
" در حين نزول آيات لحن زيباى حضرت باب در دامنه كوه بگوش ميرسيد و صداى آن بزرگوار منعكس ميگرديد چه نغمه زيبائى بود و چه لحن مؤثر روح افزائى ، در اعماق قلب اثر ميكرد ، موجب اهتزاز روح ميشد ، هيجان غريبى در وجود انسان توليد مينمود."16
وقتى كه صدر اعظم فهميد كه حضرت باب محبوبيتى در بين مردم ماكو پيدا نموده اند و امرشان در سراسر مملكت در حال انتشار است ، دستور صادرنمود هيكل اطهر را به قلعه چهريق منتقل نمايند . اما در آن محل نيز اهالى شهرهاى مجاور و مأمور قلعه مجذوب شخصيت حضرت باب گشتند. حتى بعضى از علماى سرشناس و معروف منطقه امر جديد را قبول نموده و ترك مقام و موقعيت خود نموده و در زمره پيروان حضرتش در آمدند.
چون صدر اعظم از خبر محبوبيت حضرت باب در چهريق مطلع گرديد، دستور داد فورا حضرت باب را به تبريز ببرند . در آنجا حكومت مجلسي از پيشوايان روحانى ترتيب داد تا حضرت باب را محاكمه و مؤثرترين راه را براى از بين بردن نفوذ ايشان اتخاذ نمايند . در آن اجتماع علما و مأمورين حكومت سعي نمودند بنحوي از مقام حضرت اعلى كاسته و اهانتى بنمايند ، اما بزرگى عظمت و شأن و اقتدار حضرت باب غلبه نمود. ايشان در پاسخ سئوال آنان كه " شما چه ادعائى داريد ؟" سه مرتبه فرمودند:
"من همان قائم موعودى هستم كه هزار سال است منتظر ظهور او هستيد و چون اسم او را ميشنويد از جاى خود قيام ميكنيد و مشتاق لقاى او هستيد و عجل الله فرجه بر زبان ميرانيد براستى ميگويم بر اهل شرق و غرب اطاعت من واجب است." 17
چند روز بعد از آن اجتماع حضرت باب را به چهريق منتقل نمودند . دشمنان اميد داشتند كه با آوردن حضرت باب به تبريز بتوانند ايشان را بر ترك ادعاى خود مجبور نمايند ولى بالاخره به اين نتيجه رسيدند كه تا ايشان در قيد حيات هستند غير ممكن است كه از نفوذ و انتشار امر مبارك جلوگيري شود.
حضرت عبدالبهاء در باره حضرت باب چنين ميفرمايند :
" اما حضرت اعلى روحى له الفداء در سن جوانى يعنى بيست و پنج سال از عمر مبارك گذشته بود كه قيام بر امر فرمودند …بنفس فريد بر امرى قيام فرمودند كه تصور نتوان. زيرا ايرانيان بتعصب دينى مشهور آفاقند. اين ذات محترم بقوتى قيام نمود كه زلزله بر اركان شرايع و آداب و احوال و اخلاق و رسوم ايران انداخت و تمهيد شريعت و دين و آئين نمود. با وجود اينكه اركان دولت و عموم ملت و رؤساء دين كل بر محويت و اعدام او قيام نمود منفردا قيام فرمود و ايران را بحركت آورد .
چه بسيار از علماء و رؤسا و اهالى كه در كمال مسرت و شادمانى جان در راهش دادند و بميدان شهادت شتافتند .
حكومت و ملت و علماى دين و رؤساى عظيم خواستند كه سراجش را خاموش نمايند نتوانستند. عاقبت قمرش طالع شد و نجمش بازغ گشت و اساسش متين شد و مطلعش نور مبين گشت. جمّ غفيريرا بتربيت الهيه پرورش داد و در افكار و اخلاق و اطوار و احوال ايرانيان تأثير عجيب نمود. و جميع تابعين را بظهور شمس بها بشارت داد و آنانرا مستعد ايمان و ايقان كرد .
ظهور چنين آثار عجيبه و مشروعات عظيمه و تأثير در عقول و افكار عموميه و وضع اساس ترقى و تمهيد مقدمات نجاح و فلاح از جوانى تاجر اعظم دليليست كه اين شخص مربى كلى بوده شخص منصف ابدا توقف در تصديق نمينمايد " 18
در سال 1850 صدر اعظمى ديگر خونخوارتر از صدر اعظم قبل دستور اعدام حضرت باب را صادر نمود. مجددا هيكل اطهر را ازچهريق به تبريز آوردند و در آنجا در حجره أى واقع در كنار محوطه أى كه محل شهادت ايشان گرديد محبوس نمودند.
در حاليكه حضرت باب را بطرف حجره محل حبس مى بردند جوانى دوان دوان خود را از لابلاى جمعيت بايشان رسانيد و سر بقدوم مبارك نهاد انداخت و از حضرت باب رجا و التماس نمود كه: " مرا از خود جدا نفرمائيد." و اجازه دهيد كه هرجا ميبرند همراه مبارك باشم. حضرت باب باو فرمودند برخيز " تو با ما هستى تا فردا چه مقدر شود. " 19 آن جوان را بهمراه دو نفر ديگر از همراهان فورا دستگير و در همان حجره اى كه هيكل اطهر و كاتب ايشان محبوس بودند حبس كردند . اين جوان بنام انيس مشهور شد.
جناب انيس در هنگاميكه حضرت باب در تبريز تشريف داشتند از خود آن حضرت در باره امر جديد شنيد و تصميم گرفت كه بدنبال هيكل مبارك بچهريق رود . شعله عشق الهى چنان در قلب انيس مشتعل و فروزان بود كه تنها آرزويش قربانى شدن در راه امر جديد بود ، اما ناپدرى او از رفتار غريب پسر در اضطراب بود لذا او را در منزل محبوس و تحت مراقبت شديد قرار داد . جناب انيس هفته ها را به راز و نياز و دعا و مناجات سپرى نمود و همواره از درگاه خداوند مسئلت مينمود كه او را اجازت فرمايد تا بمحضر محبوبش نائل گردد . تا اينكه روزى در حاليكه غرق در تلاوت ادعيه و راز و نياز بود رؤياى فوق العاده أى مشاهده نمود . حضرت اعلى را در مقابل ديدگان خويش زيارت نمود كه ايستاده اند و او را صدا مينمايند ، انيس خود را بر اقدام مبارك انداخت حضرت باب باو فرمودند : " خوشحال باش ساعت موعود نزديك است در همين شهر تبريز عنقريب در مقابل مردم شهر مرا مصلوب خواهند ساخت و هدف گلوله هاى اعداء خواهم شد . جز تو كسى را در اين موهبت با خودم شركت نخواهم داد مژده باد كه تو آنروز با من جام شهادت خواهى نوشيد و ان هذا وعد غير مكذوب " 20 جناب انيس بعد از آن واقعه بيصبرانه منتظر رسيدن يوم موعود بود ، هنگاميكه بتواند بوصال محبوب خود رسد. او بالأخره بآرزوى قلبى خود نائل گرديده بود .
در آن شب سرورى در طلعت اعلى بود . در نهايت بهجت و بشاشت با انيس و سه نفر ديگر از پيروان مخلص كه با حضرتش محبوس بودند فرمايشات ميفرمودند. از جمله فرمودند: " شكى نيست كه فردا مرا بقتل خواهند رساند اگر از دست شماها باشد بهتر است و گواراتر يكى از شماها برخيزد و بحيات من خاتمه دهد " همگى گريسته و از اين عمل و تصور چنين امرى كه با دست خود بحيات نفس چنان ذات مقدسى خاتمه دهند تحاشي نموده سكوت اختيار نمودند . ناگهان جناب انيس از جاى خود برخاست و عرض نمود كه بهر نحو كه بفرمايند اوامر مبارك را اطاعت مينمايد . حضرت اعلى فرمودند :" همين جوان كه قيام باجابت اراده من نموده با من شهيد خواهد شد و من او را اختيار نمودم تا در وصول باين تاج افتخار با من سهيم گردد. " 21
صبح زود روز بعد ، 9 جولاى 1850، حضرت باب با كاتب خويش مشغول بيانات بودند كه ناگهان مأموري آمد و مكالمه ايشان را قطع نمود طلعت اعلى باو فرمودند :" تا من اين صحبتها را كه با او ميداشتم تمام نكنم اگر جميع عالم با تير و شمشير بر من حمله نمايند موئى از سر من كم نخواهد شد." 22 مأمور اهميت بيان مبارك را درك ننمود و جوابى نداد پس امر نمود كاتب بدنبالش روانه گردد. حضرت باب را از آنجا نزد بزرگترين مجتهد شهر برده و او بدون ترديد حكم قتل را امضاء نموده بدست مأمور داد .
در همان صبح حضرت باب را به محوطه سربازخانه كه حدود ده هزار نفر در آنجا مجتمع شده تا شاهد اعدام هيكل اطهر باشند بردند . حضرت اعلى را بدست سامخان ارمنى فرمانده فوج سربازان سپرده تا حكم اعدام را مجرى نمايد . اما سامخان چنان تحت تأثير رفتار حضرت اعلى قرار گرفته بود كه رعب الهى بر قلبش وارد و در كمال ادب خدمت ايشان عرض نمود كه " من مسيحى هستم و عداوتى با شما ندارم شما را بخدا كه اگر حقى در نزد شما هست كارى بكنيد كه من داخل در خون شما نشوم " حضرت اعلى فرمودند :" تو بآنچه مأمورى مشغول باش اگر نيت تو خالص است حق ترا از اين ورطه نجات خواهد داد." 23
سامخان خان به سربازان خود دستور داد تا ميخهاى آهني بر ديوار كوبيدند و دو ريسمان بآن ميخ بستند كه با يكى طلعت اعلى را و با ديگرى جناب انيس را بياويزند .سپس سربازان در سه صف ايستادند و در هر صف دويست و پنجاه نفر و هر سه صف يكى بعد از ديگرى شليك كردند . بعد از اينكه دود و دخان هفتصد و پنجاه گلوله شليك شده فرو نشست جمعيت صحنه أى را ديدند كه بسختى ميتوانستند باور نمايند . جناب انيس را ديدند كه ايستاده و اصلا اثرى از جراحت در بدنشان نيست و حضرت باب را غائب و از نظر پنهان ديدند . گلوله ها فقط طناب ها را پاره كرده بودند . سپس شروع بجستجو نمودند و عاقبت ايشان را در حجره أى كه محبوس بودند جالس يافتند كه با كاتب مطالب ناتمام شده خود را بيان ميدارند و فرمودند: " من صحبت خود را تمام نمودم حال هر چه ميخواهيد بكنيد كه بمقصود خواهيد رسيد." 24
سام خان از ديدن اين امر متحير و اجازه نداد سربازان او مجددا شليك نمايند بلكه آنها را برداشته و از محوطه بيرون رفت . لذا فوج ديگرى براى ادامه اين كار آورده شد ، و بار ديگر حضرت باب و جناب انيس را در محوطه بياويختند و سربازان شليك نمودند. اين بار تيرها بهدف خورده و بدن مطهر حضرت باب و انيس را بيكديگر ملصق نمود و فقط صورت آن دو آسيبى نديد. در حينيكه سربازان بار دوم خود را براى شليك آماده مينمودند حضرت اعلى رو بجمعيت كه خيره شده بودند آخرين كلمات را بيان فرمودند :
" أى مردم اگر مرا مى شناختيد مثل اين جوان كه اجل از شماست در اين سبيل قربان ميشديد. روزى خواهد آمد كه مرا بشناسيد ولكن در آنروز من با شما نيستم." 25
حضرت عبدالبهاء در الواح مباركه وصايا ميفرمايند:
" اساس عقائد اهل بهاء روحى لهم الفداء حضرت ربّ أعلى مظهر وحدانيت و فردانيت الهيه و مبشر جمالقدم حضرت جمال ابهى روحى لاحبائه الثابتين فدا ء مظهر كليه الهيه و مطلع حقيقت مقدسه ربانيه و مادون كل عباد له و كل بامره يعملون." 26
در كتاب قرن بديع اين فقره را از حضرت ولى عزيز امرالله زيارت ميكنيم:
" حضرت باب در آثار مباركه جمال قدم جل ا سمه الاعظم به " جوهر الجواهر " و " بحر البحور" و " النقطة الاولى التى تدور حولها ارواح النبيين و المرسلين " و " الحمد لله الذى اظهر النقطة و فصّل منها علم ما كان و ما يكون " توصيف گرديده و در رفعت و عظمت شأن حضرتش اين كلمه عليا از مخزن قلم اعلى نازل " قدرش اعظم از كل انبيا و امرش اعلى و ارفع از عرفان و ادراك كل اوليا است." حضرت عبدالبهاء روح الوجود لعناياته الفدا آن وجود مقدس را " صبح حقيقت " و " مبشّر نيّر اعظم ابهى " كه بظهور مباركش " كور نبوت " اتمام و كور تحقق و اكمال آغاز گرديده است خوانده اند . چنين نفس مقدسى پيام خويش را اعلام و مأموريت خود را انجام فرمود، بقيام حضرتش ظلمات هالكه كه صقع جليل ايران را احاطه نموده بود منقشع گرديد و به طلوع شمس حقيقت كه انوارش عالم وجود را بتمامه احاطه خواهد نمود بشارت داده شد." 27
حضرت بهاءالله بنفسه ميفرمايند :
" و در ظهور اين ظهور اعظم اكرم مع آنكه ايامى از ظهور قبلم نگذشته حكمتى است مستور و سرّى است مقنوع و وقتى بود مخصوص و مطلع نشده و نخواهد شد به او نفسى مگر آنكه در كتاب مكنون نظر نمايد." 28
حضرت ولى امرالله در باره شخصيت حضرت باب ميفرمايند:
" خصائل حضرتش از حيث جمال و اصالت بسيار نادر، و شخصيت ايشان بسيار لطيف ولي محكم و با نفوذ، و جذابيت طبيعي ايشان با چنان حكمت و درايتي همراه بود كه بلافاصله بعد از اظهار امر از شخصيت هاي بسيار محبوب در ايران گرديدند. و تقريبا جميع نفوسى كه با آن حضرت تماس حاصل مينمودند مجذوب و منقلب ميگشتند. چه بسيار زندانبانان را كه در ظل امر مبارك خويش در آورده و يا نفوس بدخواه را كه دوست و محب خود نمودند." 29 ( ترجمه )
حضرت عبدالبهاء ميفرمايند :
" ظهور حضرت باب مانند طلوع فجر است. زيرا كه فجر بشارت طلوع آفتاب ميدهد. و فجر ظهور باب وعده طلوع شمس حقيقت داد كه جميع عالم را احاطه نمايد." 30 (ترجمه)
مراجع و مآخذ
1- مطالع الانوار ، عبدالحميد اشراق خاورى ، مؤسسه چاپ و انتشارات مرآت ، نيو دلهى، سنه 1991. ص 60.
2- ترجمه .
3- مطالع الأنوار ، ص 44
4- مطالع الأنوار ، ص 50
5- مطالع الأنوار ، ص 53
6- خطابه مباركه حضرت عبدالبهاء در كمبريج آمريكا ، استخراج از ايام تسعه ، ص 117.
7- مطالع الأنوار ، ص 68
8- مطالع الأنوار ، ص 73
9- مطالع الأنوار ، ص 121
10-مطالع الأنوار ، ص 125
11- ترجمه از خطابات مباركه حضرت عبدالبهاء
12- مطالع الأنوار، ص 129-126
13- مطالع الأنوار، ص 168.
14- مطالع الأنوار، ص 181.
15- مطالع الأنوار، ص 182.
16- مطالع الأنوار، ص 214.
17- مطالع الأنوار، ص 283.
18- مفاوضات حضرت عبدالبهاء ، چاپ دلهى ، ص 21-20.
19- مطالع الأنوار، ص 475.
20- مطالع الأنوار، ص277،276.
21- مطالع الأنوار، ص 476.
22- مطالع الأنوار، ص 476.
23- مطالع الأنوار، ص 478.
24- مطالع الأنوار، ص 480.
25- مطالع الأنوار، ص 481.
26- الواح مباركه وصايا ، حضرت عبدالبهاء ، ص 21.
27 - قرن بديع ، ترجمه نصرالله مودت ، مؤسسه معارف بهائى ، سنه 149 بديع . ص
144-143.
28-دور بهائى ، لجنه ملى آثار امرى لانگنهاين – آلمان ، 144 بديع ، ص 43 .
29- ترجمه مقدمه تهيه شده از طرف حضرت ولي امرالله براي كتاب مطالع الأنوار بزبان انگليسي.
30- اصل لوح مبارك يافت نشد.
حضرت باب كه نام مباركشان سيد على محمد است در تاريخ 20 اكتبر 1819 در شهرشيراز كه در جنوب ايران و در منطقه فارس مى باشد متولد شدند. اكثر مردم ايران تابع شعبه اى از اسلام ميباشند كه منتظر ظهور موعودى بنام حضرت قائم است. و كلمه " قائم " يعنى كسى كه قيام مى نمايد .
اصل و نسب حضرت باب به حضرت محمد رسول اكرم راجع و خاندان ايشان به نجابت و اصالت معروف و موصوف بودند . حضرت باب هنوز طفل بودند كه پدرشان وفات كرد ، لذا در دامن خال بزرگوار خود پرورش يافتند . خال حضرت را در سنين كودكى بمدرسه فرستادند. وهرچند حضرت باب از علم لدنى برخوردار بوده و احتياج به تعليمات بشرى نداشتند ولي با وجود اين بميل خال بزرگوار رفتار نمودند . اما معلم ايشان شيخ عابد فورا متوجه استعداد عظيم هيكل اطهر شد و دانست كه هيچ علمى براى تدريس اين طفل خارق العاده ندارد . او داستان ذيل را از ايامي كه حضرت باب به مدرسه ميرفتند نقل مى نمايد :
" من يك روز بحضرت باب گفتم جمله اوّل قرأن را كه بسم الله الرحمن الرحيم است تلاوت كنند فرمودند من تا معنى اين جمله را ندانم تلاوت نميكنم .من اينطور وانمود كردم كه معنى آن را نميدانم فرمودند من معنى آنرا ميدانم اگر اجازه ميفرمائيد بگويم . آنوقت شروع به بيان فرمودند چه بيان عجيبى بود سرا پاى مرا حيرت فروگرفت در تفسير كلمه " الله " و "رحمن" و " رحيم " مطالبى فرمودند كه تا آنوقت نميدانستم و از كسى هم نشنيده بودم . هنوز شيرينى گفتار آن حضرت در مخيله من موجود است . چاره نديدم جز اينكه ايشانرا نزد جناب خال ببرم و سفارشهاى لازمه را بايشان بنمايم كه در حفظ اين امانت جديت فراوان بخرج دهد و بجناب خال گفتم من خودم را لايق نميدانم كه باين طفل درس بدهم . جناب خال تنها بودند كسى آنجا نبود بايشان گفتم من اين طفل را آوردم كه بشما بسپارم اين طفل مثل سايرين نيست من قوّه ئى در اين طفل مي بينم كه جز در حضرت صاحب الزّمان در سايرين آن قوّه نيست لهذا لازم است خيلى توجه كنيد بگذاريد در منزل بماند زيرا حقيقتا احتياج بمعلّم ندارد. و لكن جناب خال بحضرت باب تأكيد كردند كه بمكتب بر گردند و درس بخوانند و با لهجه ملامت آميزى بحضرت گفتند مگر بشما نصيحت نكردم كه مانند ساير اطفال رفتار كنى و بهرچه معلّم ميگويد گوش بدهى . براى مراعات خاطر خال ، حضرت باب بمكتب مراجعت كردند و روح آنحضرت بسيار قوى بود روز بروز آثار علم لدنّى و حكمت و دانش خارج از حدود بشرى در آن حضرت آشكارتر ميشد ، بحدى كه من از شمارش آن قاصر هستم."1
بالاخره خال حضرت باب تصميم گرفتند كه ايشان ميتوانند مدرسه را ترك كنند. و حضرت باب بهمراه خال مشغول تجارت در شهربوشهر واقع در جنوب غرب شيراز شدند. در اين برهه از حيات مبارك بود كه اقتران ايشان واقع گرديد. از اين اقتران فرزندى بوجود آمد بنام احمد كه در ايام طفوليت يعنى يكسال قبل از اينكه حضرت باب اظهار قائميت بنمايند صعود نمود.
در ايام جوانى چنان آثار عظمت و قدرت از حضرت باب بظهور ميرسيد كه نظير و مثيلى نداشتند .صفات خارق العاده و ممتازي كه در دوران رسالت سريع و غم انگيزشان بظهور رسبد، از همان ايام جواني در آنحضرت ظاهر و هويدا بود. حضرت ولى عزيز امرالله در مورد حضرتشان ميفرمايند " جوان نجيب و مقتدر كه در تواضع و فروتنى و شكيبائي بىهمتا، در آرامش و صفا و وقار تزلزل ناپذير و در سخن و بيان فريبنده و جذاب " 2 ( ترجمه )
قبل از اينكه حضرت باب رسالت خويش را اعلان نمايند ، برخى از نفوس در اكناف عالم در اعماق قلب خويش مى دانستند كه موعود بزودى ظاهر خواهد شد . يكى از اين نفوس مقدسه جناب سيد كاظم رشتى بودند كه در شهر كربلا در عراق زندگى ميكردند. ايشان شاگردان زيادى داشتند و حيات خويش را وقف آماده ساختن آنان براى ظهور قائم موعود نمودند و مرتبا به آنان گوشزد مينمود كه بعد از وفات او ترك خانه و خانمان نموده و با قلوبى فارغ از اميال دنيوى در ديار پخش شده و بدنبال موعود محبوب بجستجو پردازند .
بعد از وفات سيد كاظم ، يكى از برجسته ترين شاگردانش بنام ملا حسين بمسجدى رفته و مدت 40 روز بعبادت مشغول گرديد و با قلبى فارغ و آزاد منتظر الهامات الهيه بود. بعد از اتمام اين 40 روز بهمراهى دو نفر از يارانش عراق را ترك و بجستجوى موعود پرداخت. اول به شهر بوشهر رفت اما مدت توقف ايشان در بوشهر آن قدرها طول نكشيد باطنا حس ميكرد كه قوه أى پنهانى او را بجانب شمال ميكشاند لذا بزودى بجانب شيراز روان گشت . پس از اينكه به دروازه شهر رسيدند بهمراهان خود گفت كه مستقيما به مسجد رفته و در آنجا منتظرباشند تا ايشان بنزد آنان مراجعت نمايند .
جناب ملاحسين در همان روز چند ساعت قبل از غروب آفتاب در حاليكه در خارج دروازه شهر قدم ميزد در آن بين شخص جوانى را مشاهده نمود كه بطرف او آمده و ضمن خوش آمد گوئى او را بمنزلش دعوت تا بعد از اين سفر طولانى گرد سفر را شسته و استراحت نمايد . جناب ملاحسين بقدرى از حسن رفتار و شيرينى گفتار آن جوان متأثر شده بود كه نتوانست دعوت ايشان را قبول ننمايد ، لذا بدنبال ايشان روان تا بدرب منزل رسيدند ، و سپس بداخل منزل وارد و در طبقه فوقانى جالس گشتند . ميزبان بزرگوار فرمود تا آفتابه و لگن آوردند تا مهمان دست و پاى خود را از گرد سفر بشويد و سپس چاى حاضر و باو مرحمت فرمودند و بعد از مراسم مهمان نوازى با مهمان خويش شروع بصحبت فرمودند. جناب ملا حسين شرح اين مكالمه تاريخى را بعدا چنين بيان مينمايند:
" يكساعت از شب گذشته بود كه آن جوان بزرگوار با من بمكالمه پرداخت و از من سئوال فرمود بعد از جناب سيد كاظم رشتى مرجع مطاع شما كيست ؟ عرض كردم مرحوم سيد در اواخر حال سفارش ميفرمودند كه بعد از وفاتشان هر يك از شاگردان بايد ترك وطن گويد و در اطراف بجستجوى موعود محبوب پردازد اين است كه من براى انجام امر استاد بزرگوارم بايران مسافرت كردم و هنوز هم كه هست بجستجوى موعود مشغولم . سئوال فرمودند آيا استاد بزرگوار شما براى حضرت موعود اوصافى مخصوص و امتيازاتى بخصوص معين فرموده اند يا نه ؟ عرض كردم آرى ميفرمود حضرت موعود از خاندان نبوت و رسالت است از اولاد حضرت فاطمه زهراء عليها سلام الله است سن مباركش وقتيكه ظاهر ميشود كمتر از 20 و متجاوز از 30 سال نيست داراى علم الهى است قامتش متوسط است از شرب دخان بر كنار و از عيوب و نواقص جسمانى منزه و مبرا است . ميزبان محترم لمحه أى سكوت فرمود سپس با لحن بسيار متينى فرمودند نگاه كن اين علامات را كه گفتى در من مى بينى ؟ بعد يكايك علامات را ذكر فرمودند و با شخص خود تطبيق نمودند." 3
در آن شب حضرت باب با ادله و براهين واضح و قاطع به ملاحسين اظهار فرمودند كه قائم موعود مى باشند. و با سرعتى خارق العاده به تفسير اولين قسمت از سوره يوسف كه از سوره هاي مهم قرآن است پرداختند و سپس خطاب به ملاحسين فرمودند:
" شما اول كسى هستيد كه بمن مؤمن شده ايد من باب الله هستم و شما باب الباب بايد 18 نفر بمن مؤمن بشوند باين معنى كه ايمان آنها نتيجه تفحص و جستجوى خود آنها باشد بدون اينكه كسى آنها را از اسم و رسم من آگاه كند بايد مرا بشناسند و بمن مؤمن شوند آنوقت يكى از آنها را انتخاب ميكنم كه با من در سفر مكه همراهى كند . در مكه امر الهى را بشريف مكه ابلاغ خواهم كرد از آنجا بكوفه خواهم رفت . در مسجد كوفه امر الهى را آشكار خواهم ساخت . شما بايد آنچه امشب جريان يافت از همراهان خود و ساير نفوس مكتوم داريد و بهيچكس چيزى نگوئيد." 4
عظمت ظهور روح و روان ملاحسين را با هيجان و سرور خوف و حيرت مسخر نمود. او چنين اظهار داشت:
" قبل از عرفان امر الهى چقدر ضعيف و ناتوان بودم و چه مقدار خوف و جبن در وجودم سرشته بود… نميتوانستم چيزى بنويسم و نميتوانستم راه بروم دست و پايم هميشه ارتعاش داشت و مي لرزيد .اما بعد از وصول بعرفان مظهر امر الهى بجاى جهل علم و دانش ربّانى و در عوض ضعف قوّت و قدرت عجيبى در وجود من پيدا شد بطوريكه خود را داراى توانائى و تهوّر فوق العاده ميديدم و يقين داشتم كه اگر تمام عالم و خلق جهان بمخالفت من قيام نمايند يك تنه بر همه غالب خواهم شد . جهان و آنچه در آن هست مانند مشتى خاك در چشمم جلوه مينمود و صداى جبرئيل را كه پنداشتم در من تجسم يافته مى شنيدم كه بخلق عالم مىگفت أى اهل عالم بيدار شويد زيرا صبح روشن دميد برخيزيد و از فيض ظهور و بركت امر الهى برخوردار شويد ، باب رحمت الهى باز است أى اهل عالم همه داخل شويد زيرا آن كسى را كه منتظر بوديد ظاهر شد اينك پيدا و آشكار و شما را بخوان وصال دعوت مينمايد." 5
اظهار امر حضرت باب در شب 23 مى 1844 بوقوع پيوست . هيكل اطهر در آنوقت 25 سال از عمر مباركشان ميگذشت . چندين سال بعد در جشن سالگرد بعثت مبارك حضرت باب ، حضرت عبدالبهاء در خطابى در مجمع ياران چنين فرمودند:
" امروز روز بعثت حضرت اعلى است . روز مباركى است مبدأ اشراق است ، زيرا ظهور حضرت باب مانند طلوع صبح صادق بود و ظهور جمالقدم ظهور آفتاب هر صبح نورانى بشارت از شمس حقيقت دهد لهذا اين يوم يوم مباركى است مبدأ فيض است بدايت طلوع است اول اشراق است حضرت اعلى در چنين روزى مبعوث شد و ندا بملكوت ابهى نمود و بشارت بظهور جمالمبارك داد و بجميع طوايف ايران مقابلى كرد." 6
بعد از جناب ملاحسين هفده نفر ديگر در نتيجه تفحص و جستجوي فردى خويش توانستند آرزوى قلبى خود يعنى حضرت باب را بيابند ، و هر كدام بهدايت خداوند حقيقت ظهور نوزاد را يافته مؤمن شدند. بعضي در عالم رؤيا ، برخي در وسط نماز و تعدادي ديگر بالهام الهي در حالت تنبه و تذكر محبوب عالميان را شناختند. و جميع اين نفوس مباركه جز يكنفر بحضور مبارك در شيراز مشرف شدند . شخصى كه بحضور حضرت باب مشرف نشد خانمى بينظير و با استعداد بنام طاهره بود ، مشاراليها حضرت باب را در عالم رؤيا شناخت و بعنوان موعود محبوب قبول نمود و يكى از مروجين مهم امر مباركش گرديد . هجدهمين شخصىكه افتخاراين را يافت تا جزو پيروان ايشان شمرده شود جوانى بود 22 ساله معروف به قدوس، ايشان داراى شخصيتى نمونه و شجاعت و ايمانى بود كه كمتر كسى را با ايشان ميتوان برابر نمود. اولين گروه مؤمنين با جناب ملاحسين كه 18 نفر بودند از طرف حضرت باب به " حروف حى " موسوم گرديدند. آنها حواريون منتخب ايشان بودند
بعد از تكميل عدد حروف حي حضرت باب جناب ملاحسين را احضار و دستورات ذيل را باو دادند :
" نزديك است كه از هم جدا شويم شما بايد دامن همت بر كمر زنيد و بتبليغ امرالله قيام كنيد خداوند شما را محافظت خواهد كرد و قرين نصرت و موفقيت خواهد ساخت. اينك در بلاد سير نمائيد و همانطوريكه باران زمين را سر سبز ميسازد شما نيز مردم را از باران بركات خود كه خداوند عنايت فرمود سر سبز سازيد … من هم با جناب قدوس بحج بيت ميروم و ترا براى روبرو شدن با دشمن خونخوار ميگذاريم مطمئن باش كه بموهبت كبرى فائز خواهى شد . اكنون بطرف شمال عزيمت فرما و از بلاد اصفهان و كاشان و قم و طهران عبور نما. از خدا بخواه كه در طهران به مشاهده مقر سلطنت الهى موفق شوى و در قصر محبوب واقعى ورود نمائى. در سرزمين طهران سّرى موجود است و رازى پنهان كه اگر ظاهر شود جهان بهشت برين گردد. اميدوارم تو بفضل و موهبت آن محبوب بزرگوار برسى …" 7
بعد از اينكه بملاحسين امر فرمودند به طهران برود آنگاه ساير حروف حيّ را احضار فرمودند و هر يك را بطرفى مأموريت دادند و در حين وداع و خداحافظى بآنها فرمودند كه بايد آمال و آرزوهاى دنيوى را بكنار گذارند و در طول و عرض جهان پراكنده شوند و امر مبارك را ابلاغ نمايند. و خطاب بآنان فرمودند:
" أى ياران عزيز من ! شما در اين أيام حامل پيام الهى هستيد … بواسطه صدق گفتار و رفتار خود نماينده قوت و نورانيت ربّانى گرديد و… مظهر صفات الهيه گرديد … بضعف و عجز خود نظر نكنيد بقدرت و عظمت خداوند مقتدر و تواناى خود ناظر باشيد …بنام خداوند قيام كنيد بخدا توكل نمائيد و باو توجه كنيد و يقين داشته باشيد كه بالاخره فتح و فيروزى با شما خواهد بود." 8
در اكتبر سال 1844 حضرت باب بهمراهى جناب قدوس عازم حج بيت الله شدند و به مكه و مدينه تشريف بردند. اين دو شهر واقع در عربستان و از مقدسات پيروان اسلام مى باشد. در هنگاميكه در مكه تشريف داشتند توقيعى بشريف مكه نازل و در آن بوضوح رسالت خويش را اعلان و شريف را دعوت بايمان و قبول امر مبارك فرمودند . اما شريف مكه در آن ايام بامور دنيوى سرگرم بود و بمقاصد مادى توجه داشت از اين جهت گوش بنداى الهى نداد. حضرت باب از مكه بهمراهى قدوس به مدينه كه مرقد حضرت رسول اكرم ميباشد توجه فرمودند . و بعد از زيارت اين مدينه مقدسه بايران مراجعت فرمودند. پس از ورود ببوشهر قدوس را مخاطب داشته و با كمال مهر و محبت باو فرمودند كه بشيراز مسافرت نمايد و فرمودند:
" دوران مصاحبت من و تو بپايان رسيده ساعت جدائى نزديك است ديگر در اين دنيا يكديگر را ملاقات نخواهيم كرد مگر در عالم ابدى و ملكوت الهى … در كوچه و بازار شيراز مصيبت بسيار بتو خواهد رسيد جسم تو اذيت شديدى خواهد يافت ولكن در مقابل اقدامات دشمنان غلبه با تو خواهد بود آنقدر عمر خواهى كرد كه بحضور حضرت مقصود خواهى رسيد در آنجا هر درد و مصيبتى را فراموش خواهى كرد و بجنود غيب مؤيد خواهى گشت و شجاعت و عظمت تو را به تمام دنيا اعلان خواهد نمود ، عنقريب جام شهادت را در راه خدا خواهى نوشيد منهم پس از تو شهيد خواهم شد ودرملكوت جاودانىبهم خواهيم رسيد." 9
جناب قدوس با شور و شعف در شهر شيراز شروع بتبليغ امر جديد نمود . اما خيلى زود با مخالفت علماء اسلام و حاكم استان روبرو گرديد . حاكم شهر كه مردى شرير و ظالم بود دستور داد كه جناب قدوس و يكى از همراهان ايشان را دستگير نمايند . او دستور داد تا محاسن آن دو نفس مقدس را سوزانده و بينى ايشان را سوراخ و ريسمانى از آن رد كرده و باصطلاح مهار نمايند و در كوچه و بازار شهر در جلوى انظار مردم بگردانند " تا مردم عبرت بگيرند و بدانند هر كه كافر شود سزايش اين است." 10
پس از تحمل اين عذاب و مصائب جناب قدوس و همراهشان را از شهر شيراز بيرون كردند و بآنها گفتند اگر برگرديد بعذاب شديد مبتلا و بدار آويخته خواهيد شد . اين دو نفس مقدس در ميدان تحمل مصائب شديده حائز قصب سبق گشتند و از ديگران گرو بردند . حضرت عبدالبهاء جل ثنائه در باره هزاران نفوسى كه بعدها در راه حضرت باب شكنجه و آزار ديدند چنين ميفرمايند :
" در بلايا و مشقات شديده افتادند و در مقام امتحان و افتتان نهايت قوت و ثبات آشكار نمودند چه بسيار نفوس كه شهيد گشت چه بسيار نفوس كه در حبس شديد افتاد چه بسيار نفوس كه عقوبات عظيمه ديد با وجود اين با نهايت استقامت و ثبوت جانفشاني نمودند ابدا متزلزل نشدند از امتحانات ملال نياوردند بلكه بر ايمان و ايقان خود صد مقابل افزودند آن نفوس منتخبين الهي هستند آن نفوس ستاره اوج نامتناهي تقديس هستند كه از افق ابدي درخشنده و تابانند." 11
حاكم شرير بعد از دادن دستورات غير عادلانه و رفتار ظالمانه و تعذيب جناب قدوس و همراهش از شدت شرارت و بدخوئى متعرض حضرت باب شد. و مأمورى چند از شيراز ، از سواران خاصّ خود فرستاد و امر شديد صادر نمود كه هر كجا سيد باب را بيابند دستگير كنند و با غل و زنجيرش به شيراز وارد نمايند . در بين راه مأمورين حضرت باب را ملاقات نموده كه از بوشهر حركت كرده و بسمت شيراز ميآمد. رئيس مأمورين چنين حكايت كرده است :
" چون بهم رسيديم جوان تحيت گفت و سلام كرد و از ما پرسيد كجا ميرويد ؟ من نمى خواستم مأموريت خودم را باو بگويم در جواب گفتم حاكم فارس ما را براى كار مهمى باين طرفها فرستاده . آن جوان خنديد و فرمود حاكم فارس شما را فرستاده كه مرا دستگير كنيد . اينك من حاضرم هر طور مأمور هستيد رفتار كنيد من خودم نزد شما آمدم و خود را معرفى كردم تا براى يافتن من زحمت نكشيد و مشقت نبينيد . من خيلى متعجب و سرگردان شدم كه چگونه اين جوان با اين صراحت و استقامت خود را معرفى ميكند و خويش را گرفتار بلاء ميسازد حيات و سلامتى خود را در خطر مى اندازد و سعى كردم كه آن همه را نديده و نشنيده انگارم و از او بگذرم وقتى خواستم بروم نزديك تر آمد و فرمود :" قسم بخداوندى كه انسان را خلق كرده و او را بر جميع موجودات فضيلت داده و قلبش را محل تجلى انوار عرفان و محبت خويش ساخته كه من از اول عمر تا كنون جز براستى لب نگشوده ام هميشه خير ديگران را خواسته ام و راحتى خود را فداى خلق خدا كرده ام هيچوقت كسى را اذيت نكرده ام و باعث غم و اندوه هيچكس نشده ام . من ميدانم كه شما براى دستگير كردن من ميرويد نخواستم بزحمت بيفتيد و مسئول حاكم بشويد آمدم خودم را معرفى كردم اكنون مأموريت خود را انجام دهيد .
از استماع اين بيانات بى اختيار از اسبم پياده شدم ركاب اسب او را بوسيدم و گفتم أى فرزند پيغمبر أى نور چشم رسول الله قسم بآن كسيكه ترا آفريده و اين درجه و مقام عالى را بتو داده كه عرض مرا بشنوى و تضرع و زارى مرا بى اثر نگذارى خواهش دارم از همين جا بهر جا كه ميخواهى بروى و در محضر حاكم تشريف نبرى زيرا اين شخص مردى ستمكار و پست است ميترسم ترا اذيت كند . من نميخواهم كه جوانى مثل تو از اولاد پيغمبر گرفتار ستم و خشونت اين ظالم شود … فرمود " در مقابل اين نجابت و اصالتى كه از تو ظاهر شد اميدوارم خداوند تو را مورد رضاى خود قرار دهد لكن هيچوقت از قضاى الهى رو گردان نيستم خدا پناه من است ، ملجأ من است ، يار و ياور من است ، تا آخرين ساعتى كه مقرر شده هيچكس نميتواند بمن اذيت برساند و بر خلاف خواست خدا كارى بكند . وقتى آن ساعت مقرر برسد چقدر خوشحال ميشوم كه جام شهادت را در راه خدا بياشامم اينك من حاضرم ، مرا نزد حاكم ببر هيچكس ترا در اينكار سرزنش نخواهد كرد . وقتيكه اينطور فرمود من هم ناچار امر او را اطاعت كردم و مطابق اراده اش عمل نمودم." 12
مأمورين حضرت باب را با نهايت عزت و احترام بدون قيد و بند تا شيراز همراهى نمودند ، حضرت باب در جلو مأمورين راه مى پيمودند، همه مجذوب آن بزرگوار گشته و نهايت خضوع را نسبت باو مراعات مينمودند، سحر كلمات مبارك ، خصومت آنان را به آشتى و تكبر و نخوت را به تواضع و عشق مبدل نمود.
وقتى كه بشيراز رسيدند حضرت باب را بنزد حاكم بردند او با هيكل مبارك با كمال رذالت و وقاحت رفتار نمود و در حضور جمع بتوبيخ و ملامت ايشان پرداخت. و سپس ايشان را به ضمانت خال مبارك آزاد نمود. با وجود اينكه به حضرت باب اجازه داد شد كه به منزل برگردند ولى آزادي ايشان محدود بود و فقط اعضاى خانواده و تعداد قليلي از ديگر نفوس اجازه ملاقات با هيكل اطهر را داشتند. در طي چندين ماه بعد على رغم كوششهاى حاكم و علماء كه ميخواستند مانع نفوذ حضرت باب شوند روزبروز بر تعداد پيروان ايشان افزوده ميشد.
با ازدياد شهرت و قدرت حضرت باب خشم و غضب حاكم نيز بيشتر شد و مجددا امر به دستگيرى ايشان داد. اين بار حاكم قصد حيات مبارك را نمود اما در همان شب دستگيرى مبارك مرض وبا در شهر شيراز منتشر شده و وحشت و اضطراب عظيمى سر تا سر شهر را فرا گرفت. و در طي چند ساعت بيش از صد نفر از اين مرض هولناك تلف شدند. افسر پليس كه پسرش بطور معجزه آسا بوسيله حضرت باب شفاء يافته بود دانست كه انتشار اين مرض باراده غالبه الهيه بوده و دست حق در كار است لذا به نزد حاكم رفته و تقاضا نمود حضرت باب را آزاد نمايد . حاكم هم از ترس جان خانواده اش و ساكنين شهر حضرت را رها نمود بشرط اينكه شيراز را ترك فرمايند.
در پائيز 1846 بود كه حضرت باب بطرف اصفهان كه در شمال شيراز است عزيمت فرمودند . در هنگام خداحافظى به جناب خال فرمودند :
" منتظر باش كه باز در كوههاى آذربايجان با يكديگر ملاقات خواهيم كرد. از آنجا ترا بميدان فداء ميفرستم تا افسر شهادت بر سر گذارى من هم پس از تو بهمراهى يكى از بندگان مخلص و مقرب خدا خواهم آمد و در جهان ابدى يكديگر را ملاقات خواهيم نمود."13
چون حضرت باب به شهر اصفهان نزديك شدند به حاكم آن منطقه نامه أى مرقوم فرمودند كه براى حضرتش منزلى تهيه نمايد تا بآنجا وارد شوند . برعكس حاكم شيراز او مردى خوش قلب و با انصاف بود و چنان تحت تأثير ادب و فصاحت و بلاغت نامه قرار گرفته بود كه دستور داد يكى از بزرگترين پيشوايان روحانى آن منطقه به استقبال حضرت باب برود و در منزل خويش با نهايت احترام و اكرام از آن حضرت پذيرائى كند.
در حين توقف در اصفهان بتدريج شهرت حضرت باب در سراسر شهر منتشر شد و مردم دسته دسته براى تشرف بحضور آن حضرت و استماع بيانات حكمت آميز ايشان مي آمدند. اما با ازدياد محبوبيت و معروفيت ايشان حسادت علماء شهر برانگيخته شد زيرا مى ترسيدند كه مقام و موقعيت و قدرتشان را از دست بدهند . لذا به منظور القاء شبهات و بر انگيختن ظن و گمان نسبت به حضرت باب به انتشار شايعات و افتراء مشغول شدند. و چون با شكست روبرو شدند نقشه أى تدبير نمودند تا ايشان را بقتل برسانند . حاكم كه ملتفت توطئه و نقشه هاى علماء بر ضد حضرت باب شد تصميم گرفت بهتر آن است كه هيكل اطهر را بمنزل خويش ببرد . در منزل پس از ساعتها مكالمه با حضرت باب حاكم بتدريج بعظمت ظهور ايشان پى برد و يك روز در حضور مبارك در ميان باغ منزل مشرف بود عرض كرد:
" خداوند بمن ثروت زياد عنايت كرده نميدانم بچه راهى آنها را خرج كنم فكر كردم اگر اجازه بفرمائيد اموال خودم را در نصرت امر شما صرف نمايم و باذن و اجازه شما بطهران بروم و محمد شاه را كه نسبت بمن خيلى اطمينان دارد باين امر مبارك تبليغ كنم." 14
حضرت باب باين تراوشات مملو از عشق و خلوص چنين پاسخ فرمودند :
" نيت خوبى كرده أى و چون نيت مؤمن از عملش بهتر است خدا جزاى جزيلى بتو براى اين نيت مبروره عنايت خواهد كرد لكن از عمر من و تو در اين دنيا اينقدرها باقى نمانده و نميتوانيم نتيجه اين اقدامات را كه گفتى بچشم خود ببينيم خداوند در پيشرفت امر خود باين وسائل و وسائطى كه گفتى اراده نفرموده مقصود را انجام دهد نميخواهد اين امر را بوسيله حكام و سلاطين مرتفع كند اراده خدا اينستكه بواسطه مساكين و بيچارگان و خون شهداء امر خود را مرتفع سازد. مطمئن باش كه خدا در آخرت تاج افتخار ابدى بر سرت خواهد گذاشت و بركات بيشمار بر تو نازل خواهد كرد سه ماه و نه روز از عمر تو بيشتر باقى نمانده …."15
همانطوريكه حضرت باب پيش بينى فرموده بودند درست بعد از سه ماه و نه روز حاكم وفات نمود. چند روز بعد از وفاتش جانشين او پيغامى بشاه در طهران فرستاد و جوياى آن شد كه با حضرت باب چه كند. شاه دستور داد تا هيكل اطهر را پنهانى به پايتخت بفرستند و نيت داشت كه ايشان را زيارت نمايد. بنابراين بهمراهى مأمورين سواره حضرت باب بجانب طهران عزيمت فرمودند.
در آن زمان صدر اعظم ايران مردى خودخواه و بى كفايت و نالايق بود. او بسيار ميترسيد كه اگر حضرت باب بطهران وارد شوند و با محمد شاه ملاقات كنند ، مقام و موقعيت خويش را از دست خواهد داد. از اين جهت شاه را وادار كرد دستورش را تغيير داده و حضرت باب را به آذربايجان كه در شمال غرب مملكت قرار دارد بفرستد.
وقتى كه حضرت باب به تبريز كه پايتخت آذربايجان است وارد شدند ، آنحضرت را در محبسي كه قبلا تعيين شده بود مسكن دادند و عده أى از سربازان را بحراست آن محل گماشتند و بجز دو نفر از مؤمنين هيچكس را اجازه نميدادند كه بمحضر مبارك مشرف شود. و مردم شهر را انذار داده بودند كه هر كس براى ملاقات سيد باب برود تمام اموالش ضبط ميشود و خودش هم بحبس ابد محكوم ميگردد.
حضرت باب مدت كوتاهي در تبريز اقامت فرمودند و بعد ايشان را بقلعه ماكو واقع در جبال آذربايجان كه محلى دور از شهر است منتقل نمودند. ساكنين آن منطقه متعلق به فرقه ديگري از اسلام و دشمن و مخالف سرسخت فرقه أي بودند كه اكثريت جمعيت مملكت را تشكيل ميداد . صدر اعظم فكر كرد كه با فرستادن حضرت باب به دورترين نقطه مملكت نفوذ مبارك تقليل يافته و امرشان بتدريج فراموش ميشود. اما او نميدانست كه سراج امر الهى روشن گشته و هيچ دست بشرى نميتواند شعله آنرا خاموش نمايد. بزودى عظمت و لطف و محبت حضرت باب ساكنين آن منطقه و مأمور قلعه را تحت تأثير قرار داد و نسبت بآنحضرت نهايت احترام و ادب را مجرى ميداشتند .
بتدريج از شدت رفتار و سختگيرى مأمور قلعه كاسته شد و درهاى قلعه بروى تعداد كثيري از مؤمنين كه از اكناف ايران براى زيارت هيكل اطهر ميآمدند گشوده گرديد . حضرت باب در محبس ماكو كتاب بيان فارسى را نازل فرمودند اين كتاب از مهمترين آثار حضرت باب است قواعد و قوانين امر جديد در اين كتاب تشريع شده و واضح و آشكارا ظهور مظهر عظيمترى را بشارت داده اند و به پيروان خويش تاكيد شديد نموده اند كه جستجو نموده " من يظهره الله " را بيابند. يكى از مؤمنين كه در آن ايام درماكو زندگى ميكرد نزول بيان فارسى را چنين شرح ميدهد:
" در حين نزول آيات لحن زيباى حضرت باب در دامنه كوه بگوش ميرسيد و صداى آن بزرگوار منعكس ميگرديد چه نغمه زيبائى بود و چه لحن مؤثر روح افزائى ، در اعماق قلب اثر ميكرد ، موجب اهتزاز روح ميشد ، هيجان غريبى در وجود انسان توليد مينمود."16
وقتى كه صدر اعظم فهميد كه حضرت باب محبوبيتى در بين مردم ماكو پيدا نموده اند و امرشان در سراسر مملكت در حال انتشار است ، دستور صادرنمود هيكل اطهر را به قلعه چهريق منتقل نمايند . اما در آن محل نيز اهالى شهرهاى مجاور و مأمور قلعه مجذوب شخصيت حضرت باب گشتند. حتى بعضى از علماى سرشناس و معروف منطقه امر جديد را قبول نموده و ترك مقام و موقعيت خود نموده و در زمره پيروان حضرتش در آمدند.
چون صدر اعظم از خبر محبوبيت حضرت باب در چهريق مطلع گرديد، دستور داد فورا حضرت باب را به تبريز ببرند . در آنجا حكومت مجلسي از پيشوايان روحانى ترتيب داد تا حضرت باب را محاكمه و مؤثرترين راه را براى از بين بردن نفوذ ايشان اتخاذ نمايند . در آن اجتماع علما و مأمورين حكومت سعي نمودند بنحوي از مقام حضرت اعلى كاسته و اهانتى بنمايند ، اما بزرگى عظمت و شأن و اقتدار حضرت باب غلبه نمود. ايشان در پاسخ سئوال آنان كه " شما چه ادعائى داريد ؟" سه مرتبه فرمودند:
"من همان قائم موعودى هستم كه هزار سال است منتظر ظهور او هستيد و چون اسم او را ميشنويد از جاى خود قيام ميكنيد و مشتاق لقاى او هستيد و عجل الله فرجه بر زبان ميرانيد براستى ميگويم بر اهل شرق و غرب اطاعت من واجب است." 17
چند روز بعد از آن اجتماع حضرت باب را به چهريق منتقل نمودند . دشمنان اميد داشتند كه با آوردن حضرت باب به تبريز بتوانند ايشان را بر ترك ادعاى خود مجبور نمايند ولى بالاخره به اين نتيجه رسيدند كه تا ايشان در قيد حيات هستند غير ممكن است كه از نفوذ و انتشار امر مبارك جلوگيري شود.
حضرت عبدالبهاء در باره حضرت باب چنين ميفرمايند :
" اما حضرت اعلى روحى له الفداء در سن جوانى يعنى بيست و پنج سال از عمر مبارك گذشته بود كه قيام بر امر فرمودند …بنفس فريد بر امرى قيام فرمودند كه تصور نتوان. زيرا ايرانيان بتعصب دينى مشهور آفاقند. اين ذات محترم بقوتى قيام نمود كه زلزله بر اركان شرايع و آداب و احوال و اخلاق و رسوم ايران انداخت و تمهيد شريعت و دين و آئين نمود. با وجود اينكه اركان دولت و عموم ملت و رؤساء دين كل بر محويت و اعدام او قيام نمود منفردا قيام فرمود و ايران را بحركت آورد .
چه بسيار از علماء و رؤسا و اهالى كه در كمال مسرت و شادمانى جان در راهش دادند و بميدان شهادت شتافتند .
حكومت و ملت و علماى دين و رؤساى عظيم خواستند كه سراجش را خاموش نمايند نتوانستند. عاقبت قمرش طالع شد و نجمش بازغ گشت و اساسش متين شد و مطلعش نور مبين گشت. جمّ غفيريرا بتربيت الهيه پرورش داد و در افكار و اخلاق و اطوار و احوال ايرانيان تأثير عجيب نمود. و جميع تابعين را بظهور شمس بها بشارت داد و آنانرا مستعد ايمان و ايقان كرد .
ظهور چنين آثار عجيبه و مشروعات عظيمه و تأثير در عقول و افكار عموميه و وضع اساس ترقى و تمهيد مقدمات نجاح و فلاح از جوانى تاجر اعظم دليليست كه اين شخص مربى كلى بوده شخص منصف ابدا توقف در تصديق نمينمايد " 18
در سال 1850 صدر اعظمى ديگر خونخوارتر از صدر اعظم قبل دستور اعدام حضرت باب را صادر نمود. مجددا هيكل اطهر را ازچهريق به تبريز آوردند و در آنجا در حجره أى واقع در كنار محوطه أى كه محل شهادت ايشان گرديد محبوس نمودند.
در حاليكه حضرت باب را بطرف حجره محل حبس مى بردند جوانى دوان دوان خود را از لابلاى جمعيت بايشان رسانيد و سر بقدوم مبارك نهاد انداخت و از حضرت باب رجا و التماس نمود كه: " مرا از خود جدا نفرمائيد." و اجازه دهيد كه هرجا ميبرند همراه مبارك باشم. حضرت باب باو فرمودند برخيز " تو با ما هستى تا فردا چه مقدر شود. " 19 آن جوان را بهمراه دو نفر ديگر از همراهان فورا دستگير و در همان حجره اى كه هيكل اطهر و كاتب ايشان محبوس بودند حبس كردند . اين جوان بنام انيس مشهور شد.
جناب انيس در هنگاميكه حضرت باب در تبريز تشريف داشتند از خود آن حضرت در باره امر جديد شنيد و تصميم گرفت كه بدنبال هيكل مبارك بچهريق رود . شعله عشق الهى چنان در قلب انيس مشتعل و فروزان بود كه تنها آرزويش قربانى شدن در راه امر جديد بود ، اما ناپدرى او از رفتار غريب پسر در اضطراب بود لذا او را در منزل محبوس و تحت مراقبت شديد قرار داد . جناب انيس هفته ها را به راز و نياز و دعا و مناجات سپرى نمود و همواره از درگاه خداوند مسئلت مينمود كه او را اجازت فرمايد تا بمحضر محبوبش نائل گردد . تا اينكه روزى در حاليكه غرق در تلاوت ادعيه و راز و نياز بود رؤياى فوق العاده أى مشاهده نمود . حضرت اعلى را در مقابل ديدگان خويش زيارت نمود كه ايستاده اند و او را صدا مينمايند ، انيس خود را بر اقدام مبارك انداخت حضرت باب باو فرمودند : " خوشحال باش ساعت موعود نزديك است در همين شهر تبريز عنقريب در مقابل مردم شهر مرا مصلوب خواهند ساخت و هدف گلوله هاى اعداء خواهم شد . جز تو كسى را در اين موهبت با خودم شركت نخواهم داد مژده باد كه تو آنروز با من جام شهادت خواهى نوشيد و ان هذا وعد غير مكذوب " 20 جناب انيس بعد از آن واقعه بيصبرانه منتظر رسيدن يوم موعود بود ، هنگاميكه بتواند بوصال محبوب خود رسد. او بالأخره بآرزوى قلبى خود نائل گرديده بود .
در آن شب سرورى در طلعت اعلى بود . در نهايت بهجت و بشاشت با انيس و سه نفر ديگر از پيروان مخلص كه با حضرتش محبوس بودند فرمايشات ميفرمودند. از جمله فرمودند: " شكى نيست كه فردا مرا بقتل خواهند رساند اگر از دست شماها باشد بهتر است و گواراتر يكى از شماها برخيزد و بحيات من خاتمه دهد " همگى گريسته و از اين عمل و تصور چنين امرى كه با دست خود بحيات نفس چنان ذات مقدسى خاتمه دهند تحاشي نموده سكوت اختيار نمودند . ناگهان جناب انيس از جاى خود برخاست و عرض نمود كه بهر نحو كه بفرمايند اوامر مبارك را اطاعت مينمايد . حضرت اعلى فرمودند :" همين جوان كه قيام باجابت اراده من نموده با من شهيد خواهد شد و من او را اختيار نمودم تا در وصول باين تاج افتخار با من سهيم گردد. " 21
صبح زود روز بعد ، 9 جولاى 1850، حضرت باب با كاتب خويش مشغول بيانات بودند كه ناگهان مأموري آمد و مكالمه ايشان را قطع نمود طلعت اعلى باو فرمودند :" تا من اين صحبتها را كه با او ميداشتم تمام نكنم اگر جميع عالم با تير و شمشير بر من حمله نمايند موئى از سر من كم نخواهد شد." 22 مأمور اهميت بيان مبارك را درك ننمود و جوابى نداد پس امر نمود كاتب بدنبالش روانه گردد. حضرت باب را از آنجا نزد بزرگترين مجتهد شهر برده و او بدون ترديد حكم قتل را امضاء نموده بدست مأمور داد .
در همان صبح حضرت باب را به محوطه سربازخانه كه حدود ده هزار نفر در آنجا مجتمع شده تا شاهد اعدام هيكل اطهر باشند بردند . حضرت اعلى را بدست سامخان ارمنى فرمانده فوج سربازان سپرده تا حكم اعدام را مجرى نمايد . اما سامخان چنان تحت تأثير رفتار حضرت اعلى قرار گرفته بود كه رعب الهى بر قلبش وارد و در كمال ادب خدمت ايشان عرض نمود كه " من مسيحى هستم و عداوتى با شما ندارم شما را بخدا كه اگر حقى در نزد شما هست كارى بكنيد كه من داخل در خون شما نشوم " حضرت اعلى فرمودند :" تو بآنچه مأمورى مشغول باش اگر نيت تو خالص است حق ترا از اين ورطه نجات خواهد داد." 23
سامخان خان به سربازان خود دستور داد تا ميخهاى آهني بر ديوار كوبيدند و دو ريسمان بآن ميخ بستند كه با يكى طلعت اعلى را و با ديگرى جناب انيس را بياويزند .سپس سربازان در سه صف ايستادند و در هر صف دويست و پنجاه نفر و هر سه صف يكى بعد از ديگرى شليك كردند . بعد از اينكه دود و دخان هفتصد و پنجاه گلوله شليك شده فرو نشست جمعيت صحنه أى را ديدند كه بسختى ميتوانستند باور نمايند . جناب انيس را ديدند كه ايستاده و اصلا اثرى از جراحت در بدنشان نيست و حضرت باب را غائب و از نظر پنهان ديدند . گلوله ها فقط طناب ها را پاره كرده بودند . سپس شروع بجستجو نمودند و عاقبت ايشان را در حجره أى كه محبوس بودند جالس يافتند كه با كاتب مطالب ناتمام شده خود را بيان ميدارند و فرمودند: " من صحبت خود را تمام نمودم حال هر چه ميخواهيد بكنيد كه بمقصود خواهيد رسيد." 24
سام خان از ديدن اين امر متحير و اجازه نداد سربازان او مجددا شليك نمايند بلكه آنها را برداشته و از محوطه بيرون رفت . لذا فوج ديگرى براى ادامه اين كار آورده شد ، و بار ديگر حضرت باب و جناب انيس را در محوطه بياويختند و سربازان شليك نمودند. اين بار تيرها بهدف خورده و بدن مطهر حضرت باب و انيس را بيكديگر ملصق نمود و فقط صورت آن دو آسيبى نديد. در حينيكه سربازان بار دوم خود را براى شليك آماده مينمودند حضرت اعلى رو بجمعيت كه خيره شده بودند آخرين كلمات را بيان فرمودند :
" أى مردم اگر مرا مى شناختيد مثل اين جوان كه اجل از شماست در اين سبيل قربان ميشديد. روزى خواهد آمد كه مرا بشناسيد ولكن در آنروز من با شما نيستم." 25
حضرت عبدالبهاء در الواح مباركه وصايا ميفرمايند:
" اساس عقائد اهل بهاء روحى لهم الفداء حضرت ربّ أعلى مظهر وحدانيت و فردانيت الهيه و مبشر جمالقدم حضرت جمال ابهى روحى لاحبائه الثابتين فدا ء مظهر كليه الهيه و مطلع حقيقت مقدسه ربانيه و مادون كل عباد له و كل بامره يعملون." 26
در كتاب قرن بديع اين فقره را از حضرت ولى عزيز امرالله زيارت ميكنيم:
" حضرت باب در آثار مباركه جمال قدم جل ا سمه الاعظم به " جوهر الجواهر " و " بحر البحور" و " النقطة الاولى التى تدور حولها ارواح النبيين و المرسلين " و " الحمد لله الذى اظهر النقطة و فصّل منها علم ما كان و ما يكون " توصيف گرديده و در رفعت و عظمت شأن حضرتش اين كلمه عليا از مخزن قلم اعلى نازل " قدرش اعظم از كل انبيا و امرش اعلى و ارفع از عرفان و ادراك كل اوليا است." حضرت عبدالبهاء روح الوجود لعناياته الفدا آن وجود مقدس را " صبح حقيقت " و " مبشّر نيّر اعظم ابهى " كه بظهور مباركش " كور نبوت " اتمام و كور تحقق و اكمال آغاز گرديده است خوانده اند . چنين نفس مقدسى پيام خويش را اعلام و مأموريت خود را انجام فرمود، بقيام حضرتش ظلمات هالكه كه صقع جليل ايران را احاطه نموده بود منقشع گرديد و به طلوع شمس حقيقت كه انوارش عالم وجود را بتمامه احاطه خواهد نمود بشارت داده شد." 27
حضرت بهاءالله بنفسه ميفرمايند :
" و در ظهور اين ظهور اعظم اكرم مع آنكه ايامى از ظهور قبلم نگذشته حكمتى است مستور و سرّى است مقنوع و وقتى بود مخصوص و مطلع نشده و نخواهد شد به او نفسى مگر آنكه در كتاب مكنون نظر نمايد." 28
حضرت ولى امرالله در باره شخصيت حضرت باب ميفرمايند:
" خصائل حضرتش از حيث جمال و اصالت بسيار نادر، و شخصيت ايشان بسيار لطيف ولي محكم و با نفوذ، و جذابيت طبيعي ايشان با چنان حكمت و درايتي همراه بود كه بلافاصله بعد از اظهار امر از شخصيت هاي بسيار محبوب در ايران گرديدند. و تقريبا جميع نفوسى كه با آن حضرت تماس حاصل مينمودند مجذوب و منقلب ميگشتند. چه بسيار زندانبانان را كه در ظل امر مبارك خويش در آورده و يا نفوس بدخواه را كه دوست و محب خود نمودند." 29 ( ترجمه )
حضرت عبدالبهاء ميفرمايند :
" ظهور حضرت باب مانند طلوع فجر است. زيرا كه فجر بشارت طلوع آفتاب ميدهد. و فجر ظهور باب وعده طلوع شمس حقيقت داد كه جميع عالم را احاطه نمايد." 30 (ترجمه)
مراجع و مآخذ
1- مطالع الانوار ، عبدالحميد اشراق خاورى ، مؤسسه چاپ و انتشارات مرآت ، نيو دلهى، سنه 1991. ص 60.
2- ترجمه .
3- مطالع الأنوار ، ص 44
4- مطالع الأنوار ، ص 50
5- مطالع الأنوار ، ص 53
6- خطابه مباركه حضرت عبدالبهاء در كمبريج آمريكا ، استخراج از ايام تسعه ، ص 117.
7- مطالع الأنوار ، ص 68
8- مطالع الأنوار ، ص 73
9- مطالع الأنوار ، ص 121
10-مطالع الأنوار ، ص 125
11- ترجمه از خطابات مباركه حضرت عبدالبهاء
12- مطالع الأنوار، ص 129-126
13- مطالع الأنوار، ص 168.
14- مطالع الأنوار، ص 181.
15- مطالع الأنوار، ص 182.
16- مطالع الأنوار، ص 214.
17- مطالع الأنوار، ص 283.
18- مفاوضات حضرت عبدالبهاء ، چاپ دلهى ، ص 21-20.
19- مطالع الأنوار، ص 475.
20- مطالع الأنوار، ص277،276.
21- مطالع الأنوار، ص 476.
22- مطالع الأنوار، ص 476.
23- مطالع الأنوار، ص 478.
24- مطالع الأنوار، ص 480.
25- مطالع الأنوار، ص 481.
26- الواح مباركه وصايا ، حضرت عبدالبهاء ، ص 21.
27 - قرن بديع ، ترجمه نصرالله مودت ، مؤسسه معارف بهائى ، سنه 149 بديع . ص
144-143.
28-دور بهائى ، لجنه ملى آثار امرى لانگنهاين – آلمان ، 144 بديع ، ص 43 .
29- ترجمه مقدمه تهيه شده از طرف حضرت ولي امرالله براي كتاب مطالع الأنوار بزبان انگليسي.
30- اصل لوح مبارك يافت نشد.
دیدگاهها
ليزا :
یحیی :
ابراهیم :
saman :
سپیده :
مهسا :
گلها پاسخ داده:
سردبیر پاسخ داده:
ABTIN :
مهر و ماه :
چرا حضرت اعلی وارد شهر قم نشدند؟
افزودن دیدگاه جدید