این بزرگوار از علمای گرانقدر و بلند مرتبه و از شهدای ارجمند دور بهائی و از اعاظم مخلصین و منقطعین است که در میان سراج های هدایت جلوه ی آفتاب را دارد و انسان متحیّر می ماند که از خصایل ملکوتی او کدام را مقدّم بشمارد چه که در دانایی و پارسائی و بردباری و نیکوکاری سرآمد مومنین مازندران بوده است. به جز حرارت عاشقانه و جذبات عارفانه، کیفیت جانبازی او سایر خلق و خوی پسندیده و ستوده اش را تحت الشعاع قرار داده است. در هر حال عظمت مقامش به درجه ای است که ما را یارای تعریف و توصیف او نیست.
جناب ملّا علیجان در سال 1262 هجری قمری (مطابق 1846 میلادی) در روستایی در نزدیکی شهر ساری پا به عرصه وجود گذارد. پدر و مادر او هر دو به فاصله ی پنج شش سال بعد از تولد او به رحمت ایزدی پیوستند و آن گوهر گرانبها را در دنیا تنها گذاشتند. از این رو میرزا آقا جان ماهفروزکی دائی آن جناب، او را به خانه اش برد و به پرورش او قیام نمود و پس از این که آن طفل خواندن و نوشتن آموخت و استعداد خدا داده و هوش سرشارش بر دائی اش معلوم گشت او را به ساری فرستاد تا در یکی از مدارس قدیمه در آن جا به کسب علوم دینیه مشغول گردد. این هنگام حضرت ملّا علیجان یازده ساله بود و به نهایت جدیت به اکتساب کمال پرداخت و از معلمین مدرسه استفاده های بسیار کرد و چون خیلی با ذوق و استعداد بود اساتیدش به شوق آمده و معارف اندوخته را به جنابش بدون هیچ گونه قصوری، تعلیم می نمودند. جناب ملّا علیجان شش سال در ساری به همین منوال به تحصیل کمال اشتغال داشت و چون دائی اش او را در پیمودن درجات علم کوشا و در تقوی و خداپرستی بی همتا یافت، بیش از پیش همّت به تربیتش گماشت و وی را به بابل اعزام داشت تا از فاضلان آن شهر نیز استفاده کند. ملّا علیجان این توجّهات پدرانه ی دائی را از حسن تقدیر خداوندی درباره ی خود محسوب داشته بی درنگ به بابل رهسپار شد و در فقه و اصول و فنون ادب و علوم دیگر به مراتب عالیه نایل گشت. چون ضمیری منیر و روحی لطیف داشت، اوقاتی از شبانه روز را به عبادت و ریاضت اختصاص داد و هنگام روزه و نماز روی نیاز به آستان خداوند می آورد و به حال تضرّع و ابتهال راز و نیاز می کرد و طلب توفیق و تایید می نمود تا به معرفت حق و حقیقت فائز شود و چون با قرآن مجید انس داشت و آن را تلاوت می کرد، به مرور زمان یعنی در طی پنج سال تفکر و تعمق با کلام خدا در قرآن آشنا گشت و از خلال آیات قرآن و مضامین احادیث معتبره به حقایقی برخورد که بی اندازه او را به مطلوب نزدیک ساخت و گویا در پیش خود پی برد که:
آنچه را در آسمان می جست دل بر زمین خوش ناگهان آمد پدید
آن اوقات جناب آقا سید محمد رضا شهمیرزادی بقیه السیف قلعه شیخ طبرسی در مازندران بود، حضرت ملّا علیجان که او را مردی با معرفت و با تقوی و رازدار تشخیص داده بود، آن چه از رموز و معانی آیات و احادیث بر او معلوم گشته بود، نزد جناب ملّا علیجان اظهار داشت به طوری که دیگر حجابی در برابر چشم و شکی در دل ملّا علیجان باقی نماند، از این رو انوار یقین بر قلب شریفش تابید و به کمال اطمینان در جرگه اهل ایمان داخل گردید که آن موقع جوانی بیست و دو ساله بوده است.
باری پس از حصول ایقان چون تحصیلاتش هم به پایان رسیده بود از بابل به سرخ رود رفت و مدت یک سال در آن جا مقیم بود و بعد بنا به خواهش دائی خویش به ماهفروزک رفته و در منزل ایشان ساکن شد و پیشوایی اهل محل را بر عهده گرفت و کوشید تا به تدریج تمام اهل ده را به آداب اسلامی پرورش دهد به این نحو که به محض ورود، به اهالی که تا آن تاریخ در ادای فرایض دینی لا ابالی بودند دستور داد که هر روز پس از مراجعت از صحرا و جنگل در مسجد حاضر شوند و نیز فرمود زن ها که تا آن زمان بی حجاب به امر خانه داری و شالی کاری و برنج کوبی مشغول بودند بعد از فراغ از امور روزانه چادر پوشیده و در مسجد حضور یابند و پشت سر مردها جالس شده مسائل شرعی بیاموزند و همگی مرد و زن و پیر و جوان را هر شب به مسجد احضار می کرد و خود بر منبر می رفت و احکام مسلمانی را از نماز و روزه و طهارت و آداب معاشرت به آن ها می آموخت و همچنین حقایقی را از توحید و نبوت و امامت و سایر مسائلی که بستگی به اصول دین داشت برای آنان بیان می کرد تا اینکه بر اثر انفاس طیبه اش ساکنان ماهفروزک مردمانی خدا پرست و دیندار شدند و کمال تعلق را به آن بزرگوار پیدا کردند. همچنین اهالی روستاهای مجاور که دیدند مردی جوان با چنین پاکی و تقدیسی مردمان را به دیانت و عفّت و امانت دعوت می فرماید به جان و دل ارادت ورزیدند و امر و نهیش را پذیرفتند. چون سه سال به همین منوال سپری شد، شبی به سید آقا بزرگ که از همه لایق تر بود و برای شنیدن ندای الهی مستعد تر بود، بشارت ظهور موعود را اظهار داشت و نزد او به ایمان خویش اقرار کرده وی را به امر الله دعوت نمود. سید آقا بزرگ پس از چند روز مومن گشت و بعد خانواده اش ایمان آوردند. جناب ملّا علیجان بعد از حصول این موفقیت روش صحبت را تغییر داد و هر روز بالای منبر از اخبار و احادیثی که دلالت بر نزدیکی ظهور و چگونگی آن می نمود، می خواند و ترجمه می کرد و بر مصائبی که بر قائم آل محمد و اصحابش بنا به اخبار و احادیث خاندان نبوت می بایست وارد شود ابراز تاسف و حسرت می نمود و بعد از چندی موضوع دیگری را پیش کشیده و به طور متوالی اظهار می داشت که به موجب آیات قرآن و احادیث معتبر می بایست تا به حال حضرت صاحب الزمان ظاهر شده باشد و الّا نعوذ بالله کار به تکذیب فرمایش رسول خدا و ائمه ی هدی می انجامد. مختصر چندی به همین طریق چنان شنوندگان را منتظر نمود که روزی بزرگان روستا و ریش سفیدان محل عرض کردند اگر واقعا در این خصوص خبری دارید از ما دریغ نفرمایید چه که ما به فهم و درایت و دینداری و بزرگواری شما اطمینان داریم و هر چه بر خود شما درباره ی ظهور معلوم شود به ما بفرمایید، می پذیریم. آن جناب فرمود من از حالا جدّا باید مشغول تحقیق شوم و البته نتیجه ی مجاهدات خود را به شما خواهم گفت و اگر توفیق الهی در این زمینه با من مساعدت کند، شما را هم در سعادت با خود شریک خواهم نمود.
مختصر بر همین منوال اهالی را تا چندی در انتظار گذاشت تا اینکه روزی بر بالای منبر اعلان کرد که ایّها النّاس بدانید که موعود اسلام با تمام علامات آشکار گشته و عالم را به نور وجود مبارکش مزیّن داشته است و من هم بعد از کمال دقّت و مجاهده به آن حضرت ایمان آورده ام، حال هر که طالب حق و حقیقت است بسم الله. حاضرین که این مژده را شنیدند نظر به اطمینان خاطری که به آن فرشته ی رحمت داشتند بدون تامل اقبال کردند و از آن پس هر روز بر منبر تاریخ ظهور و کیفیت مظلومیت حضرت اعلی و لطمات وارده بر حضرت بهاءالله و اصحاب آن دو وجود امنع اقدس را بیان می کرد تا اینکه مقبلین به اصول مطالب و حقیقت جریان وقایع واقف و بر امرالله ثابت گشتند و کسانی که هنوز متوقف بودند به مرور زمان کلا ایمان آوردند و آن ده یکی از دهات مبارکه گردید و شعله ی آتش آن نار مشتعل الهیه از آن روستا به روستاهای دیگر افتاد و گروهی از اهل دهات مجاور نیز به نور ایمان منوّر گشتند.
در این هنگام بود که آن وجود مبارک با علویّه خانم دختر دائی خود ازدواج نمود و از آن پس نیز همواره به تربیت یاران و هدایت دیگران می پرداخت و گاه گاهی به دریافت الواح مقدسه به اعزاز خویش سرافراز می گردید. قسمت کوتاهی از این لوح مبارک در ذیل آمده است:
"... یا علی انشاءالله به اعانت حقّ از خدّام امر محسوب شوی و برامرالله مستقیم مانی چه که یوم بسیار بزرگ است و امر بسیار بزرگ جهد نما که شاید ناس را به صراط مستقیم الهی هدایت نمائی و به افق اعلی کشانی اهل ارض بسیار ثقیل و باردند انشاءالله به حرارت کلمه ی الهیه افئده و قلوب را جذب کنی ..."
باری آن نفس نفیس که بلندی مقامش از خلال سطور الواح مبارکه به خوبی نمودار است همچنان در ماهفروزک می زیست و روایح معطره ی ایمان و نسائم طیبه ی عرفان را به اطراف منتشر می ساخت از این رو هم در نزد اولیا الله عزّت و احترام داشت و هم در منظر اکبر عند ملیک مقتدر منظور نظر بود. چنانکه شمّه ئی از عنایات شفاهی حضرت بهاءالله بعد از شهادت آن کوکب رخشان، قدر و منزلت او را آشکار می سازد. در کتاب بهجت الصّدور از حاجی میرزا حیدرعلی اصفهانی آمده:
"و شب به حضور حضرت بهاءالله مشرّف شدیم و وقایع و دقایق مجلس شجاع الدوله ی مرحوم و مباحثه و احتجاب و غفلت و جهالت آخوندها را فرمودند و بزرگی و بزرگواری و علوّ استقامت و انجذاب حضرت شهید ملّا علیجان مازندرانی و ثبات و استقامت همسر آن شهید فی سبیل الله را فرمودند که نایب السّلطنه به حضرت شهید بشارت خلاص و خلعت و مستمرّی لقب داد و کمال مهربانی و تواضع نمود که همین قدر که بگویی از این امر خبر ندارم مرخص می شوی و با انعام و خلعت و عزّت و غنا و ثروت و سیادت و احترام به وطن و اهل خانه خواهی رفت. به خود و اطفال و کسانت رحم کن. ملّا علیجان فرمود دنیا را به آخرت و ذهب را به مذهب و عزّت را به ذلّت فی سبیل الله و حیات عاریتی را به حیات جاودانی تبدیل نمی نمایم و به قربانگاه به سرعتی می شتافت که با سنگینی زنجیر که بر وی بسته بودند، فرّاش ها به حضورش نمی رسیدند و به حدی مسرور و مطمئن بود که نفوس از دیدن حال او مومن و موقن و منجذب شدند و هنگامی که والی مازندران همسر آن حضرت، علویّه خانم را اسیر کرده بود، پرسید تو گفته ای من حضرت صدّیقه ی طاهره هستم؛ وی فرموده بود نگفته ام و حال می گویم، یقین نموده ام که فرزند حضرت صدّیقه هستم که فی سبیل الله اسیر شده ام. این قبیل بود بیانات مبارک و بعد امر فرمودند زیارتنامه آن حضرت شهید را در محضر اقدس تلاوت نمودند.
حضرت ملّا علیجان به قدر پانصد نفر اهالی ماهفروزک و اطرافش را تبلیغ و تربیت فرموده بود و مازندران به خصوص شهر های اطراف آن که خانه هایش حصار و دیوار در اطرافش ندارد و زنهایشان خود را ستر نمی نمایند و مردهایشان خوش لباس و پاکیزه نیستند و کار و صنعتی جز برنج کاری و کشاورزی و هیزم آوردن ندارند آن مرحوم مقّرر فرموده بود که همه ی خانه ها دیوار و در داشته باشد و جمیع بانوان از صبح چادر سر نمایند و موی خود را ستر کنند و هر یک علاوه بر کشاورزی و صنعت، طریق اکتسابی داشته باشند و خانه محلی برای عبادت و ذکر و تقدیس و تسبیح ربانی، پاکیزه و فرش شده باشد و بعد از فراغت از ذکر و صلات، لباس کار و کشاورزی بپوشند و نزدیک غروب هم خود را پاکیزه نمایند و لباس پاکی بپوشند و جمعا یا متفرقا داخل نمازخانه شوند و تلاوت آیات و مناجات نمایند و بعد از صرف شام به شب نشینی و صحبت امری بروند و صحبت درشت و زشت به کلی ممنوع و برای اطفال هم از پسر و دختر، معلم و مربّی معیّن کنند. ملّا علیجان، همسر خود و سه برادرزاده ی همسرش را تربیت فرموده بود که آیات را بسیار خوش می نوشتند و خوب می خواندند و خوب معنی و تفسیر می نمودند و اکثرشان تجارت خرید و فروش پنبه داشتند و به نحوی تربیت فرموده بود که تابعین ملّا علیجان با اینکه معروف بودند و همه ی آخوندها دشمنشان، نتوانستند بر حرکتی از حرکاتشان ایراد و اعتراضی نمایند. این وجود مبارک به شأنی منجذب الی الله بود که به خود خطاب می نمود علی علی علی نشسسته ای و راحتی و خدایت می فرماید یا علی ذکرت لدی الوجه مذکور، چرا زنده ای چرا خود را فدا ننموده ای چرا فریاد نمیزنی. بعد از شهادت آن بزرگوار، علویّه خانم با آنکه بیست و سه ساله بوده و در عنفوان شباب به ذیل عصمت متمسک شد و اقتران قبول نفرمود و جوانی و اوقات عمرش را صرف خدمت امرالله نمود و به اطراف بلاد مسافرت نمود و بعد از صعود حضرت بهاءالله هم به اذن و اجازه ی حضرت عبدالبهاء به لقای مبارک حضرت عبدالبها مشرّف و مؤید شد."
باری ملّا علیجان مدت دوازده سال بعد از ازدواج نیز در ماهفروزک به تعلیم و تربیت احباب و رهبری و هدایت نفوس که از روستاهای مجاور برای تحقیق می آمدند مشغول بود و چون آوازه ی فتوحات روحانیه اش پی در پی گوشزد علمای ساری گردید، کم کم آتش بغض و دشمنی در قلوبشان افروخته شد و در صدد برآمدند که آن شعلهء نار محبت را خاموش کنند و بر آن چراغ پر نور سرپوش بگذارند. از این رو با یکدیگر همدست گشته به جعل اکاذیب پرداختند و به طهران متوالیا نوشتند که در ماهفروزک شخصی به نام ملّا علیجان قلعه بندی نموده و اسلحه جمع کرده و آدم گرد آورده و قصد یاغیگری دارد و عنقریب است که داستان قلعهء شیخ طبرسی تجدید شود. لهذا از طرف دولت مأموری برای رسیدگی به ماهفروزک آمد و پس از تحقیق معلوم شد که راپرت های علما دروغ محض و تهمت صرف بوده است و اقدامات مفسدین بی ثمر ماند. ولی گروه علمائی که سینه هایی آکنده از کینه داشتند، آرام نگرفتند و دوباره لایحه ای مملو از سخنان بی اصل و دروغ تنظیم و امضاء نموده و مستقیما برای ناصرالدین شاه فرستادند و او به نایب السلطنه فرمان داد تا منشور حکومت مازندران را به نام میرزا ابراهیم خان نوری ملقب به سهام الدّوله صادر کرد. سپس نایب السّلطنه اکیدا به او دستور داد که بهائیان مازندران علی الخصوص ملّا علیجان و یارانش را سرکوب نماید. سهام الدوله در سال 1300 هجری (مطابق با 1883 میلادی) وارد مازندران شده و ابتدا وارد بابل شد و از مجتهد و عالمی بزرگ جویا گردید که در این شهر از طائفه بابیه که را می شناسید؟ مجتهد که مردی خدا ترس و سلیم النفس بود، گفت این جا احدی از آن طائفه وجود ندارد زیرا در سال های گذشته هر که بود حکومت مقتول ساخت. سهام الدوله از میرزا فضل الله شریعتمدار پرس و جو کرد، این شخص اسامی قریب سیصد تن از احبّای معروف را که در شهر و توابع می زیستند بر روی کاغذ نوشته، تسلیم کرد. سهام الدوله آن کاغذ را به مجتهد مذکور نشان داد و ایشان آن را گرفته پاره کردند و گفتند شریعتمدار از روی غرض و بد طینتی، بندگان خدا را متهم می سازد. من ضمانت نامه می سپارم که این اشخاص اگر بابی باشند، خودم آنها را به هرجا که دولت حکم نماید، بفرستم. گذشته از این اگر بابی هم باشند مفسد نیستند و من نوشته می دهم که اگر گناه و طغیانی از این جماعت به ظهور رسید، من مسئول دولت باشم. سهام الدوله دیگر اظهاری نکرد و به ساری رفت، در آنجا از کلانتر شهر که نامش آقا ولی بود پرسید که در ساری و اطرافش بابی چه قدر است؟ کلانتر بر صفحه ی کاغذ بلند بالایی اسامی جمعی از احباب شهر و ماهفروزک و سایر دهات را نوشته و نزدش آورد. در ساری شخصی از محترمین بود که چون آن کاغذ بلند بالا را دید به سهام الدوله گفت بر طبق صورتی که آقا ولی آورده است گویا تمامی اهالی مازندران بابی هستند، این اقدام کلانتر برای غرض ورزی است. مختصر به قدری در این باره ایستادگی نمود که سهام الدوله آن کاغذ را پاره کرد.
اما سهام الدوله که قصدش اغفال احباب و حامیان آنها بود، چهار تن از بزرگان ولایت را با چهارصد نفر سواره به جنگل فرستاد که تا رسیدن دستور بعدی در آنجا مخفی بمانند. آنگاه به دستور سهام الدوله علیخان تفنگدار باشی که مردی مکّار بود به لباس تجّار درآمد و بر سوار بر اسب به همراهی دو نفر سواره و یک رأس اسب یدکی، روی به ماهفروزک نهادند و سراغ منزل آقا سید آقا بزرگ را گرفته بر در خانه پیاده شدند و از شخصی که در آنجا ایستاده بود پرسیدند که آقا کجا تشریف دارند، آن شخص گفت من خودم سید آقا بزرگ هستم. علیخان الله ابهی گفته دست به گردنش انداخته رویش را بوسه زد و گفت من یکی از افنان هستم. خلاصه چنان اظهار خضوع و خلوص نمود که آقا سید آقا بزرگ او را با رفقایش محترمانه به منزل برد و صمیمانه مشغول پذیرایی گردید. علیخان آن اسب یدکی را به یکی از احباب روستا و به سید آقا بزرگ نیز یک عبای تازه هدیه داد. سپس علیخان گفت مدتی است که آیات زیارت نکرده ایم، خوب است ساعتی به تلاوت آیات بگذرانیم سپس سید آقا بزرگ جعبه ی الواح را آورده و علیخان خود شروع به خواندن آیات کرد و بعد همگی شام خورده و خوابیدند. صبح زود که برخاستند علیخان گفت ما که تا اینجا آمده ایم اگر خدمت جناب ملّا علیجان مشرّف نشویم کوتاهی کرده ایم، خوب است چای را در منزل ایشان صرف کنیم. چون خبر به جناب ملّا علیجان رسید، ایشان صبحانه را چنانکه شایسته است فراهم کرده و پیغام دادند تشریف بیاورید. علیخان به سید آقا بزرگ گفت محترمین احباب هم که زیارتشان غنیمت است، اگر می آمدند مه با هم خدمت آقا ملّا علیجان می رسیدیم، بهتر بود. در جواب گفتند البته بعضی از احبّاء هم در همانجا خدمت شما خواهند رسید. ملّا علیجان به کمال خوشرویی و ملاطفت از آنها پذیرایی نمود و گرم صحبت گشتند. در این میان علیخان به دو نفر همراه خود گفت چون شما اسباب و وسایل دارید، سوار شده و بروید، من هم از دنبال میرسم. آنان بر طبق قرارهای قبلی بیرون آمده به جنگل رفتند. آنها هم چهارصد سواری را که به سرکردگی رستم خان در جنگل آماده و منتظر بودند، برداشته و ناگهان به منزل ملّا علیجان ریختند. آنگاه علیخان برخاسته دست ملّا علیجان و سید آقا بزرگ را گرفته به سوارها گفت اول این دو نفر را که رئیس محل هستند، ببندید و بعد سایر اهل مجلس را. سپس آنها را با پای برهنه و دست بر پشت بسته جلو اسب ها انداختند و به خفّت و خواری در میان گل و لای روی به ساری نهادند. در این گیرودار آقا ولی کلانتر به ماهفروزک برگشت و مشغول به غارت کردن خانه ی سید آقا بزرگ و بقیه ی احباب شد و چون رفیقش از این قضیه خبردار گشت فورا خواست که از این عمل ناجوانمردانه ممانعتش نماید.
خلاصه چون به ساری رسیدند جناب ملّا علیجان و سید آقا بزرگ را با نوشتجات نزد سهام الدوله بردند، او قدری از آیات را خوانده و بعد به ملّا علیجان گفت تو بیا اینها را بخوان ومعنی کن. آن بزرگوار که ملاحظه کرد گفتارش از روی صدق و صفا نیست، فرمود خواندن من هم مثل خواندن شماست و معنی این کلمات را من نیز نمی دانم. سهام الدوله گفت چه طور نمی دانی در صورتی که تمام اهل ماهفروزک و بسیاری از مردم جاهای دیگر را بابی کرده ای. سپس فرمان داد تا ایشان را در بالاخانه نگه دارند و دیگران را نیز به زندان بفرستند و این حادثه در سال 1300 هجری (مطابق با 1883 میلادی) به وقوع پیوست و در غروب همان روز با سی نفر سوار به ماهفروزک تاخته و شش تن از خانم هایی که شوهرانشان اسیر شده بودند را در اطاقی حبس کرده و تمام اموال ملّا علیجان و باقی مانده ی اسباب سایرین احباب را غارت کردند. این هنگام دو طفل جناب ملّا علیجان، ده ساله و پنج ساله بودند و از ترس غارتگران و حمله ی سواران فراری گشتند.
حکم رسید که که ملّا علیجان و باقی یاران را به طهران روانه سازند و دستور دادند بر پای آنان کُندی به وزن پنج مَن گذاردند و آنها را از محبس بیرون آورده، بر قاطر برهنه سوار کردند و روی به جانب آمل نهادند. در عرض راه مأمورین دولت به قدری که در قوه داشتند به آن نفوس مقدسه با دست و زبان صدمه وارد ساختند. چون به لاریجان رسیدند، مردم آنجا هر کدام سنگی به جانب اسراء انداختند. حمیدخان سردار هم مدت سه روز که آن جا بودند آب و نان به ایشان نداد. همگی آن اسیران راه خدا در حالیکه پاهایشان از درد و جراحت آماس کرده بود بالاخره به طهران وارد شدند. وزیر نظام آن مظلومان را که از رنج راه و زحمت زنجیر و سنگینی کُند، مجروح و مریض شده بودند، محبوس نمود. اما به زودی خواهر جناب آقا ملا علی اکبر شهمیرزادی که خانمی فداکار بوده، هر زور برایشان غذا و دارو می برده.
نایب السلطنه ملّا علیجان را احضار کرده گفت در بابی بودن تو شکی نیست، آن حضرت هیچ نفرمود. نایب السلطنه گفت تبرّی کن تا تو را به عزت و احترام و خلعت روانه ی وطن کنم و حکم نمایم هر چه از تو و دیگران برده اند، پس بدهند. آن جناب فرمود من کسی نیستم که دین را به دنیا بفروشم ولو صدهزار تومان بدهید و دست از دامن حق بر نمی دارم ولو مرا به بدترین عذاب بکشید. نایب السلطنه باز مژده داد و اصرار ورزید که لااقل به ظاهر تقیّه کند و از این امر اظهار بی خبری نماید ولی سودی نبخشید. از این رو از ناصرالدین شاه کسب تکلیف کردند. شاه جواب داد هرچه جناب حاجی ملا علی کنی حکم کند اجرا کنید. آخوند کنی گفت قتل اینها واجب است. عصر همان روز یعنی در تاریخ بیست و دوم شعبان سال هزارو سیصد هجری قمری (مطابق 28 جون 1883 میلادی) میر غضب به زندان رفته و او را از زندان بیرون آورده و گفت فتوای قتل شما صادر گشته و ما به قصد بردن و کشتن شما آماده ایم امّا دستور داریم که اگر از طریقهء خویش تبرّی کنید، شما را نکشیم. آن قهرمان میدان فدا فرمود کشته شدن در راه خدا آرزوی دیرین من است و شما به مأموریت خود عمل کنید. آنان به ناچار جنابش را گرفته با ساز و دهل و طبل و طنبور به میدان اعدام بردند. آن سرحلقه ی عاشقان با چنان شوق و شوری به قربانگاه می شتافت که تماشاچیان متحیّر و دژخیمان متعجّب بودند. در بین عبور شخصی از بهائیان کاشانی که مشغول کار بود، چون صوت و بوق و کرنا و هیاهوی جماعت به گوشش خورد، نگاه به انبوه مردم انداخته مردی را در زیر زنجیر دید که آثار متانت و بزرگی در او دیده می شد و با چهره ی نورانی و لب های خندان در میان میر غضب ها با قدم محکم، شتابان در حرکت است. آن مرد کاشانی از مردم پرسید این شخص کیست و او را کجا می برند؟ گفتند این مرد یک بابی است که او را به قتلگاه می برند تا بکشند. آن مرد کاشانی از مشاهده ی وجد و سرور ملّا علیجان که با چنان انجذاب و شتاب به قربانگاه می رفت، حالش دگرگون شد به شدتی که او نیز به هوس شهادت افتاده، خویش را به فرّاشان رسانیده، گفت من هم مانند این مرد مستحقّ قتل می باشم چرا که من نیز با او هم عقیده هستم، خواهش دارم مرا هم بکشید. فراشان گفتند حکم قتل تو به ما داده نشده، بی جهت خود و ما را زحمت مده ولی آن مرد با اصرار می خواست آن ها را به کشتن وادار کند بالاخره او را به زحمت از پیش خود راندند و با حضرت ملّا علیجان روانه شدند. قبل از این که حضرت را شهید نمایند دو نفر مأمور دیگر آمده و گفتند دستور است که تا آخرین دقیقه فرصت، هر وقت بد بگویید آزاد شوید. آن حضرت فرمود: حرف همان است که اول گفته شد.
باری آن شهید پاکباز اول هر چه وجه نقد داشت به میرغضب بخشید. سپس در قربانگاه مقابل هزاران نفر تماشاچی از دژخیم مهلت خواست و آب طلبیده وضو گرفت و به تلاوت آیات و مناجات پرداخت. فراشان باز هم التماس نمودند که یک کلمه بد بگوید و مرخّص شود، آن بزرگوار در بین مناجات به اشاره فهمانید که محال است. لهذا در همان حال سر مبارکش را از تن جدا کردند. پس از خاتمه امر شهادت جسد مطهر آن شهید را در همان محل انداختند و چند نفر نگهبان بر آن گماشتند و مسلمینی که سواره از آن جا عبور می کردند، برای رسیدن به اجر و ثواب با اسب بر آن پیکر منوّر می تاختند و کسی جرئت حمل آن کالبد پاره پاره را نداشت جز اینکه دو تن از خانمهای شهمیرزادی که از دور مراقب و ناظر قطعات آن هیکل آغشته به خون بودند، به دوستان خبر می دادند. احباب سه روز بعد از شهادت در نیمه ی شب جسد را از نگهبانان خریده در محلی مدفون ساختند و چند مرتبه آن هیکل مطهر به علل و جهاتی نقل مکان داده شد تا عاقبت در زمین ورقائیه استقرار یافت و آن بزرگوار هنگام شهادت سی و هشت ساله بود. دو فقره زیارتنامه از حضرت بهاءالله و یک مناجات از قلم حضرت عبدالبهاء به اعزاز آن شهید نازل گشته که می توان به صفحات 529 الی 537 از کتاب مصابیح هدایت جلد چهارم مراجعه نمود.
برگرفته از مصابیح هدایت جلد چهارم
"...عاشق جز معشوق خیالی ندارد و جز محبوب پناهی نجوید و در هر آن صد جان رایگان در ره جانان دهد و در هر قدمی هزار سر در پای دوست اندازد... و عاشق را از هیچ چیز پروا نیست و از هیچ ضرّی ضرر نه از نار سردش بینی و از دریا خشکش یابی
نشان عاشق آن باشد که سردش بینی از دوزخ نشان عارف آن باشد که خشکش بینی از دریا
عشق هستی قبول نکند و زندگی نخواهد حیات در ممات بیند و عزّت از دلّت جوید بسیار هوش باید تا لایق جوش عشق شود و بسیار سر باید تا قابل کمند دوست گردد مبارک گردنی که در کمندش افتد و فرخنده سری که در راه محبتش به خاک افتد..." هفت وادی
دیدگاهها
طاهر :
ای جانم به فدایشان
علی :
بسیار ممنون و متشکر که زندگی نامه ایشان را به تحریر در آوردید.
باز هم از تاریخ امر بنویسید تا یاد فداکاری ها و مشقات این عزیزان از خاطرمان نرود
احسان :
بسیار ممنون از این زندگی نامه ای که ذکر کردین چه بسا که این زندگی نامه ها و این شهدا سرلوحه و راهی باشند برای ما
محمد :
عیون فداک
افزودن دیدگاه جدید