ایمان آقا سیّد عباس به امر بهائی انقلاب و هیایوی بسیاری در میان طلّاب مدارس و جمیع طبقات اهالی مشهد انداخت و تا مدتی ورد زبان کلیه نفوس سرزمین های خراسان گردیده بود. به درجه ای اقبال ایشان در مردم آن شهر تأثیر کرده بود که چند تن از طلّاب بجنورد و سایر مناطق برای تحقیق در خصوص امر و تحرّی حقیقت به جستجو و تکاپو افتاده بودند زیرا آقا سیّد عبّاس را دارای تبحّر بسیار در علوم اسلامی می دانستند و به احاطهء علمیه و تقدیس و تنزیه ایشان اطمینان داشتند و بر خود لازم دانستند به چگونگی مطلب پی برند زیرا محال می دیدند که این قبیل نفوس فریب بخورند یا از روی هوی هوس تغییر عقیده دهند.
آقا سیّد عباس در سال 1271 شمسی در قریهء دستگرد که از توابع شاهرود است متولد شد. نسب این مرد به حضرت موسی بن جعفر علیه السلام میرسد. جناب علوی دو سال بیشتر نداشت که پدرش را از دست داد و در تحت توجّهات مادر پرورش میافت تا به شش سالگی رسید و به مکتب رفت و سواد فارسی را فراگرفت و قرائت سی جزو کلام الله مجید را آموخت. چون به ده سالگی رسید مادرش نیز وفات یافت. آنگاه به سرپرستی مادربزرگ و دائی اش درآمد و به مشهد رفتند. با جدّیت تمام به تحصیلات خویش ادامه داد. نخست به تکمیل علوم ادبی پرداخت و بسیاری از آیات و خطب و قطعات ادبی را از قرآن و نهج البلاغه و اشعار بی شماری از شعرای نامدار را حفظ کرد. سپس به تحصیل فنّ اصول که مقدمه است برای علم فقه و همچنین به فراگرفتن منطق که مقدمهء حکمت است مشغول شد. سپس به آموختن فقه اجتهادی و حکمت الهی پرداخت و کوشش فراوانی نمود تا در هر دو رشته تبحّر پیدا کرد. استادانش همگی از عجایب روزگار و در تخصّص، بی نظیر و در تمام علوم اسلامی استاد زمان بودند.
جناب علوی چون به هجده سالگی رسیدند ضمن ادامهء تحصیلات خویش، حوزهء درسی پر رونق برای جمعی از طلّاب که اکثرشان از نظر سنی از او بزرگتر بودند، تشکیل داد. گاهی امام جمعه بود و همچنین در امور شرعی سِمَت قضاوت میافت. در بیست و چهار سالگی ازدواج کرد و در مشهد ساکن شد. پیوسته در مدارج کمال ارتقا میافت تا مقدمات تحقیق و تصدیقش به امر الهی فراهم گردید.
روزی جناب علوی با جمعی از طلّاب تصادفاً با جناب سیّد رضا بجنوردی که از دوستان قدیمی اش بود، برخورد کردند و صحبت از بابی و بهائی به میان آمد. هرکس از روی کمال بی خبری نظراتی بی اساس بیان میکرد. آقا سیّد رضا که به تازگی از دیانت بهائی اطلاعاتی کسب کرده بود محرمانه قسمتی از تعالیم و شرحی از جریان تاریخی دیانت بهائی را بیان کرد ولی علوی کوچکترین اهمیّتی به گفتارش نداد زیرا گوشش از سخنان بی اصل و دروغ پر بود و بهائیان را مشتی نادان و مردمانی بی عقیده و ایمان بلکه دشمن خدا و پیغمبر می پنداشت و چنان از این طائفه بیزار بود که همکلام شدن را با آنان حرام میشمرد. با همهء اینها آقا سیّد رضا به او گفت که در این زمینه باید تحقیق کرد و چون مطلب راجع به دیانت میباشد وظیفهء وجدانی و شرعی است که موضوع را کوچک و سرسری نشماریم. سپس با آقا سیّد رضا قرار گذاشتند که از امر جدید تحقیقاتی بکنند.
برای تحقیق در خصوص دیانت بهائی با جناب آقا میرزا حسن نوش آبادی وارد صحبت شدند. هنگامی چای آوردند این دو رفیق که بهائیان را نجس و کافر میشمردند چای نخوردند و به شیرینی هم لب نزدند. جناب نوش آبادی با فروتنی به صحبت مشغول شد و به آنها ظهور موعود اسلام را بشارت داد و با دلایل عقلی بر حقانیتش استدلال نمود. ولی علوی با چشم حقارت می نگریست و چون دید یک نفر کلاه به سر صحبت میکند توجهی به مطالبش ننمود زیرا خود آخوند بود و آدم کلاهی را نافهم و بی سواد می پنداشت. آن مجلس سپری شد و به موجب دعوت جناب نوش آبادی دو دفعهء دیگر هم آمدند و رفتار ملایم نوش آبادی در هر دو تأثیر نیک گذاشته بود و نزد خود ادب و انسانیّت بهائیان را تمجید نمودند ولی مذاکره با شخص کلاهی را بی حاصل میدانستند.
در این میان علوی از شهاب فردوسی که یکی از شاگردانش بود نامه ای دریافت کرد که دلایل و براهین بسیاری بر حقّانیت امر بهائی نوشته بود و علوی را به مشاهدهء آیات حق دعوت کرد. علوی که استاد او بود اعتنائی نکرد و جوابی نداد تا اینکه نوشتهء دیگری از شهاب حاوی همان مطالب رسید و در خاتمهء نامه درخواست جواب کرده بود. علوی ناچار نوشته ای مفصل در ردّ مطالب او نوشت و جمله هایی توبیخ آمیز بر آن افزود و برایش فرستاد. ولی این مکاتبات علوی را بر آن داشت که جداً در جستجو و تحقیق برآید و بهائیان را که به اعتقاد او از سادگی به راه خطا رفته اند از اشتباه بیرون آرد. از این رو طالب کتاب شد تا از روی همان کتابها بفهماند که به راه کج رفته اند. اول کتاب فرائد به دستش رسید. چون مقداری را با آقا سیّد رضا مطالعه نمودند و بر قوّت برهان این امر واقف گشتند به خوبی متوجه شدند که مطلب خیلی مهم تر از آن است که تصوّر میکرده اند. پس چنین اندیشیدند که نباید آنان را باطل دانست بلکه باید تصمیم جدّی بر جستجو گرفت تا معلوم گردد که این امر حق است یا باطل.
از آن به بعد با جدیّت تمام به تحرّی حقیقت پرداختند و در آستان قدس رضوی مشرّف شدند و فریضه را با حضور قلب به جا آوردند و در آن مکان مقدّس از صمیم قلب درخواست کشف حقیقت نمودند. سپس در اطاقی در را بستند و دو نفری به خواندن کتاب فرائد مشغول شدند و با دقّت بسیار موشکافانه آن را مطالعه میکردند. پس از چند روز کتاب تمام شد و کتاب دیگر خواستند زیرا هنوز کاملاً قانع نشده بودند. وقتی کتاب مستطاب ایقان و مفاوضات و اقدس را به دقت خواندند قرار گذاشتند که از این به بعد احکام هر دو دین را انجام دهند. از این رو هم نماز اسلامی را می خواندند و هم نماز بهائی را زیرا پس از مطالعهء الواح و آیات احتمالشان به این که امر بهائی از جانب خداوند است، قوت گرفته بود.
جناب علوی میفرمود چون ما دو رفیق به همین منوال آیات و الواح را زیارت میکردیم هر روز مطمئن تر میشدیم و چیزی نمانده بود که ایمانمان کامل شود. تا اینکه آثار حضرت بهاءالله یعنی الواح سلاطین خصوصاً لوح ناپلئون و لوح رئیس که با خطابات شاهانه و با چنان هیمنه و قدرتی صدور یافته بود مرا منقلب کرد به طوری که بی اختیار به آقا سیّد رضا گفتم من از حالا دیگر در حقّانیت این امر شکی ندارم. زیرا به خوبی واضح است که صاحب این کلمات مهیمن ، حاکم بر کل آسمان ها و زمین است. آقا سیّد رضا گفت من هم مثل شما هستم و یقین کردم که این دین حق و این امر، الهی و این آیات آسمانی است. باری آن دو وجود محترم از دل و جان امرالله را پذیرفتند و بعد از شش ماه جستجو از پل صراط گذشتند و به جنّت ایمان و نعیم فائز شدند.
شاگردان جناب علوی هنگامی که ایشان در حال تحقیق در مورد امر بهائی بودند به ایشان گفته بودند که چون شما استاد ما هستید و سِمَت آقائی و سیادت بر ما دارید و ما هم به دانایی و دین داری شما مطمئن هستیم، در این خصوص هرچه بر شما معلوم گردد به ما بفرمایید، می پذیریم. سپس علوی پس از ایمان با همگی آنان صحبت کرد و آنها را تشویق می نمود آثار امری را مطالعه نمایند. این اقدامات سبب شد که رفقای علوی و شاگردانش دچار حیرت شوند و تا چندی تغییر احوال او را بین خودشان عنوان میکردند و این قضیه به تدریج در بین تمام مردم شهر منتشر شد و سبب رسوایی او شد. به درجه ای مطلب اهمیّت پیدا کرد که در مساجد حکایت آن مرد جلیل و رفیقش ورد زبان این و آن گردید. جمعی از فقها و بسیاری از طلّاب قیام بر مخالفت نمودند و پیغام فرستادند که دیگر نباید برای تدریس به مدرسه بیایی. ورودشان را به مسجد و صحن و حرم مطهّر نیز ممنوع اعلام کردند. چون خبر ایمان آنها به ساحت اقدس رسید پس از چندی به افتخار هریک از آن دو مؤمن از جانب حضرت عبدالبهاء لوحی نازل شد که قسمتی از لوح جناب علوی چنین است: ... ربّ ربّ لک الحمد و لک الشکر علی هذا العطاء الجزیل و الذّکر الجمیل ...ربّ ربّ وفّقنی علی معرفتک و ایّدنی علی خدمتک و انصرنی علی العالمین ربّ اجعلنی آیة حبّک و رایة ذکرک...
چون ایمانش در همه جا منتشر شد و علماء بیم آن داشتند که مبادا بهائی شدن او باعث تحریک دیگران بر تحقیق شود و عدهء مریدانشان کاسته شود به فکر چاره افتادند که یا باید در حضور ما از دین بابی تبرّی نماید و یا آمادهء کشته شدن باشد. چند نفر از طلّاب به علوی گفتند چون پای جان در میان است بیا و تبرّی کن. علوی گفت من نزد هیچ آخوندی برای لعن و تبرّی نمیروم. این گفته سبب شد که مسلمین قصد قتل او نمودند و اگر حفظ الهی شامل نشده بود یک شب در کوچه هدف گلوله اش ساخته بودند. سپس علوی هر روز در جایی پنهان بود و در این حین خداوند فرزندی به او عطا کرد ولی خانمش هنگام وضع حمل تنها بود و احدی از حالش خبر نداشت تا چند روز بعد که قدری فرصت به دست آمد جناب علوی به منزل رفت و دید پسر نوزادی دارد ولی مادرش از بس خبرهای مضطربانه شنیده بود و هر لحظه منتظر هجوم دشمنان بود و شیر مسموم به طفل خود داده بود آن بچه مریض شد و به فاصلهء چند روز در مقابل چشم والدین جان داد و چون کسی آنجا نبود پدرش به تنهایی جسدش را برداشت و به غسّال سپرد و بازگشت و ندانست که پسرش را کجا دفن نمودند.
در همان ایّام یکی از مجتهدین بزرگ مشهد مجلسی در منزلش آراست و علوی را نیز دعوت کرد. صحبت های دینی بسیاری شد و مجتهد انکار کرد و در نهایت گفت من هم مدّعی مظهریت میشوم. علوی گفت بسم الله این گوی و این میدان. بنابراین فردا به مسجد تشریف ببرید و در آنجا نمیگویم ادّعای رسالت کنید حتّی ادّعای امامت هم لازم نیست بلکه اگر مرد هستید فقط در حضور جماعت بفرمائید من در میان شیعیان داناترین مجتهد هستم آیا می توانید این حرف را بزنید؟ از این هم پایین تر می آیم آیا جرأت دارید در ملاء عام بفرمائید که من از داناترین فقهای مشهد میباشم؟ اگر چنین کاری کردید من فوراً به شما مؤمن میشوم. مجتهد که دید جوابی ندارد از شدّت خشم سرخ شد و اندامش به لرزه افتاد. پس از این آخوندها تا توانستند ایشان را اذیت کردند و می خواستند همسر ایشان را بدون طلاق از ایشان بگیرند و اموالش را غارت کنند.
باری خطر هر روز به شکلی جلوه گر میشد و اشخاصی قصد جان او را نمودند ولی در هر بار حفظ حق شامل گردید. معلوم بود که اقامتش در مشهد امکان پذیر نیست. از این رو خواست که به طهران سفر کند. در این بین خطی از محفل روحانی عشق آباد رسید که ایشان به آن مدینه سفر کند. سپس شبانه تنها و محرمانه از مشهد خارج و به مقصد روانه گردید. در سال 1301 شمسی وارد عشق آباد شد. علما در مشهد به خانمش می گفتند چون شوهرت از دین خارج شده می توانی بدون طلاق همسر دیگری اختیار نمایی. با آنکه آن خانم هنوز بهائی نشده بود، در برابر دشمنان پایداری نمود و نسبت به شوهر وفاداری نمود و سرانجام او نیز به عشق آباد رفت. علوی در عشق آباد به معلمی مدرسه بهائیان انتخاب شد. بعد از چندی مکتوبی از محفل روحانی طهران به اطراف از جمله عشق آباد رسیده بود که اگر اشخاص مناسبی برای نشر نفحات الله سراغ دارید معرفی نمایید و این سبب شد علوی را که قبل از آن مکتوب نیز آمادگی خود را برای تبلیغ اظهار داشته بود روانه به طهران کنند که جناب سلیمانی (نگارنده کتب مصابیح هدایت) نیز همراه ایشان از عشق آباد به راه افتادند.
باری علوی همسرش را که به امرالله اقبال کرده بود در عشق آباد گذاشت در اردیبهشت 1302 شمسی به سمت نیشابور حرکت کردند. در بین راه درهر محلی چند روز توقف مینمود و بذر معرفت و محبت در قلوب می افشاند. سپس به سمت زادگاه خود دستگرد رهسپار شد و از قبل خبر داد که من به زودی برای ملاقات وطن خواهم آمد. جمیع مردان روستا تا کیلومترها به استقبال آمدند. همگی دستش را بوسیدند و با احترام فراوان او را جلو انداخته و خودشان از پشت سر حرکت نمودند. خبر آمدن علوی به سرعت هرچه تمامتر در اطراف منتشر شد و محترمین و علما روستاهای اطراف برای ملاقات به دستگرد می آمدند. تمام اهالی یقین کردند که علوی همان است که بوده و او را به نام بهائی متهّم ساخته اند.
جناب علوی از همان روز اول چه در بالای منبر و چه در منزل دائماً مشغول ملاقات ساکنان محل و اهالی سایر دهات بود و در ضمن صحبت به کمال حکمت و متانت مشغول دریدن پرده های اوهام گشت. روزی یکی از آخوندهای دستگرد به جناب علوی گفت من از مضمون و مفهوم کلام شما چنین میفهمم که از عقاید بهائیان اطلاعات کافی دارید خواهش میکنم مطلب را چنانکه هست بفرمایید. علوی هم اول یک دوره تاریخ امر را بیان کرد آنگاه مطالب استدلالی را شرح داد و سپس اظهار داشت که چون من خود هنوز مجاهد در این راه هستم، مقداری از کتابهای آنها را به دست آورده ام. اکنون یکی را به شما میدهم تا مطالعه نمایید. از آن طرف اکثر نفوسی که با علوی نشست و برخاست میکردند از بیاناتش پی میبردند که این مرد مثل سابق نیست و متوجه میشدند که آدم مجاهد و بی طرف، با این حرارت عقیدهء دیگران را بیان نمیکند. سپس بی آنکه در ظاهر اظهاری نمایند در پنهان بنای نامه نگاری به شیخ احمد مجتهد شاهرودی گذاشتند و می گفتند علوی به دستگرد آمده و با زرنگی تمام مردم را از اسلام بیرون خواهد برد. مجتهد هم دستور داد که او را از دستگرد اخراج نمایید. این مجتهد همان دشمن سرسخت امرالله است که مدت بیست سال ردّیه بر امرالله می نوشت و چاپ میکرد.
قبل از اینکه مسئله جدی شود روزی حاجی نایب دایی جناب علوی به جناب سلیمانی گفت من علوی را مثل فرزندان خود دوست میدارم و او از کوچکی پیش من عزیز بود با اینکه بیست سال میگذرد گویا دیروز بود که او را به مشهد بردم تا تحصیل کند و حال به این مقام رسید. در نظر دارم خانه ای مطابق سلیقه اش بسازم، بعد بفرستم همسرش را از عشق آباد بیاورند. هر قدر کتاب هم خواست برایش فراهم میکنم تا با دل آسوده با زن و بچه اش در آن خانه ساکن شود و امور شرعی این حدود را بر عهده گیرد. وقتی علوی متوجه این صحبتها شد حاجی نایب گفت آرزومندم که شما خواهش مرا قبول کنید و فانوس علم خود را در ولایت خویش روشن داشته باشید. علوی گفت حاجی دایی اقامت من در اینجا امکان ندارد. پرسید چرا؟ جواب داد به علت اینکه اختیار من در دست خودم نیست بلکه حرکت و سکونم به تصویب دیگران است. حاجی نایب گفت من از این حرف چیزی دستگیرم نشد. علوی گفت حاجی دایی مگر نمیدانی که من از این طائفه میباشم. هنگام ادای این جمله حال غریبی به حاجی نایب دست داد زیرا هنوز خیال میکرد علوی مسلمان است. تا چند دقیقه همه مبهوت شدند و کل سکوت نمودند و قطرات عرق بر صورت حاجی نایب نشست و آهی چنان سوزناک از نهادش بر آمد که گویا عزیزترین کسانش را به گورستان برده و به خاک سپرده. سپس گفت حیف که تمام زحماتم هدر رفت و ننگی چنین بزرگ دامنگیر خود و خانواده ام شد. علوی گفت حاجی دایی مگر چه شده که ماتم گرفته ای؟ گفت دیگر از این چه بدتر که تو که چراغ خاندان ما بودی از دین بیرون روی و لا مذهب شوی. علوی گفت من بی دین و لا مذهب نشده ام بلکه مدتها مجاهده کرده ام تا به حق و حقیقت رسیده ام. شما باید افتخار کنید که در دستگرد اول کسی که ایمان به حق آورده همشیره زادهء شما بوده. حاجی نایب گفت تو را فریب داده اند وگرنه چرا از میان این همه علما و مجتهدین فقط تو فهمیدی؟ علوی گفت حاجی دایی در این امر خیلی از علمای بزرگ هم ایمان آورده اند و بسیاری از آنها در این راه جان باختند. سپس گفت علمای فاسد در هر دوره ای مانع از اقبال خلق به حق گشته اند و حقایق بسیاری از این امر مبارک برای او بیان کرد به نحوی که کینه اش به محبت تبدیل گردید.
دیگر مردم کمتر به دیدن علوی می آمدند و اکثرشان کناره می جستند و ساکنان تمام دهات که وجود سیّد دانشمندی مانند علوی مایهء افتخارشان بود بعد از دریافت نامه از همان مجتهد شاهرودی جمیعاً بر دشمنی قیام کردند و به حاجی نایب پیغام دادند که اگر آقا سیّد عبّاس را بیرون نکنی همگی به آنجا حمله برده و آبادی را با جماعتش معدوم می کنیم. سپس حاجی نایب به علوی گفت من زندگانی شما را در خطر میبینم بهتر است که زود حرکت نمایید. علوی او را دلداری داد و گفت ما میرویم و شما را به خدا می سپاریم از این مردم هراسناک نباشید که حضرت بهاءالله ناصر و معین است. حاجی نایب تصدیق نداشت اما از بیانات علوی دانست که بهائیان جماعتی دیندار و مظلومند. خلاصه توقف جناب علوی در آن مناطق سبب ایمان نفوسی چند گردید.
باری علوی پس از طی طریق به سمنان و سپس به طهران وارد شد. پس از مدت کمی وسعت اطلاعات و کثرت کمالاتش بر دوستان معلوم شد و سبب سرور کل گردید. چندی نگذشت که از سلطان آباد عراق علوی را برای نشر نفحات طلبیدند او هم با موافقت محفل طهران به تنهایی به آن سمت روانه گشت. در آنجا ضمن تبلیغ و تشویق بنای مکاتبه با آخوندهای خراسان گذاشت و به هریک از بزرگان علما و فقها و طلّاب فاضل نوشتجاتی شامل براهین و دلایل نگاشت و به آدرس هریک روانه کرد ولی جوابی نرسید مگر شخصی که از دگرگونی حالات و منقلب شدن علوی اظهار تأسف نمود و اظهار داشت حیف از تو که با این فضل و کمال فریب این طائفه را خوردی و در این مورد به اشتباه افتادی.
مختصر پس از چندی جناب علوی در فروردین 1303 شمسی عازم همدان شد و به نشر نفحات الله پرداخت و سپس به قزوین رفت. عادت علوی بر این بود که به هر شهری وارد میشد به مدارس میرفت و با طلّاب آشنا میشد و با آنها صحبت علمی میداشت. در یک ماههء توقف قزوین نیز چنین کرد و پس از چند روز در کل مدارس شهرت یافت که سیّدی خراسانی به قزوین آمده است که از همهء علوم خبر دارد. در نهایت مدیران مدرسه با بی ادبی ایشان را از آنجا بیرون کردند.
باری علوی به همراهی سلیمانی به طهران رفت و در تمام مدت احباب را مستفیض میکرد. قرار شد علوی به عشق آباد برود و خانوادهء خویش را به طهران انتقال و آنجا را مرکز اقامت خویش قرار دهد. سپس به همراهی سلیمانی به عشق آباد رفتند و در این سفر طولانی در بین شهرها توقف می نمودند و به نشر نفحات الله می پرداختند. علوی فصل زمستان را در عشق آباد ماند و در بهار با خانواده به قصد طهران حرکت نمود. هنگامی که به مشهد وارد گشت خبر آمدنش در کل شهر پیچید. پس از چندی توقف خانواده را در مشهد گذاشت و خود به سمت طهران حرکت کرد. پس از چهار ماه اعضای خانواده اش نیز به طهران آمدند و به این ترتیب علوی در طهران ساکن شد و اوقات شبانه روزی اش صرف خدمت گشت. روزها در کلاسهای امری جوانان را تدریس میفرمود و شبها در منازل محترمین احباب به هدایت نفوس می پرداخت. چون شش ماه به این کیفیت سپری شد ایشان را برای نشر نفحات الله از کرمان طلبیدند. جناب علوی بارهای بار به شهرهای زیادی سفر کرد و بسیاری از افراد را ملاقات میکرد و به اعلای کلمة الله مشغول بود و در اکثر مواقع به ادارهء آگاهی احضار میشد که نباید چنین مجالس بزرگ علنی و با شکوهی برای اعلان امر بهائی برگذار شود.
وقایع پس از مسافرت کرمان به قلم جناب علوی: پس از مراجعت از کرمان به شهر رفسنجان، یزد و کاشان وارد شدم و در هر شهر در مجالس صحبت از دیانت بهائی می نمودم و علما با من مخالفت میکردند و سبب خروجم از آن شهر می گشتند. در کاشان برای آرام شدن اوضاع شهر چند روزی به خارج شهر رفتم از جمله آران، جوشقان، وادقان، جاسب و نراق که از توابع کاشان محسوب میشود. در جوشقان مجالس با شکوهی در نهایت آزادی تشکیل شد و کلمة الله گوشزد عموم گردید. یک روز در ملأ عام مشغول صحبت شدم و اهالی از زن و مرد دورم جمع شدند و همگی در نهایت توجه برای شنیدن تعالیم حضرت بهاءالله ساکت و صامت ایستاده بودند. به راستی آن منظرهء شگفت آور هیچ وقت از خاطرم نمیرود و بذر محبت در تمام این مناطق افشانده شد.
در یزد نیز مجلس با شکوهی برگذار گردید. سپس به سمت منشاد یزد که مدفن جمعی از شهدای سال 1321 شمسی است رفتیم و زیارت قبور شهدا و استقامت و جانفشانی آنها در راه خدمت به عالم انسانی و شرح جانبازی آنها در راه خدا هر شخصی را منقلب می نماید. سپس در طهران مشغول تدریس کتب مقدسه از قبیل کتاب مستطاب ایقان و اقدس شدم و در مدرسهء تربیت نیز به تدریس اشتغال داشتم تا اینکه قضیه بستن مدارس بهائیان در کلیهء شهرهای ایران پیش آمد.
بنا به امر محفل مقدس روحانی مرکزی قرار شد که با سرور مبلّغین و مبلّغات حضرت میس مارثاروت با مصاحبت جناب فتح اعظم و حضرت وحید کشفی (برای ترجمه انگلیسی به فارسی و ترکی) مسافرتی به سمت تبریز نماییم. به سمت قزوین و زنجان حرکت کردیم. صبح سه شنبه 12 فروردین قرار بود که مستقیماً به جانب تبریز حرکت کنیم ولی قبلاً توسط تلفن از تبریز اطلاع دادند که دوستان روستای سیسان خواهش کردند که حضرت مارثاروت به آنجا تشریف ببرند. هنگامی که به سیسان نزدیک شدیم منظرهء تحیّر آوری از زن مرد و کوچک و بزرگ که برای استقبال آمده بودند، دیدیم. چنان مغناطیس الهی و شوق و عشق روحانی جماعت را به سوی ما سوق میداد که عنان اختیار را از دست همگی ما ربود و تماماً شروع نمودیم به گریه کردن یعنی گریهء شوق. بنازم به بازوی عبدالبهاء ببالم به نفوذ کلمه حضرت ولی امرالله. خانم از این محبت های خالص و عشق های سرشار متحیّر و مبهوت بودند. با چنان عشق و شوری به سیسان رسیدیم که تا به حال به چشم خود ندیده بودیم. سپس وارد حظیرة القدس شدیم و آقای وحید کشفی هم با کمال مهارت بیانات حضرت مارثاروت را به ترکی ترجمه می نمودند و فضای آن مکان مقدس مملو از محبت و خلوص گشته بود. پس از نطق مفصل خانم کم کم آمادهء بازگشت شدیم و این بار نیز مانند حالت استقبال عدهء بسیاری با حضور گرمشان ما را مشایعت کردند و ما به سمت تبریز حرکت کردیم. اماکن متبرکه و مقدسهء تبریز را نیز زیارت نمودیم. شبها از ساعت هشت عموم دوستان در حظیرة القدس حاضر و همگی از بیانات مؤثر روحانی مهمان عزیز غربی مستفیض بودیم. پس از چهار روز اقامت در شهر تبریز و زیارت کامل از احبای عزیز به سمت طهران حرکت کردیم. به زنجان که رسیدیم اماکن تاریخی و مقدسه از قبیل منزل حضرت حجّت زنجانی و مدفن حضرت آقا سیّد علی اشرف و امّ اشرف و محلّ قلعه زنجان که بسیاری از اصحاب شهید شده اند را زیارت کردیم. سپس مجلس با شکوهی نیز برگذار شد و همگی از بیانات پر حلاوت خانم بهره مند گشتیم. سرکار خانم به جناب علوی میفرمود لوح احمد را بخوان بعد خواهش کرد که یک مناجات اسلامی خوانده شود و ایشان از دعای صباح حضرت امیر علیه السّلام را تلاوت کردند و خود خانم نیز یکی از مناجات های انجیل مقدس را تلاوت فرمودند. راستی آنجا مناجات خانهء غریبی شده بود.
در دی ماه 1339 شمسی محفل مقدّس روحانی بهائیان طهران جناب علوی را برای شرکت در جشن افتتاح امّ المعابد آفریقا به کامپالا روانه کردند و توانستند نفوذ و عزّت امرالله را در آن قارّه به چشم خود مشاهده کنند و با روحی تازه و قلبی زدوده از زنگ کدورات به طهران مراجعت فرمودند. و به هر کسی می رسیدند کیفیت انتشار آئین حضرت بهاءالله را با نشاطی بی اندازه بیان می کردند اما حیف که این ایام بسیار کوتاه و در شب پانزدهم بهمن ماه سال 1339 شمسی به عارضهء سکته قلبی به جهان راز پرواز کردند. شرح آن چنین است که صبح جمعه طبق معمول جمعی از دوستان در محضرش حاضر بودند. هنگام ظهر بعد از صرف ناهار جناب علوی کمی دراز کشیدند و دختر بزرگ جناب علوی نیز پارو را برداشت تا برفهای حیاط را پاک کند و از روی مزاح به پدر گفت شما همیشه ورزش می کردید نمی آیید به من کمک کنید؟ گفت می آیم و برخاست و بیرون رفت و دو بار پارو زد و دخترش گفت من شوخی کردم شما سرما میخورید. علوی که رنگش از این تلاش مختصر پریده بود گفت آری خسته شدم من دیگر پوک شده ام و به اطاق برگشت. آنگاه قصد کرد به دیدن رفیق قدیمی خود آقا سیّد رضا بجنوردی برود ولی اهل خانه نگذاشتند زیرا هوا سرد و راه دور بود. گفت خیلی خوب پس پیش مهندس کیومرث ایزدی میروم. سپس به خانه برگشت و شب هنگام رفت تا استراحت کند. ساعت دوازده اهل خانه دیدند که ایشان خوابشان نبرده. به خانمشان گفتند کمی نبات داغ درست کن و او در استکان از آن خورده و دراز کشید و خوابش برد ولی سینه اش صدا میکرد و به زودی بیدار شد و گفت ناراحت هستم ولی هیچ جایم درد نمیکند آنگاه در راهرو شروع به قدم زدن کرد. سپس به روی تخت نشست و گفت سینه ام تنگ شده و فی الحین به روی بالش افتاد و به ملکوت ابهی صعود کرد.
از طرف محفل ملی و روحانی و لجنه های تبلیغ و دیگران دسته گلهایی اهدا شد و انبوهی از جمعیت در مراسم تشییع جنازه شرکت کردند و مجالس تذکر متعددی برگذار و به ذکر کمالات و خدماتش پرداختند. بعدها بر اساس دستور هیئت ایادی امرالله مقیم ارض اقدس در بسیاری از نقاط ایران نیز احتفالات تذکر به یادش بر پا شد. آن بزرگوار از ابتدای ایمان تا لحظهء صعود که چهل و یک سال طول کشید به خدمت اشتغال داشت. جناب علوی سه توقیع منیع در جواب سه عریضهء خود از حضرت ولی امرالله دارند.
"...الحمدلله آن حضرت همواره در خدمات امریه مؤید و موفق بوده و هستید و به حسن قبول و رضا در ساحت کبریاء فائز لهذا در نهایت وجد و وله و شور و شعف باشید."
"یار معنوی در نهایت تبتّل و تضرع و انکسار از آستان ملیک مختار موفقیت آن برگزیدهء حضرت کردگار را آمل و متمنی بوده و هستم مطمئن و آسوده خاطر باشید خدمات آن حبیب فراموش نگردد و از صفحهء روزگار محو نشود امیدوارم در مستقبل ایّام به فضل و عنایات و تأئیدات متتابعهء حضرت ربّ الانام بیش از پیش موفق گردید و به خدماتی باهره مفتخر و سرافراز شوید."
بنده آستانش شوقی.
مصابیح هدایت جلد ششم
هوالله
ای دلبر ابهی ای محبوب یکتا دل از هر دو جهان برداشتیم چون علم محبتت برافراشتیم رخ از عالم و عالمیان برتافتیم چون روی دلجوی تو یافتیم چشم از غیر تو بربستیم چون به جمال تو گشودیم ای معشوق حقیقی پرتوی در دلها افکن و جلوه ای در قلوب بنما تا از هر قیدی آزاده گردیم و به کلی گرفتار تو شویم شعلهء میثاق گردیم و نجوم بازغه از مطلع اشراق. ع ع
دیدگاهها
علی :
چرا تازه های سایت توسط ایمیل ارسال نمی شود.
افزودن دیدگاه جدید