حاجی عبدالمجید نیشابوری تاجری پولدار بود که در زمان حضرت اعلی ایمان آورده بعد همپای ملا حسین و قدوس در قلعه طبرسی جنگیده بود.حاجی عبدالمجید در قلعه طبرسی شهید نشد . دشمنان از او پول گرفته آزادش کردند و حاجی به نیشابور برگشت . بعد که حضرت بهاءالله اظهار امر فرمودند حاجی عبدالمجید ایمان آورد و بهائی شد . این حاجی پسری داشت به نام آقا بزرگ که مؤمن نبود و از این که پدرش دین اسلام را ترک کرده ناراحت بود . وقتی بهائیان به منزل حاجی رفت و آمد می کردند ، آقا بزرگ هیچ وقت به اتاق نمی آمد . تا این که روزی جناب نبیل زرندی نویسنده ی مشهور کتاب تاریخ نبیل ، به نیشابور آمد . نبیل و حاجی عبدالمجید از قدیم با هم دوست بودند و نبیل در منزل حاجی اقامت کرد . آنجا بود که نبیل با آقا بزرگ در بارۀ امر صحبت کرد و همان شب آقا بزرگ ایمان آورد . آقا بزرگ که حالا مؤمن و عشق حضرت بهاءالله در قلبش پیدا شده بود دیگر طاقت صبر کردن نداشت و دلش می خواست هر چه زودتر به زیارت جمال مبارک برود . عاقبت یک روز پیاده راه بغداد را پیش گرفت و بعد از چند ماه راه پیمائی به آنجا رسید . در بغداد مدتی به کار سقائی یعنی آوردن آب از رودخانه برای احباء مشغول شد . سقائی کار پر خطری بود ، سقای قبلی را دشمنان کشته بودند و آقا بزرگ را هم چند بار به سختی زخمی کردند . ولی آقابزرگ اهمیت نمیداد .بعد دولت عراق همۀ بهائیان را از بغداد بیرون کرده به موصل فرستاد . اقا بزرگ قبل از همه به موصل رفت و آن جا هم همین خدمت را ادامه داد . مدتی گذشت و آقا بزرگ که دیگر تجمل دوری حضرت بهاءالله را نداشت پیاده به جانب عکا به راه افتاد . چون آن موقع اول ورود حضرت بهاءالله به عکا بود ، سربازان خیلی سخت گیری میکردند . به بهائیان حتی اجازه نمی دادند وارد شهر عکا شوند . آقا بزرگ چون جوان بود و لباس کهنه به تن داشت سربازان فکر کردند عرب است و جلوی او را نگرفتند و راحت وارد عکا شد . در عکا نمی دانست کجا برود چون کسی را نمیشناخت و جائی را بلد نبود ناچار به یک مسجد رفت . بعد از ظهر آن روز چند نفر ایرانی وارد مسجد شدند و آقا بزرگ در میان انها حضرت عبدالبهاء را شناخت . جلو رفت و خودش را معرفی کرد . حضرت عبدالبهاء ترتیبی دادند که یک نفر آقا بزرگ را به حضور حضرت بهاءالله ببرد . آقا بزرگ به آرزوی خود رسید و به حضور حضرت بهاءالله مشرف شد . حضرت بهاءالله دو دفعه آقا بزرگ را احضار فرمودند و هر دو دفعه هم تنها مشرف شد . هیچ کس نمیداند حضرت بهاءالله به آقا بزرگ چه فرمودند . فقط میدانیم جمال مبارک به او لقب "بدیع" دادند و فرمودند او را خلق جدید کردیم
لوح سلطان خطاب به ناصرالدین شاه مدتی قبل نارل شده بود ولی حضرت بهاءالله آن را نفرستاده بودند . کسی لازم بود که از جانش بگذرد و با قبول شهادت ، آن لوح را به سلطان برساند . جناب بدیع خواهش کرد این افتخار را به او بدهند . جمالمبارک قبول فرمودند و دستور دادند که تا طهران با کسی صحبت نکند و لوح را خودش به دست شاه بدهد
بدیع پیاده از عکا به طهران آمد . در راه نه با کسی حرف زد و نه کسی گفت چه مأموریتی دارد . وقتی به طهران رسید ، شنید که شاه به شکارگاه رفته ، پس خودش را به محله خیمه شاهی رساند . در آنجا لباس سفیدی پوشیده روی سنگ بزرگی در مسیر شاه نشست . سه روز در حال روزه روی همان سنگ نشسته بود . شاه که با دوربین اطراف را تماشا می کرد بدیع را دید . چند نفر مأور فرستاد که ببینند چه می خواهد . بدیع به مأمورین گفت نامه مهمی برای شاه دارم . خواستند نامه را بگیرند گفت باید خودم بدست شاه بدهم . بدین ترتیب جناب بدیع لوح سلطان را به دست ناصرالدین شاه داد . ناصرالدین شاه که فهمید بدیع بابی است ( آن موقع بهائیان را هم به اسم بابی می شناختند ) دستور داد او را مجبور کنند تا دوستان خود را معرفی کند . به دستور شاه فراشباشی بدیع را تازیانه زیادی زدند تا دوستان خود را معرفی کند . بدیع گفت تنها از عکا آمده ام و کسی را هم نمیشناسم . ناصرالدین شاه تیر اندازی بابیان را از سالهای پیش به یاد داشت فکر میکرد شاید باز هم بخواهند او را بکشند ، این بود که اصرار داشت بدیع همدستانش را معرفی کند . جناب بدیع هم جواب میداد تنها هستم و از عکا آمده ام که لوح حضرت بهاءالله را به شاه بدهم.
کاظم خان ،فراشباشی شاه ، که مأمور شکنجه بود به جناب بدیع گفت اگر همدستانت را معرفی نکنی تو را می کشم . جناب بدیع با خوشحالی گفت مرا از مرگ می ترسانی ؟ من برای شهادت آمده ام ! کاظم خان دستور داد باز دیع را تازیانه بزنند. شش نفر فراش شروع بزدن کردند تا همگی خسته شدند . جناب بدیع می خندید ، کاظم خان که دید فراشان از زدن خسته شده اند ولی بدیع می خندد خیلی عصبانی شد . دستور داد آتش آوردند تا بدیع را با آهن بسوزانند . کاظم خان خودش تعریف کرده است که در عمرم آدمی به شجاعت بدیع ندیده بودم . هر چقدر او را زدیم و با آهن داغ بدنش را سوزاندیم صدایش در نیامد و حتی ناله نکرد . سه روز جناب بدیع هفده ساله را با آتش و اهن داغ شکنجه دادند و جناب بدیع تحمل کرد . کاظم خان خسته شد ، دستور داد پتک بزرگی آوردند و یک نفر با پتک بالای سر جناب بدیع ایستاد. کاظم خان گفت برای آخرین بار می پرسم همدستانت را معرفی کن . جناب بدیع ساکت ماند . به دستورکاظم خان با پتک بر سر جناب بدیع زدند و مغزش را متلاشی کردند . جناب بدیع به آرزویش که شهادت در راه جمال مبارک بود رسید . جمال مبارک در الواح به بدیع لقب " فخرالشهداء" دادند. جسد بدیع را همانجا در گوشه ای دفن کردند
اما این کاظم خان فراشباشی که جناب بدیع را با آنهمه شکنجه شهید کرد ، بعد از مدت یکسال و نیم دیوانه شد و به دستور شاه او را در زنجیر کردند و بعد از مدت یکسال با درد و ناراحتی در نهایت بدبختی مرد .
سالهای بعد نوۀ او را دیدند که به گدائی مشغول است
(شمس حقیقت )
تاریخ شهدای امر جلد سوم
نور ایمان
افزودن دیدگاه جدید