آقای محمد جواد لاریجانی
رحمت الله فرزند میرزا اسدالله ، متولد سال ١٢٨١ بود. یادم مانده چون همیشه میگفت كه هم سن آیت الله خمینی است؛ رهبر انقلاب ایران كه آمده بود تا چپ و راست به مدد جذبه اش حكومت پادشاهی را به تاریخ بفرستند و عدالتی از نوع دیگر نصیب آحاد ملت كنند.
رحمت الله كه از معدود بهاییان خاندانی سنی وسنندجی بود، آدم محافظه كاری بود. بی حاشیه در همه مورد ؛ و صد البته در مورد مذهبش. تمام عمر تلاش كرده بود كه بی قیل و قال كار كند، كارمند عالی رتبه شود، به روش طبقه ی متوسط خانه ای بخرد برای روزگار پیری ، و تمام همتش را بگذارد تا بچه هایش را بزرگ كند.
در آشفته بازار ٥٨، در قلع و قمع چپ و راست و استقرار آن جمهوری كه نامش اسلام ولی روشش خشونت شد، پدربزرگم كه حسابرس بازنشسته ی وزارت راه و ترابری بود از جمله اولین كسانی شد كه سایه ی خشن بی عدالتی ، بر ثمره ی یك عمر كار و خدمتش افتاد . رفته بود طبق معمول همه ی سالیان بازنشستگی ، حقوقش را بگیرد كه كارمند بانك به جای قانون گزار از پیرمرد ٧٧ ساله خجل شده بود و بی آنكه سر بلند كند گفته بود: " شرمنده، حقوق قطع شده ."
رحمت الله اما باور نكرده بود: به كدامین گناه؟! با پیگیری های بیشتر از این اتاق آن طبقه ، به آن اتاق این طبقه ی وزارت راه ، بالاخره فرمی معروف ـ- كه هدفش واداشتن بهائیان است به نفی باورشان -ـ به او داده شده بود تا با دروغی به اصطلاح مصلحت آمیز ، حقوق قطع شده اش به زندگی بی درآمد او و همسرش بازگردد . رحمت الله عطا را به لقا بخشیده بود، با خط خوشی كه داشت جلوی سوال كذایی مذهب نوشته بود "بهائی" ، و تا زنده بود هرگز رنگ حقوق سنوات بازنشستگی را ندید كه ندید.
پدر بزرگم سال ١٣٧٣ وقتی همچنان امید داشت كه : "شنیدم حقوق ها رو قراره بدن..."، جسم كوچك و نحیف شده اش را رها كرد تا در جهانی دیگر عدالت را جستجو كند.
كیهان طلوعی فرزند رحمت الله از ١٨ سالگی در بانك كار كرده بود و وقتی سال ٥٨ ـ-به دلیل تكمیل بودن سنوات خدمت ـ خودش را از سمت رییس حسابداری بانك رفاه كارگردان بازنشسته كرد، جز یكی دو ماه، هرگز رنگ حقوق بازنشستگی اش را ندید. چون همان ابتدا كارمند گیشه ی حقوق كه "از بچه های قدیمی" بود، با افسوس گفته بود: "خانم طلوعی حقوقتون رو به دلیل بهایی بودن قطع كردند." عمه ام كم حوصله تر یا شاید مغرور تر از آن بود كه برود به سبك پدرش پی گیر شود كه فرمی جلویش بگذارند و بخواهند به زورنیازش، ارشادش كنند. بنابراین، بازی زندگی را بلافاصله پذیرفت و در سكوت و فشارمالی ، همدم رحمت الله و مادر شد.
اما آن بی عدالتی سرگردان ، در خیابان میگشت و قربانی میطلبید. سال ٦٢، آن روزها كه زندانها لبالب بود از خون های ریخته ، و حجله ی موقت باكرگان محكوم به اعدام، و ضجه ی ندبه و توبه، و پاهایی كه زیر ضربات كابل شرحه شرحه میشد برای دادن اسمی یا انكار باوری، كیهان طلوعی به دلیل جورابی كه حتما برای آن سالهای سیاه ، نازك یا روشن بود، در خیابان كریمخان توسط "خواهران " با لحن زشت مواخذه میشود. كیهان برای اولین بار لب باز میكند تا به مواخذه ی دریده ی زن مامور، پاسخ دهد. "برادرها" می ریزند. زن محاصره میشود. به پاترول كذایی برده میشود . كاغذی بیرون آورده میشود. تعهد نامه ای است كه جرم بدحجابی را بپذیرد و عذر بخواهد و برود پی كارش. كیهان طلوعی اما سفیدی كاغذ را كه میبیند تا ته قصه را میخواند. در ایران، بعد از نام و پیش از نشانی منزل ، مذهب است كه پرسیده می شود. كیهان با خودنویس پاركر طلایی اش به خط خوش موروثی مقابل مذهب مینویسد: "بهائی".
اوین، كف از لای دندانهایش فواره میزند ؛ خوراكی در راه است. همان شب مامورین به خانه ی رحمت الله می ریزند، تمام آلبوم های خانوادگی، تمام خاطرات را میبرند، والبته گردنبندهای طلا را، لابد به خیال غنائم ! چرا كه خانه ی یك بهائی تفتیش شده بود . عمه ام ماهها اوین بود، و رحمت الله و مادرش با كمر خم و سر بالا گرفته، هرچند وقت یكبار میرفتند تا از پشت شیشه و از گوشی تلفن صدایش را بشنوند و خبر بیاورند كه: "آب شده، ولی حتی با چادر هم خوشگله." ظاهرا حاج طلوعی هم -ـ كه قهرمان آزار بهایی ها بود ـ این را فهمیده بود، آنقدر كه در یكی از بازجویی ها مزاحش شامل حال كیهان شده بوده كه "برای فامیل ما صندلی بیارید". و وقتی بالاخره دانسته بود ماهی در تور افتاده به كارش نمی آید، و نامبرده در هیچیك از فعالیت های مورد نظر ایشان هرگز حضور نداشته ، عمه ام آزاد میشود.
کیهان هرگز از زندان حرف نزد، گاهی جمله ای می شنیدی و باید به جمله ی سال قبل پیوند می زدی تا از معمای توالی اتفاقات ، گرهی باز كنی. بیشتر آنچه نوشتم از مادرش و یا دوستان غیر بهائی كه بعد ها دانستم هم بندش بوده اند شنیده ام.
كیهان سال گذشته در تهران پایتخت حکومت عدالت مدار، بعد از دوره ای طولانی از رنج و بیماری ـ بی آنکه به حقوق شهروندی خودش یا پدرش یا حتی بیمه ی خدمات درمانی اش اجازه ی دسترسی داشته باشد ـ از این جهان رفت. رفت تا شاید جایی دیگر به كسی اعتماد كند و برایش از جفای متولیان زادگاهش بگوید.
من شبنم طلوعی فرزند كورش و لیلا متولد ١٣٥٠ در شهر تهرانم. بازیگر و كارگردانی هستم كه پنج بار از جشنواره ی بین المللی تئاتر فجر برگزیده ی هیات های مختلف داوران شدم. نویسنده ی كتاب بازیگر عزیزمن و چندین نمایشنامه و داستان . من همان قاری كوچك مدرسه ی مریوانم كه در ١١ سالگی هر روز با مقنعه ی خاكستری و صدای خوشش اقامه ی نماز سر می داد که الله اكبر ....
اما قاری كوچك كه قواعد بازی را نمیدانست وقتی سر كلاس دینی ، معلم از عدالت اسلامی گفته بود و جایگاه اقلیت ها، یاد خانه افتاده بود؛ و از معلم سوال كرده بود: «پس چرا بهائی ها رو از كارشون اخراج میكنند؟ً»
قاری كوچك برق را در چشمهای معلم ندیده بود كه می رفت تا خبری را كه چیده به كام مدیر برساند. خانم س مدیر مدرسه راهنمایی مریوان اگر در پایان آن سال من ١١ ساله را به جرم "بهائیت" اخراج نكرده بود ، شاید امروزمسلمان شیعه بودم مثل تمام خانواده ی مادری ام؛ و بی شك از بی عدالتی امروز ایران، مثل خیل عظیمی از مسلمانان ایرانی، سخت گله میكردم.
من -ـ "خانم حكمتی" مجموعه ی تلویزیونی بدون شرح ـ همانم كه وقتی مامور معذور حراست فرم معروف را در محل فیلمبرداری به دستم داد و برایش به خط خوش موروثی با خودكار بیك بی ارزشم جلوی مذهب نوشتم "بهائی "، لرزید، و بعد با من عكسی به یادگارگرفت برای همسر و فرزندانش . چون میدانست با این «اعتراف» به زودی توسط دستان ناپیدا حذف میشوم، نه فقط ازآن سریال كه از هرجا كه بوده ام ، انگاركه هرگز نبوده ام .
آقای محمد جواد لاریجانی
شما این روزها گفته اید : "مسئولان هیچ گاه به صرف بهائی بودن با پیروان این آیین برخورد نکردهاند، چراکه طبق قانون اساسی معتقدند هر شهروند ایرانی از حقوقی برخوردار است و نمیتوان او را از حقوق مصرح در قانون اساسی منع کرد."
با خواندن اظهارات شما یاد دو عبارت معروف در كلاس های دینی افتادم : "دروغ مصلحت آمیز " و "اصل برائت" . ترجیح میدم بگویم كه آنچه اخیرا در باب حقوق شهروندی بهاییان گفته اید مصداق اولی نیست و انشالله كه اصل در مورد شما هم بر برائت است. این شد كه از فرصت استفاده كردم و از غربتی كه بعد از ممنوع الكاری به آن مجبور شده ام بغضم را مثل تمام این چند سال فرو خوردم و برایتان پرونده ی تنها سه نفر ازخانواده ای را خلاصه كردم ؛ مشتی است نمونه ی خروار، قصه ی بسیارکوچک و ساده ایست میان صدها هزار قصه ی عمیقترو تلخ تر كه قانون وتبصره های محرمانه برای بهائیان آفریده اند .
راستی حال كه اعلام كردید پیروان این آیین از حقوق شهروندی برخوردارند، یادآوری میكنم كه در میان ایرانیان بهائی ، كودكانی هم هستند كه مادرانشان به جرم عقیده در زندانند؛ و مادرانی كه شوهر های كشته ی شان نشان و سنگی بر قبر ندارند و ازقضا فرزندان جوانشان هم در زندانند؛ و مریض هایی كه حقی بربیمه خدمات درمانی ندارند؛ و جوان هایی كه حق ورود به دانشگاه ندارند؛ و كودكانی كه سر كلاس ها تحقیر و از مدرسه ها اخراج میشوند ؛ وخانه هایی كه توسط نیروهای مصون از پی گیری ، سوزانده میشوند؛ و رگ هایی كه شب در خواب توسط ناشناسان مصون از مجازات ، بریده میشوند؛ و دیوارهایی كه شبانه پر از فحاشی های ضد بهائی میشوند؛ و كسبه ای كه تهدید میشوند؛ و قبرستانهایی كه تخریب میشوند ؛ وبی گناهانی كه به جاسوسی متهم میشوند ؛ و وحشت اخلاقی بر علیه بهائیان كه در رسانه های دولتی و عمومی مدام سرمایه گذاری میشوند ؛ همه و همه فقط برای حذف جامعه ای از شهروندان ایران به نام بهائی .
ما و فرزندان ما و فرزندان فرزندان ما ، شاهدان و حاملان درد ظلم بر بهائیانیم. آقای لاریجانی ، بخواهید و بگذارید كه این بار راویان عدالت پروری مسئولان باشیم.
رحمت الله فرزند میرزا اسدالله ، متولد سال ١٢٨١ بود. یادم مانده چون همیشه میگفت كه هم سن آیت الله خمینی است؛ رهبر انقلاب ایران كه آمده بود تا چپ و راست به مدد جذبه اش حكومت پادشاهی را به تاریخ بفرستند و عدالتی از نوع دیگر نصیب آحاد ملت كنند.
رحمت الله كه از معدود بهاییان خاندانی سنی وسنندجی بود، آدم محافظه كاری بود. بی حاشیه در همه مورد ؛ و صد البته در مورد مذهبش. تمام عمر تلاش كرده بود كه بی قیل و قال كار كند، كارمند عالی رتبه شود، به روش طبقه ی متوسط خانه ای بخرد برای روزگار پیری ، و تمام همتش را بگذارد تا بچه هایش را بزرگ كند.
در آشفته بازار ٥٨، در قلع و قمع چپ و راست و استقرار آن جمهوری كه نامش اسلام ولی روشش خشونت شد، پدربزرگم كه حسابرس بازنشسته ی وزارت راه و ترابری بود از جمله اولین كسانی شد كه سایه ی خشن بی عدالتی ، بر ثمره ی یك عمر كار و خدمتش افتاد . رفته بود طبق معمول همه ی سالیان بازنشستگی ، حقوقش را بگیرد كه كارمند بانك به جای قانون گزار از پیرمرد ٧٧ ساله خجل شده بود و بی آنكه سر بلند كند گفته بود: " شرمنده، حقوق قطع شده ."
رحمت الله اما باور نكرده بود: به كدامین گناه؟! با پیگیری های بیشتر از این اتاق آن طبقه ، به آن اتاق این طبقه ی وزارت راه ، بالاخره فرمی معروف ـ- كه هدفش واداشتن بهائیان است به نفی باورشان -ـ به او داده شده بود تا با دروغی به اصطلاح مصلحت آمیز ، حقوق قطع شده اش به زندگی بی درآمد او و همسرش بازگردد . رحمت الله عطا را به لقا بخشیده بود، با خط خوشی كه داشت جلوی سوال كذایی مذهب نوشته بود "بهائی" ، و تا زنده بود هرگز رنگ حقوق سنوات بازنشستگی را ندید كه ندید.
پدر بزرگم سال ١٣٧٣ وقتی همچنان امید داشت كه : "شنیدم حقوق ها رو قراره بدن..."، جسم كوچك و نحیف شده اش را رها كرد تا در جهانی دیگر عدالت را جستجو كند.
كیهان طلوعی فرزند رحمت الله از ١٨ سالگی در بانك كار كرده بود و وقتی سال ٥٨ ـ-به دلیل تكمیل بودن سنوات خدمت ـ خودش را از سمت رییس حسابداری بانك رفاه كارگردان بازنشسته كرد، جز یكی دو ماه، هرگز رنگ حقوق بازنشستگی اش را ندید. چون همان ابتدا كارمند گیشه ی حقوق كه "از بچه های قدیمی" بود، با افسوس گفته بود: "خانم طلوعی حقوقتون رو به دلیل بهایی بودن قطع كردند." عمه ام كم حوصله تر یا شاید مغرور تر از آن بود كه برود به سبك پدرش پی گیر شود كه فرمی جلویش بگذارند و بخواهند به زورنیازش، ارشادش كنند. بنابراین، بازی زندگی را بلافاصله پذیرفت و در سكوت و فشارمالی ، همدم رحمت الله و مادر شد.
اما آن بی عدالتی سرگردان ، در خیابان میگشت و قربانی میطلبید. سال ٦٢، آن روزها كه زندانها لبالب بود از خون های ریخته ، و حجله ی موقت باكرگان محكوم به اعدام، و ضجه ی ندبه و توبه، و پاهایی كه زیر ضربات كابل شرحه شرحه میشد برای دادن اسمی یا انكار باوری، كیهان طلوعی به دلیل جورابی كه حتما برای آن سالهای سیاه ، نازك یا روشن بود، در خیابان كریمخان توسط "خواهران " با لحن زشت مواخذه میشود. كیهان برای اولین بار لب باز میكند تا به مواخذه ی دریده ی زن مامور، پاسخ دهد. "برادرها" می ریزند. زن محاصره میشود. به پاترول كذایی برده میشود . كاغذی بیرون آورده میشود. تعهد نامه ای است كه جرم بدحجابی را بپذیرد و عذر بخواهد و برود پی كارش. كیهان طلوعی اما سفیدی كاغذ را كه میبیند تا ته قصه را میخواند. در ایران، بعد از نام و پیش از نشانی منزل ، مذهب است كه پرسیده می شود. كیهان با خودنویس پاركر طلایی اش به خط خوش موروثی مقابل مذهب مینویسد: "بهائی".
اوین، كف از لای دندانهایش فواره میزند ؛ خوراكی در راه است. همان شب مامورین به خانه ی رحمت الله می ریزند، تمام آلبوم های خانوادگی، تمام خاطرات را میبرند، والبته گردنبندهای طلا را، لابد به خیال غنائم ! چرا كه خانه ی یك بهائی تفتیش شده بود . عمه ام ماهها اوین بود، و رحمت الله و مادرش با كمر خم و سر بالا گرفته، هرچند وقت یكبار میرفتند تا از پشت شیشه و از گوشی تلفن صدایش را بشنوند و خبر بیاورند كه: "آب شده، ولی حتی با چادر هم خوشگله." ظاهرا حاج طلوعی هم -ـ كه قهرمان آزار بهایی ها بود ـ این را فهمیده بود، آنقدر كه در یكی از بازجویی ها مزاحش شامل حال كیهان شده بوده كه "برای فامیل ما صندلی بیارید". و وقتی بالاخره دانسته بود ماهی در تور افتاده به كارش نمی آید، و نامبرده در هیچیك از فعالیت های مورد نظر ایشان هرگز حضور نداشته ، عمه ام آزاد میشود.
کیهان هرگز از زندان حرف نزد، گاهی جمله ای می شنیدی و باید به جمله ی سال قبل پیوند می زدی تا از معمای توالی اتفاقات ، گرهی باز كنی. بیشتر آنچه نوشتم از مادرش و یا دوستان غیر بهائی كه بعد ها دانستم هم بندش بوده اند شنیده ام.
كیهان سال گذشته در تهران پایتخت حکومت عدالت مدار، بعد از دوره ای طولانی از رنج و بیماری ـ بی آنکه به حقوق شهروندی خودش یا پدرش یا حتی بیمه ی خدمات درمانی اش اجازه ی دسترسی داشته باشد ـ از این جهان رفت. رفت تا شاید جایی دیگر به كسی اعتماد كند و برایش از جفای متولیان زادگاهش بگوید.
من شبنم طلوعی فرزند كورش و لیلا متولد ١٣٥٠ در شهر تهرانم. بازیگر و كارگردانی هستم كه پنج بار از جشنواره ی بین المللی تئاتر فجر برگزیده ی هیات های مختلف داوران شدم. نویسنده ی كتاب بازیگر عزیزمن و چندین نمایشنامه و داستان . من همان قاری كوچك مدرسه ی مریوانم كه در ١١ سالگی هر روز با مقنعه ی خاكستری و صدای خوشش اقامه ی نماز سر می داد که الله اكبر ....
اما قاری كوچك كه قواعد بازی را نمیدانست وقتی سر كلاس دینی ، معلم از عدالت اسلامی گفته بود و جایگاه اقلیت ها، یاد خانه افتاده بود؛ و از معلم سوال كرده بود: «پس چرا بهائی ها رو از كارشون اخراج میكنند؟ً»
قاری كوچك برق را در چشمهای معلم ندیده بود كه می رفت تا خبری را كه چیده به كام مدیر برساند. خانم س مدیر مدرسه راهنمایی مریوان اگر در پایان آن سال من ١١ ساله را به جرم "بهائیت" اخراج نكرده بود ، شاید امروزمسلمان شیعه بودم مثل تمام خانواده ی مادری ام؛ و بی شك از بی عدالتی امروز ایران، مثل خیل عظیمی از مسلمانان ایرانی، سخت گله میكردم.
من -ـ "خانم حكمتی" مجموعه ی تلویزیونی بدون شرح ـ همانم كه وقتی مامور معذور حراست فرم معروف را در محل فیلمبرداری به دستم داد و برایش به خط خوش موروثی با خودكار بیك بی ارزشم جلوی مذهب نوشتم "بهائی "، لرزید، و بعد با من عكسی به یادگارگرفت برای همسر و فرزندانش . چون میدانست با این «اعتراف» به زودی توسط دستان ناپیدا حذف میشوم، نه فقط ازآن سریال كه از هرجا كه بوده ام ، انگاركه هرگز نبوده ام .
آقای محمد جواد لاریجانی
شما این روزها گفته اید : "مسئولان هیچ گاه به صرف بهائی بودن با پیروان این آیین برخورد نکردهاند، چراکه طبق قانون اساسی معتقدند هر شهروند ایرانی از حقوقی برخوردار است و نمیتوان او را از حقوق مصرح در قانون اساسی منع کرد."
با خواندن اظهارات شما یاد دو عبارت معروف در كلاس های دینی افتادم : "دروغ مصلحت آمیز " و "اصل برائت" . ترجیح میدم بگویم كه آنچه اخیرا در باب حقوق شهروندی بهاییان گفته اید مصداق اولی نیست و انشالله كه اصل در مورد شما هم بر برائت است. این شد كه از فرصت استفاده كردم و از غربتی كه بعد از ممنوع الكاری به آن مجبور شده ام بغضم را مثل تمام این چند سال فرو خوردم و برایتان پرونده ی تنها سه نفر ازخانواده ای را خلاصه كردم ؛ مشتی است نمونه ی خروار، قصه ی بسیارکوچک و ساده ایست میان صدها هزار قصه ی عمیقترو تلخ تر كه قانون وتبصره های محرمانه برای بهائیان آفریده اند .
راستی حال كه اعلام كردید پیروان این آیین از حقوق شهروندی برخوردارند، یادآوری میكنم كه در میان ایرانیان بهائی ، كودكانی هم هستند كه مادرانشان به جرم عقیده در زندانند؛ و مادرانی كه شوهر های كشته ی شان نشان و سنگی بر قبر ندارند و ازقضا فرزندان جوانشان هم در زندانند؛ و مریض هایی كه حقی بربیمه خدمات درمانی ندارند؛ و جوان هایی كه حق ورود به دانشگاه ندارند؛ و كودكانی كه سر كلاس ها تحقیر و از مدرسه ها اخراج میشوند ؛ وخانه هایی كه توسط نیروهای مصون از پی گیری ، سوزانده میشوند؛ و رگ هایی كه شب در خواب توسط ناشناسان مصون از مجازات ، بریده میشوند؛ و دیوارهایی كه شبانه پر از فحاشی های ضد بهائی میشوند؛ و كسبه ای كه تهدید میشوند؛ و قبرستانهایی كه تخریب میشوند ؛ وبی گناهانی كه به جاسوسی متهم میشوند ؛ و وحشت اخلاقی بر علیه بهائیان كه در رسانه های دولتی و عمومی مدام سرمایه گذاری میشوند ؛ همه و همه فقط برای حذف جامعه ای از شهروندان ایران به نام بهائی .
ما و فرزندان ما و فرزندان فرزندان ما ، شاهدان و حاملان درد ظلم بر بهائیانیم. آقای لاریجانی ، بخواهید و بگذارید كه این بار راویان عدالت پروری مسئولان باشیم.
Comments
hamidreza hassa... said:
Anonymous said:
Anonymous said:
Anonymous said:
رومیتا said:
Feryal said:
rashin said:
سید مرتضی said:
Add new comment