بیاد آورم داستان بدشت
بگویم ز شاه زنان سر گذشت
جمال قدم نیز در جمع بود
که قدوس پروانه او شمع بود
به باغی یکی تخت آراستند
چپ و راست را جمله پیراستند
حجابی بر آن تخت شد استوار
پس پرده شد طاهره برقرار
محبان همه پای تخت آمدند
بدیدار آن نیک بخت آمدند
چو آن مرغ خوشخوان آتش زبان
ز سر بیان گفت با بابیان
همه مست خمر بیانش شدند
خریدار راز نهانش شدند
فرازی ز قرآن به اصحاب گفت
سپس رمزی از حضرت باب گفت
چو براشت از امر ابدع حجاب
بیافکند از روی زیبا نقاب
که ای بابیان صور محشر منم
کلام خدا روز آخر منم
که اسلام و قرآن به من نسخ شد
همه شرع و احکام آن فسخ شد
ز خورشید باب و زمین جدید
جهانی براریم از نو پدید
چو اصحاب دیدند آن ماه نو
به عرش بدیعی رخ شاه نو
در افتاد در جمعشان ولوله
تو گوئی که شد در جهان زلزله
گروهی شدند از ندا مضطرب
شد ایمانشان ناگهان منقلب
بریدند برخی بشمشیر تیز
سر و گردن خود بوقت گریز
ولی زان میان اکثری اهل راز
بماندند در حضرت بینیاز
هماناگرفتند راه یقین
که خوانند با عصبه ی متقین
که محبوب دل های پاکان بهاست
شه لامکان نور یزدان بهاست
Add new comment