خوش تر آن باشد که سرّ دلبران گفته آید در حدیث دیگران
بار دیگر بیست و ششم آبان ماه یاد آور ثبوت برعهد و پیمان، وفا و پایمردی است. سی و دو سال می گذرد که فرهاد عزیز با خون خویش صفحه دیگری از عشق و فداکاری نگاشت و برگ زرینی به تاریخ دیانت بهایی افزود.
سالها پیش از طریق دوستی مطلع شدم با فردی آشنا شده است که خاطراتی از فرهاد عزیز دارد. هنگامی که پی برده بود دوست ما بهایی است به او گفته بود که می خواهد دکتر فرهاد اصدقی را بیابد. او بهایی نبود. در بیرجند با فرهاد آشنا شده بود و بعد از آن دیگر خبری از او به دست نیاورده بود و به همین دلیل نمی دانست که سالها قبل در زندان اوین اعدام شده است. از شنیدن این خبر بی نهایت متاثر شده و درخواست کرده بود با خانواده فرهاد دیدار کند.
به لطف آن دوست بهایی توانستیم ایشان را ملاقات کنیم. دیداری بسیار هیجان انگیز بود. خاطراتی که ایشان از فرهاد نقل کردند هیچگاه ازخودش نشنیده بودم و تعجبی هم نداشت زیرا فرهاد هیچگاه از خود و خدماتش، تعریف نمی کرد. خدمت به دیگران برای او بخشی طبیعی از وجود انسانی و معنای خلقت آدمی بود. دو خاطره کوتاه از این دوست نقل می کنم و قسمتی از متنی که بعدا برای بشیر در مورد پدرش نوشته بودند را ضمیمه می کنم:
این دوست نقل کردند مدتی اتاقی را در خانه ای اجاره کرده بودند و فرهاد نیز که در آن موقع جوانی حدودا بیست و هفت ساله بود به همراه عده ای دیگر که برای گذران دوران سربازی به بیرجند رفته بودند، در آن محل ساکن بودند. در سالهای اولیه انقلاب ایران، گروه های متفاوت، هوادارانی با عقاید مختلف داشتند و گاه به گاه که این عده به مناسبتی دور هم جمع می شدند، معمولا بحث و گفتگو به تنش کشیده می شد. ایشان می گفت اما هر جا فرهاد حضور داشت وحدت و اتحاد را به جمع القا می کرد. نقطه اتحاد افکار همه را پیدا کرده و بر آن تاکید می کرد و با شوخ طبعی ذاتی خود فضا را تغییر می داد و آن هنگام بود که لبخند جای اخم و ترش رویی را می گرفت.
یک خاطره دیگر: این دوست عزیز به یکی از اهالی روستای خود که پیرمردی کشاورز، فقیر و بیمار بودند، آدرس مطب فرهاد در بیرجند را می دهند. آن پیرمرد کشاورز بعدها از پزشکی فرشته خو تعریف می کند و می گوید مگر این آقای دکتر با تو چه نسبتی داشت که این طور با من رفتار کرد؟. فرهاد ایشان را در منزل خود اسکان می دهد، در رخت خواب خود می خواباند و برایش غذا می پزد، دارو می گیرد و مواظبت می کند تا جایی که مطمئن می شود که بهبود یافته است بدون اینکه هزینه ای از ایشان دریافت کند. این دوست می گفت حالا باید بروم و آن پیرمرد را پیدا کنم و بگویم آن دکتر فرشته خو را اعدام کرده اند!
خاطرات فرهاد در زندگی کوتاهش بسیار است. باشد تا زمانی دیگر به تدریج آنها را نقل کنم. امید دارم دوستان عزیزی که فرهاد نازنین را می شناسند و از او خاطره ای دارند، در نقل این خاطرات دریغ نفرمایند. سپاسگزارم.
روفیا
تقدیم به بشیر عزیزم
در کوچه باغ های این خراب آباد قدم که بزنی از کمتر فصلی نشان خواهی یافت که بارشی مناسب این زمین بی حاصل داشته باشد. اینجا برهوت احساس است و دشت، فریب خورده هر ابر.. کمتر فصلی بوده است که ابری زایا بتوان در آن یافت که دور از باورهای مرسوم این قبیله رسته باشد و اهل آبادی او را خوب تر از بچه هایشان بشناسند و بیشتر از والدینشان حرمت گذارند.
باران خاصی را نمی گویم که رنگین کمانی از این سو تا به آن سوی عرش داشته باشد. تا به سِحرِ بارشش از این زمینِ دائما بایر گلهای بهشتی برویاند که انسان حتی در عالم خواب هم ندیده باشد. پرواز اسطوره ای سیمرغ هم مورد نظرم نیست، تنها بال گشایی بی بدیل و عاشقانه کبوتری بر آبی های بیکران، این بام را که ارتفاع اندکی از زمین دارد، بسنده است. او تنها یک پرنده بود. ققنوس بود. یک دریچه بود. پنجره بود. می شد به سِحرِ وجودش، آسمان را بارها تجربه کرد. با او می شد به این باور رسید که انسان چقدر عظیم است. هستی چقدر شکوه دارد. در کنار او وقتی که آن ارتباط بی واسطه انسانی اش را درک می کردی می توانستی دریابی انسان هیچ وقت تمام نمی شود. او جهانی در خود نهفته بود. راز عصمت اعصار را در چشمان روشنش می فهمیدی. مفهوم بی نظیر نجابت بود. ..روحانیتش به تو آرامش می داد. با او از بی خدایی رنج می بردی... در سرد ترین و سایه ترین این شب قطبی، گرمای وجودش تو را گرم می کرد. از آتش نهفته ای که در سینه داشت خورشید تنها شعله کوچکی بود که بر آسمان می گذشت. آزادی را نه حق خویش که وظیفه ای انسانی می دانست ... اخوّت و عیاّری و سلوک رهروان افسانه ای را داشت. پزشک بود و مرهم زخم. در مطب کوچکش در شهر بیرجند پذیرای تمام دردمندان و نیازمندانی بود که به جرم نداشتن پول از همه جا رانده شده بودند و به دنبال ردّ پایی از او که آوازهء نیک خواهی اش را همه می دانستند و به او پناه آورده بودند. مأمن و پناهگاه مسکینان بود. شاهد بودم که در همان مطب کوچک که مشتمل بر دو اطاق 12 متری بود که با یک راهرو به همدیگر متصل می شد، مریض هایی را که محل و مکانی نداشتند و عمدتا از روستاهای اطراف بیرجند، بستری می کرد و با هزینه خود دارو تهیه می کرد و چای و غذای آنها را خودش آماده می کرد و با مهربانی به آنها دلداری می داد. در هر جمعی حضور داشت، صِرفِ حضورش نشاط و سرور و شادی به ارمغان می آورد. با او و در کنار او انگار بودا و گاندی، حافظ و مولوی و خیام و بوعلی و رازی و سیاوش را در کنار داشتی و مهمان بودی.
گر چه از نظر اعتقادی با همدیگر اختلافاتی داشتیم و من با اصرار همیشه به اصطلاح، سر بحث را باز می کردم و با او به علت جوانی و خامی بحث می نمودم، اما اگر بعد از حدود بیست سال، حال بخواهم اعلام کنم که بیشترین احساس نزدیکی اندیشه را با چه کسی داشته ام بی اختیار یاد او می افتم. تا به حال کمتر فردی را این قدر اهل تساهل و مدارا دیده ام... و مصداق شعر :
کیش هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
هیچ موقع با جبهه گیری و پرخاشجویانه با من بحث نمی کرد. اعتمادی پیامبرانه و آرامشی که تنها می توانم در گاندی و مسیح ببینم بر او حاکم بود. در تمام صحبت هایش به دنبال آن هسته مرکزی و نقطه اصلی که مرا و او را و انسانیت را به همدیگر نزدیک تر کند و به وحدت برساند را توضیح می داد و تمام تلاشش رسیدن به آن نقطه وحدت فکری بود.
اهمیت مطلب در این جاست که این از خصوصیاتِ انسانی بود، که حتی از نثار جان برای محبوب دریغ نکرد و شهید اعتقاد و آرمانش گردید. خدای او خدای نور، خدای باروری و زایش، شادی، مهربانی، عدل و داد، خدای مهر و عطوفت و امید بود. خدای مشترک تمام انسان هایی بود که جهت سعادت و بهروزی و صلح، برادری و عدالت و آزادی در طول تاریخ مبارزه کرده اند.
باور این مسئله که دکتر اصدقی حضور ندارد، باور نفی خدا است، حتی یک لحظه این فکر را که او را از من گرفته اند به وجودم راه نداده ام. مرگ حقیرتر از آن است که بتواند با انسان هایی نظیر او مقابله نماید. آنها دکتر اصدقی را منتشر کردند. مرگ نمی تواند با آدمیت بستیزد. دکتر اصدقی از تبار مولوی ها، سیاوش ها، گاندی ها، حافظ ها، طاهره ها، بهرنگی ها، حلاج ها و از تبار اولیاءالله و عضوی از قافله عظیمی است که فرهنگ و تمدن مادّی و معنوی بشریت را بنا نهاده اند که به سوی سعادت و صلح و عدالت و مدنیّت در حرکت است. تمدّن بشری مرهون انسان هایی از تبار او است.
به تمام دگر اندیشانی که از نظر اعتقادی مانند او فکر نمی کردند ولی آنها نیز قلبشان برای همان آرمان های متعالی دکتر اصدقی می تپید می گفت: تمام راه ها در قلّه به همدیگر متصل می شوند، مهم این است که از حرکت باز نمانیم.
من با تمام احساس و ایمان به نَفَس های خویش امیدوارم که در هر صلایی نغمه ای از آواز او را بجویم و در هر نگاهی لحظات با او بودن را در خویش تکرار کنم، او خود به من گفته است: کودکی که فردا زاده می شود خبری از او و تمام تبار انسانی اش را در خویش دارد. به قول دوستی: وقتی که دیروز " او " باشد، فردا همیشه نزدیک است.
Comments
سام said:
درود بي پايان بر روح بزرگ دكتر اصدقي ودست مريزاد به همسر وخانواده ارجمند وپايدار ،. با اينكه چندين ساليست با اين امر مهيمن اشنا شدم ولي بسيار تحقيق كرده ام ودر اين سالها با شنيدن شرح حال زندگي ويا برخوردواشنايي با خانواده هاي شهداي امر بسيار از صميم قلب مسرور ميگردم وبسيارخوشحالم كه در عصري زندگي ميكنم كه هنوز ميتوان انسانهاي بزرگي رامشاهده كرد كه براي اعتقادات پاك ومقدسشان همچون حلاج بر سر دارميروند وپشت پا به زيستن در اين دنياي فاني ميزنند وچراغي ميشوند كه ره گم نشود،باري سخن گفتن در جايي كه اين نفوس عاشق حضور دارند بسيار سخت است ولي شور وشعف زيارت شرح رشادتهاي اين ياران ادمي را بي اختيار از خود بي خود ميكند كه احساسات خود را ابراز نمايد ومسرور از همدلي ونفس كشيدن در هواي اين مرغان بلند پرواز كند ،باشد كه همه شور باشيم درشيار زيستن..
Add new comment