فایل صوتی داستان زنده سوزاندن یک زن و شوهر بهائی روستایی

 


من از بیگانگان هرگز ننالم

که هرچه کرد با من آشنا کرد

چندی بود که می خواستم قلم و کاغذی به دست گیرم و شرح یک قصه پر غصه را بر روی کاغذ بیاورم، ولی نمی دانم چرا قلم بر روی کاغذ قرار نمی گرفت، شاید حجب و حیا و یا شاید نکند با گفتن ماجرا باعث دلتنگی و شرم دیگران شوم.

گر بگویم قلب ها پرخون شود

ور نویسم اشک ها جیحون شود

تا این که فیلم تابوی ایرانی را که به همت هنرمند توانا و پر جرأت رضا علامه زاده تهیه شده است، دیدم. گو اینکه آن چه در این فیلم نشان داده شد قطره ای در مقابل اقیانوس است ولی خود قدم اولیه است برای شکستن این تابو و ترک خوردن سنگ سخت تعصب قلب های مردم. این است که دستم و قلبم جرأت پیدا کرد و قلم شروع کرد شرح ماجرا را نوشتن.

زنده سوزاندن 2 بهایی روستایی

نُوک روستایی است در مشهد در استان زرخیز خراسان. نُوک ده کوچکی است با جمعیت کم که ساکنان آن سالیان سال به کشاورزی و دامداری مشغول هستند. اهالی اغلب همدیگر را می شناسند یا از طریق فامیلی و نسبی و یا از طرق دیگر. در این ده کوچک یک زن و شوهر به نام شکر نسا و محمدحسین زندگی می کنند که بهایی هستند. فرزندان آنها بزرگ شده اند و هرکدام در نقاط دیگر به کار و زندگی مشغولند. یک دختر و دامادشان در دهی نزدیک به این پدر و مادر زندگی می کنند که اغلب از آنها دیدار می کنند و شاید در رفع نیازهای آنان ساعی هستند.

مردم این روستا در کنار همدیگر با صلح و صفا زندگی می کردند، تا این که انقلاب اسلامی شد و ظلم و آزار و کشتار بیرحمانه بر مردم ایران از هر قوم و نژاد و مذهب شروع شد.

اواخر ماه آبان بود. هوای نُوک رو به سردی می گذاشت. شکرنساء و محمدحسین پس از یک روز پر مشغله در مزرعه و رسیدگی به احشام و انجام امور خسته به خانه برگشتند. شکرنسا سفره را پهن کرد و زن و شوهر با لطف و صفا شام خوردند. مقداری بادام از باغ آورده بودند و هر دو با چکش های کوچک مشغول شکستن آنها شدند، این کار هر ساله ی آنها بود. بادام ها را حاضر می کردند برای روزهای سخت زمستان. عادت هر شب آن بود با خوردن چای شب را به پایان برسانند. شکرنسا سماور را جوش آورد، چایی دم کرد و یک استکان چای برای همسرش و خودش ریخت. در این حین محمد به او گفت من می روم به گوسفندها سر بزنم و برمی گردم. شکرنسا گفت زود برگرد که چایی ات سرد نشود. او رفت و شکرنسا چای خود را نوشید. در این هنگام صدایی شنید و بعد چند مرد وارد اتاق شدند. شکرنسا مهمان نواز بود و شاید هم رسم ده آن بود که اهالی آخر شب به دیدن هم بروند و چای را با هم بخورند. این است که گفت خوش آمدید، بفرمائید، ولی وقتی که نزدیک تر شدند تعجب کرد. چند مرد نقاب پوش جلوی او ایستاده، بدون این که هیچ حرفی بزنند، چون ممکن بود از صدای آنها شکر نسا آنها را بشناسد، دست و پای این زن را بستند، و او هر چه می گفت شما که هستید، با من چه کار دارید، چرا این کار را می کنید، مگر من چه کرده ام؟ جوابی نمی شنید. وقتی متوجه شد که نتیجه ای ندارد، گفت پس خواهش می کنم، خواهش می کنم به شوهرم محمد کاری نداشته باشید، او پیرمرد است و ضعیف، رفته به گوسفندها سر بزند. خواهش می کنم به او کاری نداشته باشید. ولی آنها کماکان مشغول به طناب پیچیدن او بودند و او متحیر که این ها که هستند، چرا این وقت شب بدون اجازه به اتاق آنها آمده اند و این گونه او را آزار می دهند. به یک مرتبه به خود آمد و فهمید که اینها مردمانی هستند که تعصب کورکورانه دین و مذهب دارند.

شکرنسا را با طناب بستند روی زمین قرار دادند، و بعد تخته ای از گوشه ای پیدا کردند روی او گذاشتند روی تخته را چوب و هیزم خشک گذاشتند و از نفتی که چراغ اتاق را روشن می کرد بر روی تخته ریختند و آنگاه کبریت را روشن کردند. وقتی که مطمئن شدند هیزم ها شعله گرفته این مردان با نقاب خوشحال از زنده سوزاندن مادر ما، مادر وطن، مادری که صورتش از گذشت سالیان سال پر از چین و چروک شده و دستهایش با کار کردن بر روی زمین کبره بسته بود، اتاق را ترک کردند که به سراغ محمد بروند.

پیدا کردن محمد کار مشکلی نبود. او را گرفتند و شروع کردند به عملیات، هرچه محمد داد و فریاد می زد، کمک می خواست، همسایه ها را صدا می کرد، صدایی از کسی درنمی آمد، شنیدند و بی احساس توجهی نکردند.

از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

او را هم با طناب بستند، رویش نفت ریختند و کبریت را روشن کردند و در حالی که می سوخت به او گفتند بدو… بدو… بدو بابا…. چه خنده ای می کردند… بدو بابا… بدو بابا… و بالاخره بدن نحیف و سوخته و شرحه شرحه پیرمرد سالخورده دهاتی بر روی زمین افتاد. نقاب پوشان خود را به آنجا رساندند و وقتی از کشته شدن او مطمئن شدند خودشان را با آتش بدن او گرم کردند و رفتند.

به کدام مذهب است این
به کدام ملت است این
که کشند عاشقی را
که تو عاشقم چرائی؟

من می خواهم این شعر را اینطور بنویسم:

به کدام مذهب است این
به کدام ملت است این
که سوزند عاشقان را
که تو با خدا چرائی؟
برگردیم به اتاق سراغ شکرنساء، سراغ مادر

در آن زمانی که شکرنساء زیر آتش بود و در انتظار سوختن، در نهانخانه ی جانش به یاد فرزندان و نوه هایش و از همه مهمتر شوهرش محمدحسین بود. با فکر و یاد آنها سوختن را فراموش کرده بود که به ناگاه تکان خورد دید دستش حرکت می کند، و بعد پاهایش … چون طنابی که او را بسته بودند نایلون بود در برخورد با آتش می سوزد و در نتیجه او متوجه می شود که می تواند حرکت کند. نیم سوخته و جراحت دیده خود را از زیر آتش بیرون می کشد. اولین چیزی که به یادش می آید محمد است. او را در اتاق نمی بیند. کت محمد را در گوشه ای پیدا می کند. با دست های سوخته روی بدن سوخته اش می اندازد و با اراده و دلی مملو از عشق به شوهر و زندگی به دنبال او بیرون می رود.

شب بود و تاریک… در آن تاریکی با صدای نحیف صدا می کند محمد… محمد … عجب است که اسم او محمدحسین است. محمد نام حضرت رسول اکرم و حسین نام امام مظلوم شیعان است. در آن تاریکی شب کسی صدای او را نمی شنود و یا اگر می شنود از ترس و یا اینکه او کافر است و نجس و یا به ما چه … کسی بیرون نمی آید که دست نوازشی و کلمه ای از همدردی و همدلی به او بگوید. به هر حال در آن تاریکی خانه یکی از همسایگان را پیدا می کند، در می زند، در را باز می کنند و از دیدن قیافه ی مادر سالخورده کودکان خانه از ترس داد و فریاد می کنند، ولی بزرگان بی اعتنا. می پرسد، محمد مرا ندیده اید؟ ـ نه. یکی از مردان غیرتش به جوش می آید می گوید می روم پشت بام ببینم آنجاست. زود برمی گردد. نه، بالای پشت بام نیست. نمی دانم کجاست. نه سلامی نه علیکی، نه نوازشی و نه مهمان نوازی که ما ایرانی ها و خصوصا اهالی ده و روستا به آن معروف هستیم. می خواهند در را ببندند، با صدای نحیف می گوید میشه چراغ قوه ای به من بدهید تا محمدم را پیدا کنم. چه عشقی! به او چراغ قوه می دهند و در را بر روی او می بندند.

من نمی دانم این چه فرهنگی است که دل را سنگ می کند و انسان را عاری از انسانیت. شرم باد بر آن فرهنگی که این چنین مردمش را بی رحم و خونریز و خون دوست تربیت می کند.

شکرنساء چراغ به دست به دنبال محمد می گردد. او را صدا می کند. صدایی نمی شنود. ناگاه از دور دودی می بیند. خودش را به آنجا می رساند. نگاه می کند. نور می اندازد. بله، محمد است. سوخته بر زمین افتاده. اشکی از چشمان خشک شده اش می غلتد. با دلی شکسته و بدنی سوخته به خانه اش برمی گردد. همانطور که کت محمد روی شانه اش بود کنار دیواری چمباتمه می زند تا فردا صبح و روزی دیگر فرا رسد.

از آنجایی که معمولا جنایتکاران و قاتلان پس از اقدام جرم، قبل از برملا شدن نزد عموم، خود به محل جنایت می روند که از عملی که انجام داده اند مطمئن شوند به مزرعه می آیند که از سوختن طعمه هایشان مطمئن شوند. جسد سوخته و خونین محمد را می بینند ـ لابد خوشحال وارد اتاق می شوند ـ که خوشحالی آنها تبدیل به ترس و لرز می شود، وقتی که می بینند این پیرزن سوخته ولی زنده است.

تا اینجای ماجرا در تاریخ ثبت است در کتابی به نام A Cry from Heart نوشته ویلیام سیرز و از این به بعد را هم برای ثبت در تاریخ می نویسم.

یکی از فرزندان پسر این سوخته شدگان با همسر و فرزندانش در تورنتو زندگی می کند. شبی جلسه ی یادبودی برای پدر و مادر برگزار می کنند. پس از دعا و مناجات برای ارتقاء روح پاک آن عزیزان و طلب بخشش و مغفرت برای گناهکاران، هر کس خاطره ای از آن عزیزان دارد می گوید. در این ضمن متوجه شدم که فرزند کوچک این خانواده با فارسی شکسته می گوید، پدر … زبان… زبان را بگو… نفهمیدم چه می گوید. از پدر پرسیدم چه می خواهد بگوید؟ چنین گفت: وقتی مردان وارد اتاق شدند و مادر را زنده یافتند از ترس اینکه اگر دختر و داماد و یا دیگران به دیدن آنها بیایند و جریان را تعریف کند، زبان مادر را که هنوز نیمه جان است از حلقوم درمی آورند و فرار می کنند.

“آدمیت مُرد، گرچه آدم زنده بود” (فریدون مشیری)

صبح دختر و داماد بی خبر به خانه پدر می آیند. مادر را لابد به جایی می برند چون در آن ده بیمارستانی نیست. پس از چندی روح پاکش به محمد می پیوندد.

مولانا چه زیبا گفته:

گر در آتش رفت باید چون خلیل
ور چو یحیی می کنی خونم سبیل
ور چو یوسف چاه و زندانم کنی
ور ز فقرم عیسی مریم کنی
سر نگردانم از تو من
بهر فرمان تو دارم جان و تن
ترک مال و ترک نام و جان و تن
در طریق عشق اول منزل است

متن نوشتاری
فایل صوتی

 

Loading Video...
DownloadAudio icon be_yade_mazaleme_bahais.mp3

مطالب سایت

Comments

Anonymous's picture

Anonymous said:

واقعه بسیار تکان دهنده و دردناکی بود. امیدوارم روحشون در اون دنیا در کنار خدا باشه.
باران (م)'s picture

باران (م) said:

الله ابهی رفتند و عاشق ماندند و چراغ امروز ما و من شدند به حرمت حضور عاشقانی مثل جناب محمدحسین و شکرنساء فرصتی برای من بود تا آشنا بشم با حضرت بهاالله . امروز چند سال از بهایی شدن من میگذره. مدیونتان هستم . و اگر نبودند و اگر نمیماندند... کاش بهایی زادگان ارزش خون شکرنساء و محمد حسین رو بیشتر بدونن و دینداریشون ارثی نباشه...
sasan's picture

sasan said:

با خوندن این مطلب تمام بدنم رعشه گرفت . نمیدانم انسانیت را چه شده است. هم مذهب شما نیستم. اما انسانم .ارزو میکنم ما مردم ایران چشمهایمان را باز کنیم. و با مرور تاریخ به پیشینه نیک خود باز گردیم
ehsan ebrahimpour's picture

ehsan ebrahimpour said:

بسیار متاثر کننده بود و ار این ناملایمنی ها بهایبان عزیز بسیار کشیده اند.
محمد رضا دستجردی 's picture

محمد رضا دستجردی said:

الله ابهی و ممنون از ارسال این واقعه مولمه . شهدای گرامی فامیل نزدیک پدر خانم اینجانب هستند یعنی دختر عمه و پسر خاله . روز سوم بعد از واقعه خانم شکر نساء را در خالی که بدنشان کاملا سوخته و تقریبا بیهوش بودند در بیمارستان علم( امام رضای فعلی ) بیرجند به اتفاق آقای مهران حیرانی که اون زمان همکار بودیم ملاقات نمودم . لازم دانستم به 4 نکته اشاره کنم اول اینکه نام شهر بیرجند است و نه مشهد . فاصله بیرجند تا مشهد 450 کیلومتر هست . مشهد در شمال استان خراسان قبلی و بیرجند در جنوب آن و اقع هستند . نکته دوم اینکه محمد حسین که برای سرکشی گوسفندان میرود متوجه ضاربین میشود و لذا برای آوردن کمک از راهی که از آغل ویژه گوسفندان مخفیانه به بیرون و از قسمت زیر درب منزل از تقریبا سوراخ مانندی به کوچه راه دارد بیرون میرود که به محض بیرون آوردن سر از سوراخ با کلنگ به فرقش میکوبند .یعنی ضارب که از اقوام نزدیک خود شهید بوده قبلا از راه مخفی آگاه بوده است . نکته سوم اینکه برای بستن شکر نساء و آتش زدن وی درب اطاق ورودی منزل را ازجای کنده و وی را آتش میزنند که درب نیمه سوخته هنوز باقی است . و آخرین نکته هم اینکه شکر نساء هنگامیکه کنار گودال و جسد سوخته محمد حسین ناله و زاری میکرده همال فامیل به وی نزدیک میشود و ضربه ای به پهلویش کوفته و سپس زبانش را میکشند که مبادا صحبت کرده آنان را رسوا کند . سالها بعد یکی از این افراد خودش به طور ضمنی گفت که یکی از همان افراد بوده و قصد دارد املاک روستای نوک محل زندگی و شهادت شهید رانیز خریداری کند شخصی بود مورد حمایت و کلاهبردار مشهور خاص و عام اما طولی نکشید که با اتو مبیل در تصادف با تریلر کشته شد و سپس زندگیش بطور کلی از هم پاشید .
محمد رضا دستجردی 's picture

محمد رضا دستجردی said:

الله ابهی و ممنون از ارسال این واقعه مولمه . شهدای گرامی فامیل نزدیک پدر خانم اینجانب هستند یعنی دختر عمه و پسر خاله . روز سوم بعد از واقعه خانم شکر نساء را در خالی که بدنشان کاملا سوخته و تقریبا بیهوش بودند در بیمارستان علم( امام رضای فعلی ) بیرجند به اتفاق آقای مهران حیرانی که اون زمان همکار بودیم ملاقات نمودم . لازم دانستم به 4 نکته اشاره کنم اول اینکه نام شهر بیرجند است و نه مشهد . فاصله بیرجند تا مشهد 450 کیلومتر هست . مشهد در شمال استان خراسان قبلی و بیرجند در جنوب آن و اقع هستند . نکته دوم اینکه محمد حسین که برای سرکشی گوسفندان میرود متوجه ضاربین میشود و لذا برای آوردن کمک از راهی که از آغل ویژه گوسفندان مخفیانه به بیرون و از قسمت زیر درب منزل از تقریبا سوراخ مانندی به کوچه راه دارد بیرون میرود که به محض بیرون آوردن سر از سوراخ با کلنگ به فرقش میکوبند .یعنی ضارب که از اقوام نزدیک خود شهید بوده قبلا از راه مخفی آگاه بوده است . نکته سوم اینکه برای بستن شکر نساء و آتش زدن وی درب اطاق ورودی منزل را ازجای کنده و وی را آتش میزنند که درب نیمه سوخته هنوز باقی است . و آخرین نکته هم اینکه شکر نساء هنگامیکه کنار گودال و جسد سوخته محمد حسین ناله و زاری میکرده همال فامیل به وی نزدیک میشود و ضربه ای به پهلویش کوفته و سپس زبانش را میکشند که مبادا صحبت کرده آنان را رسوا کند . سالها بعد یکی از این افراد خودش به طور ضمنی گفت که یکی از همان افراد بوده و قصد دارد املاک روستای نوک محل زندگی و شهادت شهید رانیز خریداری کند شخصی بود مورد حمایت و کلاهبردار مشهور خاص و عام اما طولی نکشید که با اتو مبیل در تصادف با تریلر کشته شد و سپس زندگیش بطور کلی از هم پاشید .
Anonymousلاله فروغیی 's picture

Anonymousلاله ف... said:

سرها بریده بینی بی جرم وبی جنایت
مسعود's picture

مسعود said:

رمان غم انگيزي بود ولي مي شد روش كار كرد و بهتر پروروندش.
مسعود's picture

مسعود said:

داستان جالبي بود، چه كسي اين رمان را ديده كه با ريزه كاريهايش تعريف مي كند، زن كه لال شده و محمد هم كه سوخته...
Anonymous's picture

Anonymous said:

با تشکر از زحمات شما عزیزان، متوجه دو اشتباه در فایل صوتی شدم: یکی اسم خانم معصومی شِکَر نساء بوده ، نه شُکر نساء. دیگری اینکه نوک ربطی به مشهد ندارد و نزدیک بیرجند است.
رامین's picture

رامین said:

من هم سوختم
هوشنگ انصاری's picture

هوشنگ انصاری said:

گوشه ای از تاریخ معاصر است. ولی با همان شدت اوایل ظهور دیانت بهایی امیدوارم هموطنان عزیز بخوانند و از مظالمی که بر بهاییان ایران رفته اگاهی پیدا کنند. در ته ظرف دلم جای زخمی باقیست که هر از چند صباحی سر ان میترکد و برون میچکد از ان غم و اندوه به پهنای دلم......
Anonymous's picture

Anonymous said:

داستان تخیلی جالب و متاثر کننده ای بود !
Anonymous's picture

Anonymous replied:

ba arze adab . in vaghe yak dastan nist , vagheyati talkh por az dard tarikhe emre ast . ke in azizan tamame zajrha ra ke hich kas namitavanad dar tarikhe bashariyat soragh begirad ba jan va del be khatere ashgh be mahbube bihamta, tahamol kardan
Anonymous's picture

Anonymous said:

AllahuAbha , ba tashakor faravan az zahamate shoma man az ahle haman diyar birjandam . man az zabane dokhtar geramiyeshan Hava shahadate bozorgavaran ra sheniedam d Shekar Nesae vaghti ba badan nime jan sukhte ba hezaran zahmate boland mishavad dasthayash ra be divar migired ke betavand rahe bervad va tadolash ra hefz kone ke pust va gushte dastan nazaninash be divar va puste va gushte pahay ranj- dideash be zamin michasband . Shekar Nesa bodun tavajo be badane nim sukhteah be donbale shoharash Mohamad migardad va ta chandin saal in asare tarikhi bar jay bud ke motasefaneh alan khane va mohale shahadat mojud ast vali hich asari az puste daste va pay ishan va siyahi khane mojud nisti va kolan az bein rafte va bary bazdid konande an vaghe ra be tasvir namikeshad.:(a

Add new comment

Image CAPTCHA
سایت آئین بهائی با کمال سرور به استحضار هم وطنان عزیز و شریف در ایران و خارج ایران می رساند که امکانی را فراهم نموده است تا همه فارسی زبانان اعم از ایرانی و غیر ایرانی بتوانند برای مطالعه و تحقیق درباره امر بهائی به صورت آنلاین و از طریق نرم افزار اسکایپ سلسه کتب روحی را مطالعه نمایند.
برای توفیق در این امر کافی است نرم افزار اسکایپ را روی گوشی و یا کامپیوتر خود داشته باشید. این امکان جدید از آن جهت اهمیت دارد که دوستان عزیز فارسی زبان در سراسر عالم به خصوص در کشور مقدس ایران در تمام شهرها و روستاهای دوردست که امکان تماس با جامعه بهائی را ندارند می توانند از این طریق به صورت آنلاین و امن با یکی از راهنمایان بهایی کتب روحی را در گروه مطالعه نمایند.
از دوستان علاقه مند تقاضا می نماییم آدرس یا آی دی اسکایپ خود را از طریق مکاتبه با ایمیل سایت آئین بهائی به آدرس info@aeenebahai.org در اختیار ما قرار دهند. سایت آیین بهائی نحوه شروع دوره مطالعات کتب روحی را از طریق اسکایپ با شما هماهنگ خواهد نمود.
 
شما می توانید سوالات و نظرات خود را در رابطه با دیانت بهایی از طریق آدرس ایمیل info@aeenebahai.org برای ما ارسال بفرمایید. همچنین برای دریافت آخرین مطالب از کانال رسمی وب سایت آئین بهایی در تلگرام استفاده نمایید. برای جستجو شناسه کاربری aeenebahai1 را در نرم افزار تلگرام جستجو کنید.