میرزا آقا خواهر زاده همسر رب اعلی از خدیجه بیگم که او را خاله خانم صدا می کرد، درخواست می کند قصه عروسی شان را تعریف کند. همیشه قصه از خوابی شروع می شد که خاله خانم در سیزده سالگی دیده بود: «توی خواب دشت سبز بی انتهایی را دیدم که تا چشم کار می کرد چمن بود و گل های رنگارنگ، خیال می کردم که این دشت و این فضا و هوای دل انگیز در عالمی غیر از این عالم است... و او را دیدم که در حال نیایش بود توجه او به خداوند، صورتش را چنان درخشان و تابنده کرده بود که از شدت نور آن از خواب بیدار شدم... و قلبم از شادی لبریز بود. با اینکه با هم نسبت فامیلی دوری داشتیم و در کودکی همسایه و هم بازی بودیم، ولی سال ها بود که او را ندیده بودم ... و حالا یک مرتبه خوابش ... شب های زیادی را فکر این خواب خوابیدم ...»
خاله ادامه داد: «هفت سال گذشت و دوباره خواب عجیبی دیدم ... حضرت فاطمه دختر پیامبر، به خانۀ ما آمد و مرا بوسید و برای پسرش امام حسین، از من خواستگاری کرد ... با اینکه از این خواب بی نهایت خوشحال بودم، اما معنی آن را نمی فهمیدم.»
«خیلی زود همه چیز روبه راه شد و من به خانۀ شوهر رفتم. با محبت و احترام بی اندازۀ او ، احساس می کردم که خوشبخت ترین زن دنیا هستم ... و گاهی این همه خوشبختی مرا به وحشت می انداخت. تا اینکه باز خوابی دیدم ... خوابی عجیب.
در حیاط منزلی که حالا با او و مادرش زندگی می کردم شیر مهیب عظیم الجثه ای ایستاده بود. من دست در گردن آن شیر انداختم و او دو دور و نیم مرا دور حیاط گرداند و ایستاد ... و من وحشت زده از خواب پریدم. وقتی خوابم را برای او تعریف کردم لبخندی زد و گفت: خیلی زود از خواب بیدار شدی. این رویا تعبیرش این است که زندگی مشترک ما دو سال و نیم به طول می انجامد...
مضطرب و پریشان به گریه افتادم، اما او مرا تسلی داد و گفت : «ابداً غمگین مشو. دلتنگ مباش. به ارادۀ او تسلیم شو. آنچه او برای تو خواسته برای هیچ کس، در هیچ زمان نخواسته ... تو خوشبخت ترین زن عالم هستی و انشاءالله خواهی بود. قدر این موهبت را بدان. من حتی اگر به ظاهر در کنار تو نباشم، همیشه با تو هستم. هر جا که باشم ...» این کلمات مثل نسیم خنکی که بر بیمار تب داری بوزد مرا آرام نمود.»
حضرت اعلی در دوران کودکی پدرش را از دست داده بود و سرپرستی او و مادرش بر عهده آقا سید علی برادر حاجی سید محمد بزرگترین دایی حضرت رب اعلی قرار گرفت. او از خواهر زاده ای گفت که توجه و عبادتش در کودکی تعجب همه را برانگیخته بود و از معلم آن طفل گفت. معلمی که خود را لایق درس دادن به او نمی دانست و به حاجی سید علی سفارش می کرد که در حفظ این کودک بکوشد. گفته بود: «آقا سید علی بگذارید در منزل بماند، او به معلم احتیاج ندارد.» و از نیایش و عبادت کودکی گفت که بسیار غریب بود. از سفری تعریف کرد که با بستگان به سبزپوشان شیراز رفته بودند و آن جا نیمه شب آقا سید علی متوجه می شود که خواهرزاده عزیزش در بستر نیست. با نگرانی به جستجو می پردازد و او را در گوشه ای خلوت در زیر کمر کوه مشغول راز و نیاز با پروردگار می یابد.
خاله خانم عبایی را از صندوق درآورد که هنوز تزیین آن تمام نشده بود اما لطافت و زیبایی آن مجذوب کننده بود. «این یادگار محبوبم است. هر وقت دلم تنگ می شود خودم را با آن مشغول می کنم. در آن حال احساس می کنم او کنارم نشسته و در حالی که چای می نوشد، با نگاه مهربان و لبخند جانبخشش به من می گوید: «محبوبم خدا حفظت کند من همیشه با تو هستم.» آن وقت آرامشی عمیق مرا در بر می گیرد. بعد از زمین فاصله می گیرم. بالا و بالاتر می روم. خیلی بالا و از آن جا سرزمینی می بینم کنار دریایی زیبا و کوهی سبز با باغ هایی بسیار زیبا روی آن. و یک نگین درخشان در قلب این کره ... وقتی خوب نگاه می کنم، سیلی از مردمان هزاران نفر با نژادهای گوناگون و لباس های رنگارنگ همچون موجی ملایم و آرام از ساحل دریا به سوی این نگین که گنبد طلایی و عظیم است، در حرکتند. و کلمات او با آوازی که هزاران نفر با هم آن را زمزمه می کنند در آن فضا طنین انداز می شود. و بعد نوری شدید همه جا را در بر می گیرد. چشم هایم طاقت این نور را ندارد. می بندم و باز می کنم و خودم را مشغول دوختن می بینم ... در حالی که قلبم از شادی می خواهد از سینه بیرون می زند...» احساس کرد موجی از شادی او را در بر می گیرد ... واو را بالا می برد ... این تجربه ای روحانی و کم نظیر بود.
باز خاله خانم از محبوبش برای میرزا آقا تعریف کرد و زندگی کوتاهی که با او داشت.
«او را بسیار دوست داشتم و او با عشقی بی نظیر و احترامی که هرگز نمی توانم ان را توصیف کنم با من رفتار میکرد از هر حرکت او این عشق و احترام ظاهر بود .
شامگاهان که دفتر و دستک تجارتی را نزدش میبردم و او مشغول نوشتن می شد ، چنان اهنگ روحنوازی هنگام تحریر زمزمه می کرد که به هیچ حساب و کتابی شبیه نبود و وقتی با تعجب می پرسیدم چه می نویسید ؟ با تبسم می گفت: این حساب خلایق است.»
خاله آهی کشید و گفت: «نمی دانم قدر این همه خوشی را دانستم یا نه، اما می دانم خیلی دوره آن کوتاه بود خیلی ...»
میرزا آقا پرسید: کی او را شناختید؟
«یک روز عصر زودتر از همیشه به منزل امد عجیب بود . ولی وقتی گفت کار بسیار مهمی دارد ، قانع شدم . شام در اطاق صرف شد و زودتر از معمول خوابیدیم . . .ساعتی بعد وقتی همه جا را سکوت و تاریکی در بر گرفته بود ، اهسته از جا برخاست و بیرون رفت . بیدار بودم ولی چیزی نگفتم . لحظات به کندی می گذشت . و او باز نگشت . نگران شدم . از اطاق بیرون رفتم و به همه جای منزل سر زدم . او را نیافتم . گمان کردم از منزل خارج شده است . ولی در منزل هم مثل همیشه قفل بود تنها جایی که جستجو نکرده بودم بالا خانه بود وقتی به انجا نگریستم ان را نورانی یا فتم . هرگز ندیده بودم ان وقت شب به ان قسمت از خانه برود، مگر زمانی که مهمان داشتیم. آن شب هم چیزی راجع به مهمان نگفته بود. مضطرب شدم. آهسته از پله ها بالا رفتم. او را دیدم، در حالی که ایستاده و دست هایش به آسمان بلند است. صدای مناجاتی که با لحنی بسیار دلنشین تلاوت می کرد و اشک هایی که بر صورتش جاری بود آنقدر مرا متعجب نکرد که اشعه و انواری که از سر تا سر هیکلش به بیرون می تابید. بر جا میخکوب شده بودم و بی اختیار می لرزیدم. نه می توانستم قدمی به جلو بگذارم نه عقب. به کلی اراده ام سلب شده بود. می خواستم فریاد بزنم که او با دست اشاره کرد که برگردم. اراده و شهامتم را بازیافتم. برگشتم و به بستر رفتم و تا صبح آشفته و بی خواب به آن چه در اتاق بالا می گذشت اندیشیدم. تا چشم بر هم می گذاشتم، تصویر اتاق بالا و آنچه دیده بودم جلوی چشمم مجسم می شد و بر پریشانی ام می افزود. با خود می گفتم: آیا چه اتفاقی قرار است بیفتند که با این زاری و تضرع به دعا مشغول است؟ آن انوار چه بود ...»
وقتی برای صرف صبحانه به اطاق مادر رفتم او را دیدم. نشسته بود و در نهایت ارامش چای می نوشید. آن شکوه و جلال شب گذشته در نظرم ظاهر شد. رنگم پرید و لرزه بر اندامم افتاد. مادر که برای کاری از اطاق خارج می شد متوجه حال اشفتهء من نشد. او به من نگریست. از نگاهش محبت بی کران الهی ساطع بود . مرا در کنار خود جای داد و چای خود را که تا نیمه نوشیده بود به من داد. با نوشیدن ان توان رفته ام باز گشت. آرام و مهربان پرسید: شما را چه می شود؟
گفتم شما بسیار عوض شده اید. دیگر آن کودکی که همسایه و همبازی من بود نیستید. حتی با آن آقا سید علی محمد که با من ازدواج کرد بسیار متفاوتید. بعد از دو سال زندگی زیر یک سقف، فرد دیگری را مقابل خود می بینم . شما به کلی تغییر کرده اید... این مرا نگران می کند.
به من نگاه کرد . نگاهی که هرگز فراموش نمی کنم . بعد لبخندی زد و گفت: ابدا مایل نبودم که شما مرا در ا ن حالت ببینید ولی ارادهء الهی چنین تعلق گرفته تا هرگز ذره ای تردید نکنید . به یقین بدان که من ان مظهر ظهور خداوند هستم که عالمیان هزار سال است در انتظار او هستند آن انوار که مشاهده نمودید، از دل و جان من ساطع گشته ...
بی اختیار در مقابلش سجده کردم و به او ایمان آوردم. از آن لحظه به بعد زنده بودم برای اینکه به او خدمت کنم. او دیگر مولای من، محبوب من و رب اعلای من بود.
هنگامی که خبر تیرباران شدن حضرت باب در تبریز به شیراز رسید، حاجی سید محمد گفت: فقط مردهای فامیل از این خبر مطلع شدند ... آن ها نمی توانستند این اخبار غم انگیز را به مادر و همسر حضرت باب برسانند.
خاله خانم به میرزا آقا گفته بود که بعد از یک سال تازه فهمیده بود که همسر نازنینش دیگر در این عالم نیست. شب و روز مادر شده گریه و اشک و ضجه ... پیوسته زار می زد و می گفت: «پسرم را بیخود به کشتن دادند ...»
میرزا آقا می خواست به حاجی ثابت کند که خواهر زاده اش سید محمد علی باب همان قائم موعود است، هر دلیلی که حاجی بر رد می آورد، او با دلیل محکمتری اثبات می کرد. آخر حاجی مستاصل شد و گفت: «یعنی می خواهی بگویی پسر خواهر من، که از کودکی پیش ما زندگی می کرده، نزد ما بزرگ شده، همین سید علی محمد، قائم آل محمد است؟»
حاجی چنان با حرارت و حیرت صحبت می کرد که گویی از این عجیب تر چیزی در این عالم ممکن نیست. لبخندی بر لب میرزا اقا نقش بست که از چشم حاجی پنهان نماند. با عصبانیت پرسید چرا می خندی؟ پاسخ داد حرف شما مرا به خنده انداخت. آخر شما همان حرفی را می زنید که ابولهب زد. او هم می گفت یعنی برادر زاده من محمد فرستاده خداست؟ مگر می شود؟ ... آخر دیدید که شد.
رنگ از روی حاجی پرید گویا صاعقه بر وجودش زده بود. زبانش بند آمد. چشم هایش را بست...
حاجی سید محمد تامل نکرد و از برادر کوچکترش میرزا حسنعلی که در یزد بود، درخواست کرد که برای دیدار خواهر داغ دیده شان به کربلا بروند. وقتی به بغداد رسیدند، حاجی سید محمد دل به دریا زد و گفت: بهتر است حالا که تا این جا آمده ایم سری هم به جناب بهاء بزنیم تا از اصول دین غفلت نکرده باشیم. معلوم بود که حاجی میرزا حسنعلی نخواهد آمد اما برادر بزرگتر با اشتیاق تمام به حضور شتافت.
آن چه او در نگاه و کلام جناب بهاء یافت، همان بود که در چشم ها و بیان خواهر زاده مظلومش دیده بود. در نگاه و کلام هر دو سحری بود که دل و جان را مجذوب خود می کرد. او وقتی به خود آمد آن جناب برای دومین بار می پرسید: «چه چیزی مانع شما از اقبال به آن حضرت است؟»
«به منزل بازگردید و آن چه برای شما مبهم است از اشکالات و سوالات و موانع، همه را بنویسید و بفرستید. البته جواب داده می شود.»
دو شبانه روز به اندازه قرنی بر او گذشت. وقتی رساله ای به خط پسر ارشد بهاء – عباس- به دستش رسید، با اشتیاق فراوان آن را گشود:
بسم ربّنا العلی الاعلی
...
بی اختیار به یاد سجده هایش در نماز افتاد ... بیش از پنج سال روز و شب سجده کرده و تسبیح ربّ اعلی نموده بود. نمی دانست چرا هرگز به این ارتباط لطیف بین نام علی – علی محمد – و ربّ اعلی و تسبیح خداوند هنگام سجده نیاندیشیده بود. با همان آیه اول از کتاب ایقان قلب مشتاقش سرشار از سرور شد. بدون تامل سجده کرد و سبحان ربّی الاعلی گفت.
و خواند و خواند و خواند ...
و با طلوع فجر باز سجده کرد:
سبحان ربّی الابهی ...
پیام بهایی شمارهء 274 _ 273
Comments
هایی said:
از مدیر محترم بسیار سپاسگزارم. درج گوشه های ظریف ولی درخشان تاریخ موجب لطافت قلب ، درک عظمت ظهور، اشتیاق به زیارت ادعیه و تحکیم اقدام در مسیربنای جامعه ای نوین میگردد شاید که هرچه زودتر آرامشی برای این جهان متلاطم حاصل شود.
Mohsen said:
Tashakor
Add new comment