این جناب در زمرهء اولین دسته ایادی چهار گانه امرالله قرار دارد که در اواخر ایّام حضرت بهاءالله به این سِمَت موسوم گشته اند که عبارتند از: جناب میرزا حسن ادیب طالقانی، جناب ملّا علی اکبر شهمیرزادی، جناب میرزا علی محمد ابن اصدق (فرزند ملّا صادق مقدّس خراسانی ملقّب به اسم الله الاصدق) و جناب میرزا محمد تقی ابن ابهر.
میرزا محمد تقی فرزند ملّا عبدالرحیم ابهری است. ابهر شهری خوش آب و هوا در نزدیکی قزوین است. ملّا عبدالرحیم در محله سادات ابهر که مسکن آباء و اجدادش بود به دنیا آمد و بعد از آنکه مقدمات را در ابهر آموخت راه عتبات را پیش گرفت و مدت چهارده سال در کربلا و نجف به تحصیل پرداخت. علومی را که فراگرفت عبارت از فقه، اصول، تفسیر، حدیث، علم الرجال، حکمت، کلام، ریاضی و تاریخ بود. پس از بازگشت به وطن با نیّت تعمّق در کتب معتبره به مشهد رضا رهسپار گشت و یک سال و نیم در آن شهر مقیم شد و جمیع اوقات را با نهایت دقت در کتب کتابخانه رضوی گذرانید و معاشرتی با کسی نداشت مگر با علما و مجتهدین شهر آن هم گاه به گاه. سپس به ابهر بازگشت و به تألیف کتب و حل امور شرعی مشغول گشت. این مرد از کمال دینداری اغلب روزها روزه دار و اکثر شبها به ادای فرائض (واجبات دینی) و نوافل (اعمالی که انجامش واجب نباشد، عبادت های زیادتر از وظیفه) مشغول بود و حسن اخلاق و نرمی گفتار و عدالتش در قضاوت به آن درجه بود که در میان خلق به ملک یعنی فرشته معروف گردید و چون روی اهالی به آن جناب متوجه گشت، اقوامش که آنها نیز در همان محله سکونت داشتند و از علما و مشایخ به شمار می آمدند بر آن جناب حسادت ورزیدند و برای پایین آوردن مقامش به فکر طرح نقشه افتادند و بهترین راه را برای رسیدن به مقصود اتهام او به بابیگری تشخیص دادند. سپس او را به نگارش کتابی بر ردّ طائفهء بابیه وادار سازند ولی او چون اطلاع درستی از امر الهی نداشت و اساساً در خط نفی و انکار عقاید و افکار سیر نمیکرد در جوابشان گفت چگونه رد بر این طائفه بنویسم در صورتی که از احکام و عقایدشان بی خبر هستم. آنچه در این خصوص شنیده ام این است که آن جوان شیرازی ادّعای بابیّت است و این مقامی است دون مرتبه امامت و فوق رتبه شیخیه و گویا کلماتش در توحید و مناجات میباشد پس باید اول اطلاعی در این زمینه به دست آورد و بعد اقدام به کار کرد. اهل غرض و کینه که به اخلاقش آشنایی داشتند و منتظر شنیدن چنین عذری بودند شهرت دادند که این شخص یقیناً از همان طائفه ضاله و گمراه است که از نوشتن ردیه خودداری میکند. سپس به آخوندهای زنجان شکایت کردند و مطلب را نوشتند. آنها نیز نوشتجاتی به ملّا عبدالرحیم نوشتند که تمام علمای اسلام ردّ بر طائفه بابیه نوشته اند شما هم خوبست بنویسید تا مردم عوام گول نخورند و به گمراهی نیفتند. او هم باز به همان عذر معتذر شد و افزود که هرگاه کتابی از فرقهء بابیه به دستم افتاد و مطلب را آنگونه که هست متوجه شدم به تکلیف دیانتی خود عمل خواهم کرد.
شخصی کتابی از آثار حضرت باب به ملّا عبدالرحیم داد و گفت بخوانید و بر ردّ آن بنویسید. ملّا عبدالرحیم خوشحال شد و به دقت آن رامطالعه کرد و مجذوب عباراتش گردید کلماتش را وحی آسمانی تشخیص داد و در دل به حقانیّت صاحبش اعتراف کرد مشتاق شد که برای کسب اطلاعات بیشتر با افراد این طائفه ملاقات نماید اما رسیدن به آن آرزو در آن اوقات امکان نداشت زیرا هرکس نامی از طائفهء بابی میبرد، متهم میگشت و اگر نفسی معاشرت با فردی از افراد آنها میکرد، به احتمال قوی کشته میشد و اموالش به غارت میرفت. این هنگام ملّا عبدالرحیم به دو سبب قصد مسافرت به عتبات نمود. اول از اصرار دشمنان دربارهء نوشتن ردّیه، دوم یافتن شخصی از این طائفه در خارج از محل خویش برای کسب اطلاعات امری. وقتی اهالی از قصدش مطلّع شدند نزدیک هشتاد نفر او را همراهی کردند زیرا چنین سفری با چنین شخصی را باعث افتخار و سعادت می شمردند. این جماعت پس از انجام امر زیارت چون دیدند ملّا عبدالرحیم قصد بازگشت ندارد و نیّتش مجاورت در عتبات عالیات است همگی به ابهر برگشتند. اما سال بعد عده ای از زائران ابهری آمدند و او را به وطن بازگرداندند و تمام این مدت با وجود چشم به راه بودن و انتظار کشیدن به احدی از مؤمنین برنخورد. از این رو بار دوم بار سفر بست و یک سال در کربلا و نجف توقف نمود و پیوسته در جستجو به سر برد تا اینکه روزی در صحن حرم با آخوند ملّا عبدالرزاق اشتهاردی (برادر شیخ ابوتراب مشهور) برخورد کرد و ملّا عبدالرحیم از این مرد اطلاعاتی به دست آورد و با هم به ابهر بازگشتند. باز هم دشمنان بهانه به دست آوردند و گفتند او بابی است اما اکثریت اهالی نظر به پاکی باطن او همچنان بر ارادت قبلی ماندند و تمام سخنان دشمنان را به علت حسادت و رقابت می دانستند. دشمنان که از این طریق نیز به مقصود نرسیدند، گفتند که زمین ها و املاکی که در دست اوست متعلق به ماست و افرادی را مأمور کردند که اثاث منزل او را به سرقت بربایند و بالاخره تصمیم گرفتند او را به قتل برسانند. اما این نیت فاسد بر ارادت کیشان ملّا عبدالرحیم معلوم گشت و به این جهت هر روز قبل از اذان صبح تعدادی از آنان به درب خانه آمده با ایشان تا مسجد همراهی و از او محافظت می نمودند. تا اینکه شبی بدخواهان لاشهء سگ مرده ای را بالای در خانه ایشان آویختند و نوشتند اگر بر طائفهء بابیه ردّیه ننویسی تو را مانند این سگ خواهیم کشت. کار که به اینجا رسید ملّا عبدالرحیم شرح وقایع را به وزیر قزوین نوشت و از ظلم های وارده شکایت نمود او هم بدون تأمل پیغام فرستاد که اهالی قزوین منتظر قدوم شما هستند بنده نیز مشتاق و به بسیار مایلم که اینجا تشریف بیارید و به ترویج دین سیّد المرسلین بپردازید. ملّا عبدالرحیم پس از مدتی از ابهر به قزوین رفت و صاحب محراب و منبر و محلّ رجوع اهالی گشت. در اینجا پنهانی با بزرگان احباب خصوصاً شیخ کاظم سمندر قزوینی مربوط گردید و اطلاعات امری خویش را تکمیل نمود. ضمناً امر الهی را به که لایق می دانست در کمال حکمت ابلاغ میکرد. از جهت شریعتمداری و حل و فصل امور جمهور چنان شد که حتی از زنجان در بعضی موارد از مهمه به او مراجعه می نمودند. این امور به مرور سبب اشتعال آتش حسادت بعضی ملّایان قزوین و ابهر شد تا سرانجام مجتهد قزوینی با همدستی بعضی آخوندها، ملّا عبدالرحیم را تکفیر کردند اما دسته ای دیگر از علما این عمل مجتهد و یارانش را به خاطر حسادت آنها می دانستند. از طرفداران ملّا عبدالرحیم مجتهدی بود که روزی در ملأ عام در حق او شعری از ابن سینا حکیم مشهور که در حق خود گفته بود خواند که تمام رباعی این است:
کفر چو منی گزاف آسان نبود | محکم تر از ایمان من ایمان نبود |
در دهر چو من یکی و آن هم کافر | پس در همه دهر یک مسلمان نبود |
باری چون ولوله در شهر بین طرفین افتاد ملّا عبدالرحیم بی خبر از مردم به روستایی رفت چون آنجا هم از تبلیغ امرالله خودداری نمیکرد کم کم به نام بابی شهرت یافت و مورد اذیت قرار گرفت از این رو به جانب زنجان و سپس به ابهر حرکت کرد و با وجود ضعف مزاج، نخبهء نفوس را به حق دعوت میکرد و هنگام فراغت آثار حضرت باب و حضرت بهاءالله را به خط خوش خویش استنساخ مینمود تا در ابهر روزگارش به سر آمد و به ملکوت ابهی صعود کرد و مدفن او محل زیارت و طواف ساکنان آن محل گردید.
همسر ملّا عبدالرحیم نیز که مادر ابن ابهر میباشد زنی دیندار و پرهیزگار بود. هنگامی که ملّا عبدالرحیم به مقام اطمینان در امر رسید و بشارت ظهور را به او هم داد آن خانم فی الفور سر به سجاده نهاد و شدیداً به گریه افتاد و میگفت ائمهء دین فرموده اند هر وقت ندای ظهور موعود را شنیدید ولو با سینه باشد به سویش بشتابید. سپس شروع به تحقیق نمود و به زودی ایمان آورد و در ترویج امر و همچنین در تحمل انواع شداید و سختی ها به همسر بزرگوار خویش شریک و سهیم بود تا اینکه او نیز به عالم بالا صعود کرد. هریک از این زن و شوهر از حضرت بهاءالله الواحی دارند که شاهد مراتب بلوغ ایشان به اعلی مدارج عرفان و نیز گواه زحمات و صدمات هر دو نفرشان در سبیل امر الهی است. *...*
اکنون به شرح احوال ابن ابهر می پردازیم. ایشان از طفولیت در خانواده ای چنین بزرگوار به آداب دیانت تربیت شد و در نه سالگی که مشغول تحصیل مقدمات بود به شرف ایمان فائز شد. از همان ابتدا مطالب دیانتی را با اطفال همسن خود در میان می نهاد و بعدها نیز با طلّاب همدرس خود به مذاکره می پرداخت به این جهت بارها از دست آنها کتک خورد و از مدرسه رانده شد و به مدرسهء دیگر داخل گشت و از شهری به شهر دیگر نقل مکان نمود تا پس از فارغ التحصیلی به ابهر بازگشت. نخستین مأموریت تبلیغی او از جانب حضرت بهاءالله سفر به زنجان برای تبلیغ ازلیان بود. او نیز روزها با اعیان و علما و گاهی با حکمران شهر ملاقات مینمود و شبها در احتفالاتی صحبت می داشت و نزدیک طلوع فجر بازمیگشت. مدت چهار ماه و نیم به همین کیفیت گذشت تا اینکه جمیع ازلیهای زنجان به استثنای دو سه نفر بهائی شدند و عده ای از کسبه و اشراف و اجزای حکومت و دو نفر از طلّاب نیز به امرالله اقبال نمودند. این جنب و جوش سبب شد که ملّاهای زنجان از حاکم شهر خواستار سرکوب بهائیان شدند و گفتند اگر میرزا محمد تقی ابهری مانند ملّا محمدعلی (یعنی جناب حجّت) کشته نشود، دوباره شورش برپا خواهد شد. حاکم نیز که با ابن ابهر ملاقات کرده بود و شیفتهء بیانات وی گردیده بود و او محبت داشت در جوابش گفت من با میرزا محمد تقی دوست و جلیس بوده ام و هرگز در او احساس بی دینی نکرده ام. ملّاها که این جواب را شنیدند در میان شهر شهرت دادند که حاکم بابی شده و او را به شدّت تهدید کردند و بر اثر تهدید سخت آنان حاکم به هراس افتاد و چند نفر از بزرگان یاران را نیز دستگیر نمود ولی ابن ابهر در آن هنگام به ابهر بازگشته بود.
اهالی ابهر که همیشه در پی نابودی این خاندان بودند تا ریاست علمی آنجا را منحصر به خود کنند بهانه به دست آوردند و نزد حاکم زنجان شکایت کردند و خواستار سرکوبی میرزا محمد تقی شدند. حاکم زنجان جلیل خان تفنگداررا با چندین سوار به ابهر فرستاد. میرزا جلیل خان که در همین سفر با سه نفر از تفنگداران خود ایمان آورده بود حال ناچار بود بر حسب مأموریت ابن ابهر را با کُند و زنجیر به زنجان ببرد. به محض ورود به زنجان حاکم از عقیدهء ابن ابهر جویا شد، وی فرمود اقرار به ذات پاک الوهیت و یکتایی او می نمایم و به حقّانیت کلّ انبیاء از آدم تا خاتم و اولاد بزرگوارش اعتراف میکنم. حاکم به او تکلیف تبرّی از امرالله نمود ولی او به سکوت برگذار کرد از این رو محبوس گردید.
ابن ابهر برادری بزرگتر از خود به نام میرزا عبدالعطوف داشت که مردی عالم و صاحب منبر و محراب بود. هنگامی که ملّا عبدالرحیم به شرف ایمان فائز گشت، میرزا عبدالعطوف در کربلا و نجف مشغول تحصیل بود. پس از چندی پدر او را به جهت آشنایی با امر مبارک به ابهر طلبید. وی نیز پس از کسب اجازهء اجتهاد از بزرگان علمای عتبات به ابهر بازگشت. سخنان پدر و مادر و برادرش (ابن ابهر) دربارهء امر در او چندان اثری نبخشید. هنگامی که مأمورین از زنجان برای دستگیری ابن ابهر آمدند، بعضی از نزدیکان ایشان که از علما بودند با میرزا عبدالعطوف قرار می گذارند که اگر برادرت تبرّی کند ما جواب حاکم را میدهیم و نمی گذاریم ایشان را دستگیر کنند. میرزا عبدالعطوف با برادر ملاقات میکند و خواهش میکند که تقیّه کند. ابن ابهر جواب میدهد امکان ندارد. می پرسد چرا؟ می گوید دربارهء وجود مقدّسی که حقّانیت او نزد علمای منصف با دلایل و براهین محکم به اثبات رسیده و همچنین شرح این قضیهء حالیه را تلویحاً و اقبال و ایمان شما را تصریحاً خبر داده چگونه ممکن است نسبت به آن مقام بلند مرتبه کلمهء ناروایی جاری نمود و حفظِ جان ناقابل نمود. سپس ابن ابهر آن لوح مقدّس را خواند و ایشان از شنیدن آن آیات انقلابی شدید در حالش پدید آمد. یک روز را به تمامه مشغول زیارت و مطالعه آثار مبارکه نمود و با کمال ایمان و ایقان روز بعد آمد و گفت حق با شماست. شما با مأمورین متوکلاً علی الله بروید و من هم ان شاءالله می آیم و نمی گذارم شما را بکشند. ایشان نیز به زنجان رفتند و مبلغ بسیاری به حاکم داده و ایشان را خلاص کردند و بعد از سالها در ضمن ریاست و امامت، بیاناتی می فرمودند که اذهان مردم را برای پذیرش امر جدید آماده می ساخت. تا آنکه الواح مخصوصه ایشان به دست علماء رسید و ایشان را بالای منبر مشهور خاص و عام و مورد اذیت و آزار قرار دادند تا آنکه با کمال مظلومیت دار فنا را بدرود نمود.
ابن ابهر باز به هدایت خلق مشغول شد و خویشاوندان ایشان که همگی از مشایخ بودند همواره مزاحمت ایجاد میکردند. جناب ابهر به مسجد و منبر میرفت و مشغول موعظه در منبر بود. جمعیت بسیاری برای شنیدن سخنانش حاضر می شدند که سبب پریشانی رونق سایر مساجد شده بود و حسادت علما به نهایت رسید و سبب شدند که موقتاً جناب ابن ابهر به طهران بروند. با اینکه دشمنان در نهایت دشمنی برای از بین بردن این خاندان قیام کردند ولی نتوانستند و پس از مدتی جناب ابن ابهر به وطن بازگشتند.
اما در سال 1296 قمری (مطابق 1879میلادی) که خبر شهادت سلطان الشهداء و محبوب الشهداء در اطراف مملکت منتشر شد، دشمنان ابن ابهر هم از شنیدن این خبر به جنب و جوش آمدند و شروع به طرح نقشه نمودند که سبب شد ده نفر از مأموران دولتی از طهران به قصد دستگیری ابن ابهر حرکت نمودند. در این موقع سهام الدوله که شخص خبیثی بود به نایب الحکومه ابهر نوشت که میرزا محمد تقی را به عنوانی به خانهء خود دعوت کن تا مأمورین برسند. اما نایب الحکومه به خاندان ابهری ارادت داشت و پیغامی محرمانه برای ابن ابهر فرستاد که به منزل من بیا که با شما کار واجبی دارم. در این حین دشمنان می خواستند ابن ابهر را به دام بیندازند از اینرو مجلسی تشکیل دادند و امام جمعه و بزرگان ابهر را نیز حاضر ساختند و گفتند شما هم تشریف بیاورید و با هم صلح کنید، ابن ابهر قبول کرد و همان شب قبل از اینکه پیغام محرمانهء نایب الحکومه به ابن ابهر برسد قرار بر حضور در جلسه گذاشت. باری ابن ابهر به آن مجلس حاضر و با شیخ الاسلام برادر امام جمعه مشغول صحبت شد و مذاکرات به مطالب امری انجامید. شیخ در طی گفتگو چنین گفت که اگر امروز محمد بن عبدالله ظاهر شود و بگوید بهاءالله حق است من از محمد هم اعراض میکنم تا چه رسد به تو. ابن ابهر از جای برخاست و گفت پسر عمو تو الان به رسول الله حضرت محمد کافر شدی و متوجه کفرت نیستی با این حال مرا کافر می پنداری، اصلاح میان ما ممکن نیست. این هنگام افراد نگذاشتند که ابن ابهر از جلسه خارج شود. ولی دوستان چون نگران بودند که در جلسه به ابن ابهر صدمه ای وارد شود از بالای بام حواسشان به اتفاقات داخل جلسه بود. اهل مجلس که چنین دیدند ساکت شدند و ابن ابهر به سلامت به منزل برگشت. سپس ابن ابهر برای ملاقات نایب الحکومه حرکت کرد با این حال که فکر میکرد در آنجا نیز مانند مجلس قبل برای دستگیری او اقدام خواهند کرد. هنگامی که نزد نایب الحکومه رفت او در بستر بیماری بود و گفت زیر بالش من پاکتی است که از طهران رسیده آن را بردارید و بخوانید. وقتی که ابن ابهر آن را خواند نایب الحکومه آن نامه را پس گرفت و گفت من به خانواده شما ارادت دارم و نمی خواهم از من به شما آسیبی برسد. حال برخیزید و شبانه به سمت طهران حرکت کنید. سپس به منزل رفت تا از مادر و خواهران خداحافظی کند ولی دید همسر برادرش آنجاست، این زن خواهر امام جمعه بود. به این سبب نتوانست خداحافظی نماید و قضیه خانهء نایب الحکومه را شرح دهد. سپس به عنوان سرکشی به مالهای اصطبل از خانه به بیرون رفت و با یکی از رفیقانش در میان برف و بوران که هر لحظه شدیدتر میشد حرکت کردند. بعد از مدتی پای قاطری که دو نفری سوارش بودند در یک گودال پر برف فرورفت و از حرکت بازماند. ناچار پیاده شدند و آقا سیّد تقی که دید به زودی از سرما تلف خواهند شد، پوستینی را که با خود داشت بیرون آورد. در این حال از آمدن پشیمان شدند و گریه کنان به هم می گفتند اگر در وطن مانده و به دست دشمنان کشته می شدیم، از شهیدان در راه خدا محسوب بودیم ولی اینجا در حال فرار از قضای الهی از سرما و گرسنگی خواهیم مرد. باری به مناجات پرداختند و به کمال عجز و درماندگی طلب بخشش و نجات کردند و کم کم از خستگی بی حال شدند و به خواب رفتند. وقتی بیدار شدند دیدند نزدیک ظهر و آفتاب در همه جا گسترده شده. به هر زحمتی بود قاطر را از گودال بیرون آوردند و متوجه شدند که راه را گم کرده بوده اند و پی بردند که فرورفتن پای قاطر به صلاحشان بوده است زیرا در صورت ادامه دادن راه ممکن بود به پرتگاهی عمیق که در آن نزدیکی بود سرنگون و هلاک شوند. در هر حال گرسنه و لرزان سوار شدند و پنج شش ساعت از شب گذشته به روستایی رسیدند که آقا سیّد تقی در آنجا آشنایی داشت که به طرف منزل او رفتند.
سپس به قزوین رسیدند و به منزل جناب سمندر رفتند. این دو رفیق یک شبانه روز آنجا ماندند. کدخدا که یکی از احبّای باوفا بود نزد جناب سمندر آمد و گفت من به دیدن رئیس پستخانه که با هم دوست هستیم، رفته بودم. یک رئیس با ده مأمور دولتی آمدند. رئیس پست گفت شب را بمانید گفتند نمی توانیم زیرا مأمور هستیم به سرعت مقصر را به طهران ببریم. پرسیدند مقصر کیست؟ جواب دادند یکی از بزرگان طائفه بابیه است که مانند ملّا محمد علی زنجانی (جناب حجّت) در ابهر گروهی را دور خود جمع کرده. باید هرچه زودتر او را با بعضی از پیروانش به طهران ببریم تا به سزای اعمال خود برسند. جناب سمندر کدخدا را به اتاق برد و با ابن ابهر ملاقات داد و همگی خدا را شکر کردند که او پیش از آمدن مأمورین از ابهر خارج شده است.
نزدیک سحر این دو مسافر یعنی سیّد تقی و میرزا محمد تقی با توکل بر خدا به سمت طهران راه افتادند. در حالی که برف به شدت می بارید و باد به سختی می وزید طی طریق نمودند. یک ساعت و نیم از شب گذشته به آبادی رسیدند و به منزل کدخدا رفتند و خواهش کردند اتاقی به ایشان بدهد تا قدری بیاسایند. کدخدا گفت از پذیرفتن شما معذورم چرا که زنی در این خانه در بستر مریضی دارم و رو به موت است و من باید از او پرستاری کنم. اینها نیز در دنبال اتاقی در روستا گشتند و هیچ جایی را نیافتند. باز به سراغ کدخدا رفتند. کدخدا گفت چرا دست از سر من بر نمی دارید من نمی توانم شما را بپذیرم. ابن ابهر گفت رسول خدا و ائمهء اطهار مسلمانان را به مهمان نوازی دعوت کرده اند. ما به شما زحمتی نمی دهیم فقط یک جایی می خواهیم که امشب از سرما هلاک نشویم و صبح اول آفتاب حرکت می کنیم. سیّد تقی گفت آقای کدخدا این آقا (یعنی ابن ابهر) اهل علم است و تا حالا برای هر مریضی دعا کرده شفا یافته. شاید خدا او را در چنین وقتی اینجا فرستاده است تا از برکت قدمش مریض شما شفا یافته یابد. هنگامی که او را بر بستر مریض بردند دعای شفا را تلاوت کرد و در حین خواندن از چشم هایش که ناظر به مریض بود اشک بر روی صورت بیمار می چکید. ناگهان مریض چشم گشود. اطرافیان فریاد برآوردند که مرده زنده شد. بیمار هم حرکتی به خود داد و همه خوشحال شدند و گفتند قربان دعا و خواننده اش برویم. اهل خانه گوسفندی سر بریدند و شام مفصلی تهیه نمودند و مسافران در آن روستا قدر و قیمت پیدا کردند. ابن ابهر در آن پنج روز با نطق گویا و بیان شیوای خویش در هدایت اهالی کوشید و با آخوند محل صحبت امری داشت و در ظرف پنج روزی که در آن روستا بودند افرادی به شرف ایمان فائز شدند.
در طهران چند روزی در کاروانسرای بیرون دروازهء حضرت عبدالعظیم ساکن شدند. آن اوقات احبّا در طهران تحت تعقیب بودند و بیست و چهار نفرشان در انبار شاهی محبوس بودند. از این رو دو مسافر به کسی آشنایی ندادند و شبها در مسجد و روزها در اطراف شهر به سر می بردند. ابن ابهر صلاح دانست که سیّد تقی به وطن برگردد و بستگان و دوستان را که از احوالمان هیچ اطلاعی ندارند با خبر سازد. ابن ابهر تنها در طهران ماند و جایی برای زندگی کردن نداشت و به سختی روزگار می گذراند. در کوچه ها و میدان ها قدم میزد و هر جا که قلب مستعد و گوش شنوایی می یافت کلمة الله را ابلاغ می نمود. تا اینکه به کلّی بی خرجی شد. سپس در نظر گرفت به منزل حاجی شیخ هادی نجم آبادی برود که هنگام تحصیل در عتبات عالیات با برادرش میرزا عبدالعطوف همدرس بوده و از بزرگواری این خاندان اطّلاع داشته، برود. روزی در بازار پسر خالهء پدرش را دید که آن شخص او را شناخت و احوالپرسی کرد.
دیری نگذشت که حاجی محمد مهدی پسر خاله در منزل حاجی شیخ هادی به دیدن ابن ابهر آمد و او را به منزل خویش برد و کم کم از جریان احوال تنگ دستی اش مطّلع گردید و یک دست لباس تازه به او داد. ابن ابهر گفت خواهش دارم روی اینها قیمت بگذارید تا مال خود بدانم و پیش آنان زندگی میکرد. با عده ای از بزرگان و علماء و تاجران هم آشنا شد. با احبّا نیز باب معاشرت باز نمود. اما نگران بود زیرا حال که محل سکونتش معلوم است ممکن بود دشمنان برایش مشکل آفرین شوند. سپس تصمیم گرفت نزد صدر اعظم برود که به پدرش (ملّا عبدالرحیم) ارادت داشت و به ایشان گفت پسر عمویم امام جمعهء ابهر و بعضی علما حکم کفر بنده را صادر نموده اند به هوس افتاده اند که مرا را به قتل برساند. من هم خود را به طهران رساندم. صدر اعظم گفت پس شما بهائی هستی؟ آیا مرحوم پدر نیز بهائی بودند؟ جواب داد بلی و صحبت های بسیاری در مورد دیانت بهائی میشود. سپس صدر اعظم میگوید آسوده خاطر باشید. جناب ابن ابهر نیز توانستند در طهران با کمال قوت قلب به تبلیغ امرالله بپردازند.
جناب ابن ابهر با نایب الحکومه و ناظم خلوت سلطان که اشخاص محترمی بودند نیز طرح الفت انداخته و ایشان را تبلیغ می نمایند و سپس نایب الحکومه از ابن ابهر خواهش می کنند که با همراهی یکدیگر به ابهر بروند. پس از ورود به ابهر اهالی دور ایشان جمع می شوند و ایشان نیز برای ترقی و رفع احتجابات و اوهامات آن نفوس صحبت هایی می فرمایند. امام جمعه مذکور و خویشانش باز در مقام اذیت و آزار برآمدند و آتش حسادت در سینه هایشان شعله ور گشت به درجه ای که تلگراف به حضور ناصرالدین شاه میزنند به این مضمون که از روزی که ابن ابهر از طهران وارد ابهر شده اند شب و روز اصحاب خود را دور خود جمع میکند که با دولت بنای مخالفت و جنگ بگذارند. بعد از این خبر ناصرالدین شاه مرحوم بی نهایت خشمگین شد و دستور داد که ابن ابهر را به طهران بیاورند که زندانی کنند یا به قتل رسانند. ناظم خلوت نزد شاه خیلی معتبر بود و وقتی از این موضوع با خبر شد گفت مأمورین من به ابهر بروند و ایشان را دستگیر کنند و به طهران بیاورند. خوب است حضرت والا این مأموریت را به عهدهء من بگذارید. شاهزاده هم قبول میکند. ناظم خلوت سه مأمور به ابهر میفرستد و به ابن ابهر نیز قضیه را شرح میدهد. چون مأمورین به ابهر رسیدند قرار شد که هنگام سحر با ابن ابهر عازم طهران شوند. قبل از عزیمت جناب ابن ابهر برای آرامش مادر و خواهر میگویند حضرت بهاءالله در الواح متعدد نسبت به این عبد وعدهء پیروزی فرموده اند. چگونه ممکن است با این وعدهء صریح حضرت بهاءالله اینها بر من غالب شوند.
جناب ابن ابهر در بین راه طهران آن سه نفر مأمور را هم تبلیغ میکند و در یک فرسخی طهران به آنان میگوید اگر تا غروب نشده وارد شهر شویم مطمئناً مرا روانهء زندان خواهند کرد و نمی توانم با ناظم خلوت ملاقات نمایم. خوب است که یکی دو ساعتی توقف کنیم و هنگام غروب وارد شهر شویم که بتوانم نزد آقای ناظم خلوت بروم تا آنچه ارادهء خداوند است اجرا شود و به واسطهء ایمان و ایقان از برکت امر مبارک مأمورین به کلی از ابن ابهر اطاعت میکردند. سپس شب هنگام نزد ناظم خلوت رفتند و ایشان در کمال انتظار منتظر ورود ابن ابهر بودند. جمعی از بزرگان و اشراف هم حضور داشتند. ناظم خلوت برخاست و از ایشان استقبال کرد و به نهایت محبت ایشان را در پهلوی خود نشاند. از جملهء حاضرین صدر الملک مرحوم شیرازی بود که به ناظم خلوت گفت عجب مقصری است که شما اینقدر به او احترام میگذارید و بالای دست خود می نشانید. جواب داد که من به ایشان ارادت دارم و جمیع این نسبت ها را از کینه ورزی میدارم. ایشان شخصی هستند عارف و کامل و قصدی جز ترقی مردمان ندارند و اخبار آل محمّد و آیات قرآنی را با دلایل و براهین عقلی مطابقت میدهند و خرافات و اوهامات را از ذهن ها خارج می سازند و این روش مخالف مشرب علمای مال مردم خوار است. به این جهت است که با ایشان دشمنی میکنند و هیچ نسبتی را جز این نسبت به ایشان نمی توانند بدهند. چه بگویند؟ آیا بگویند مال مردم می خورد و یا بگوید فسق و فجور میکند و یا فتوای باطل میدهد و یا به غیر از حکم خدا حکم میدهد؟ ناچارند بگویند بابی شده تا این نسبت سبب شود ایشان گرفتار باشند. سپس ابن ابهر شروع به صحبت کردن میکنند که زمان های گذشته را در نظر بگیرید که در زمان ظهور مظاهر الهیه، به آن طلعات اقدس احدیه چه نسبتها میدادند. چنان صحبت کرد که جمیع حاضران پیش ناظم خلوت واسطه میشوند که حیف است ایشان به زندان روند و اسیر کُند و زنجیر شوند. خوب است خدمت امین السلطان برسیم و رفع این غائله نماییم. ناظم خلوت بسیار مسرور شد و گفت خوبست شما هم در حمایت و حفظ ایشان بکوشید. سپس هریک از بزرگان و اشراف که تحت تأثیر سخنان روحانی ابن ابهر قرار گرفته بودند، در پیش شاه درخواست عفو کردند.
از طرف دیگر مجتهد معروف آن زمان حاج ملّا علی کندی حکم کفر ابن ابهر را بدون آنکه ایشان را بشناسد، صادر کرده بود. این شخص بسیار اهمیّت داشت و به درجه ای حکمش نافذ بود که سلطان با آن اقتدار به قبول حکم او مجبور بود. زمانی از حاج ملّا علی برای ملاقات با ابن ابهر گرفتند و چون حاجی، پدر و برادر ایشان را که از مجتهدین بودند، می شناخت و خود ابن ابهر را هم که تا به حال ملاقات نکرده بود و نمی دانست که این شخص معروف ایشانند حین ورود احترام مخصوص گذاشت و توصیه نامه ای به دلخواه ابن ابهر خدمت شاه نوشت. همین توصیه نامه را نزد شاه بردند و عرض کردند قربان این شخص مظلوم به واسطهء دشمنی علمای طهران و زنجان و ابهر دچار آزار و اذیتند و ملاحظه فرمایید که حاج ملّا علی کندی در حق ایشان چه نوشته. ناصرالدین شاه بسیار به ملّا علی بد گفت و حکم کرد که ایشان را آزاد کنید. سپس ابن ابهر به امضای ناصرالدین شاه به منصب شیخ الاسلام رسید.
باری ابن ابهر پس از دریافت خلعت شاهانه و رسیدن به منصب شیخ الاسلامی با احترام به ولایت خود رفت و به اعلای کلمة الله و رسیدگی به امور شرعی و دینی مردمان مشغول گردید. از این رو کینه ورزی و تعصب دینی خویشاوندان ابن ابهر بیش از پیش در وجودشان اوج گرفت و باز بنای عریضه نگاری به شاه و مأموران دولت گذاردند تا اینکه برای دستگیری او از طهران مأمور روانه ابهر نمودند. اما او اطّلاع پیدا کرد و قبل از ورود مأمورین از ابهر خارج شد و خود را به طهران رسانید و مدتی در آن شهر به سر برد تا وقتی که قضیهء گرفتاری جمعی از احبّا پیش آمد که حکومت طهران در صدد دستگیری بزرگان احبا برآمد که در رأس آنها حضرت فاضل قائنی (نبیل اکبر) دانشمند جلیل القدر بهائی قرار داشت و در تعقیب ابن ابهر که از مشاهیران بهائیان به شمار میرفت نیز بود و او مرتباً محل خود را تغییر میداد.
سیّد باقر امام جمعهء گنجوی از روی دروغ و برای اینکه وسیلهء دستگیری ابن ابهر شود به یکی از احبّا گفت میخواهم از امر بدیع اطّلاع پیدا کنم. با چند نفر از مبلّغین ملاقات نموده ام ولی مشکلاتم را حل نکرده اند. شنیده ام یک نفر مبلّغ عالم از اهل ابهر هست که میتواند جواب سؤالات را به خوبی بدهد. اگر برای شما ممکن است مرا به خدمتش راهنمایی کنید. احبّا هم حرفش را باور کردند و با ابن ابهر ملاقات کرد. آن شخص گزارش آن مجلس را به نایب السلطنه که حاکم طهران بود، عرض میکرد. چهار پنج جلسه هم ملاقات کردند. از طرفی نایب السلطنه گفته بود هرکس به شناختن و گیر انداختن ابن ابهر موفق شود، پنجاه تومان نقد خواهد گرفت و پنجاه تومان هم مستمری سالیانه خواهد داشت. آخوندی دیگر که او هم در جستجوی ابن ابهر بود متوجه شد که سیّد باقر ابن ابهر را شناخته و این فتح و پیروزی به نام او تمام خواهد شد، از این رو در نظر گرفت که خود زودتر از سیّد باقر به معرفی ابن ابهر اقدام کند. سپس این آخوند نیز توسط یکی از احبّا با ابن ابهر ملاقات نمود و گفت سیّد باقر از مأموران نایب السلطنه است و قصدش گرفتار کردن شماست. از او بپرهیزید من نیز در همان دستگاه میباشم ولی در حفظ شما خواهم کوشید. ابن ابهر احتمال داد که این هم مثل او باشد. لذا رابطه را با سیّد قطع نکرد و قضیهء آن آخوند هم نزد او نگفت تا شبی ابن ابهر با حرارت تمام باسیّد صحبت میداشت. حال سیّد دگرگون شد و خواهش کرد بعضی مطالب دیگر نیز بپرسد. سپس دست به دامان ابن ابهر انداخت و گریه کنان گفت من جاسوس ابن ابهر هستم و تا به حال آنچه بین ما گذشته به دولت گزارش میدادم و نزدیک بود فردا شما را از دست بدهم. ولی امشب حقیقت مطلب آشکار و حقانیت امرالله بر من روشن شد. حالا تکلیفم چیست؟ ابن ابهر گفت نزد نایب السلطنه بروید و بگویید حالا دستگیری او زود است و قدری صبر کنید تا من باز هم افراد دیگر این طائفه را بشناسم و بعد همه را یکجا دستگیر کنیم. سیّد طبق همین دستور عمل کرد و ابن ابهر پس از چند روز به او گفت من به حضرت عبدالعظیم میروم و شما به نایب السلطنه بگویید او به طور ناگهانی مسافرت کرده. باری ابن ابهر در آن روزها در امان ماند و سیّد باقر امام جمعه هم با ایمان و اطمینان کامل به گنجه بازگشت.
امّا شخصی دیگر به دام گستری و اسباب چینی قیام نمود و با دروغ گویی و حیله سبب دستگیری ابن ابهر شد و بعد از اذیت و آزار بسیار او را نزد نایب السلطنه بردند و این شخص شروع به بازجویی کرد و پرسید بگو ببینم ملّا محمد قائنی (یعنی نبیل اکبر) کجاست؟ از محل و مکان بعضی احباب دیگر نیز جویا شد و گفت تو محل آنها را میدانی و جز گفتن چاره ای نداری اگر گفتی نجات خواهی یافت و الّا به زحمت خواهی افتاد و بعید نیست که به مرگت بیانجامد. سربازان او را به اطاق دیگر بردند و بنای تهدید و توهین گذاشتند تا کار به چوب تازیانه و بالاخره به داغ کردن و شکنجه انجامید و سه روز این سختی ها ادامه داشت تا نزدیک به مرگ رسید. ابن ابهر گفت من محل آقا محمد را نشان میدهم ولی نه به شماها. هرگاه حضرت والا خود به شخصه احضارم بفرمایند به ایشان خواهم گفت. بعد از مدتی نایب الحکومه آمد و ابن ابهر گفت آیا شنیده اید که یکی از حواریون حضرت مسیح آن حضرت را به دشمنان نشان داد و این عمل او در تاریخ دنیا ثبت شد و الی الابد ذکر خیانت و بی وفایی آن حواری در میان است. حالا بنده چه طور می توانم محلّ آن فاضل بی نظیر را بگویم که شما او را دستگیر نمایید و این کار من در تاریخ ثبت شود و الی الابد قصّه بی وفائی من در صفحهء روزگار بماند؟ اما چون الان مشرف به مرگ هستم ناگزیرم که از حضرت والا خواهش نمایم وقتی در نظر بگیرید و اجازه بفرمایید بنده به قدر دو ساعت در محضرتان از تاریخ این امر بدیع و احکام و دلایل آن عرض کنم تا هم از این دیانت آگاهی حاصل کنید و هم در ضمن شنیدن صحبت هایم به محلّ فاضل قائنی هم اشاره ای خواهد بود و این به جهت آن است که در خصوص جایگاه آن مرد ذکری نکرده باشم. حاکم گفت همین حالا برای شنیدن حاضرم. ابن ابهر صحبت را شروع کرد و به تأییدات الهی به نحوی بیاناتی فرمود که حاکم قضیهء فاضل قائنی را فراموش کرد و چهار ساعت از شب گذشته برخاست و لبخند زنان گفت من از صحبت های شما بسیار بهره مند شدم. فردا شب هم می آیم. یا باید شما مرا بهائی کنید یا من شما را مسلمان نمایم. ابن ابهر به عین عبارت چنین پاسخ داد: "بهائی یعنی مسلمان حقیقی و دارای صفات حسنه ربّانی که به نور الهی روشن و قلوبشان به محبّت و معرفت حق گلشن باشد و شماها را مسلمان مجازی می دانیم که به ظاهر قرآن متمسّکید و ماها به باطن متمسّک"
باری نایب السلطنه بسیار خوشرفتاری کرد و گفت یک شب در میان نزد شما خواهم آمد. ابن ابهر گفت به این مأمورها بفرمایید مرا کمتر اذیت کنند این تن ضعیف طاقت اینهمه ضرب و داغ و درفش ندارد. مختصر از آن به بعد این ابهر در خانهء نایب السلطنه که مجموعاً نوزده روز طول کشید آزادانه با واردین صحبت امری می داشت. نایب السلطنه هم یک شب در میان مذاکرات را دنبال می نمود و روز به روز محبّتش به این محبوس بیشتر میشد ولی آخوندها برای اعدام و نابودی او می کوشیدند. شبی نایب السلطنه به ابن ابهر گفت ما راضی به قتل و زجر شما نیستیم ولی علما دست برنمی دارند، نمی دانم چه باید کرد. ابن ابهر گفت اگر مصلحت می دانید به علما بفرمایید چهار پنج نفر از میان خود انتخاب کنند و از سفیران دولت های خارجی نیز پنج نفر حاضر شوند. آنگاه در محضر حضرت والا با بنده در خصوص این امر مذاکره نمایند و هر یک از طرفین دو ساعت حقّ صحبت داشته باشد. سپس حضرت والا و سفیران عادلانه قضاوت فرمایند. نایب السلطنه از این پیشنهاد خوشش آمد و خدمت ناصرالدین شاه عرض کرد او هم قبول کرد و مطلب را به علمای مشهور فرمود.علماء سه روز نشستند و بحث کردند آخر کار جواب دادند که به اجماع فقهاء و مجتهدین کفر این طائفه ثابت و قتلشان واجب است. ناصرالدین شاه هم جرأت مخالفت با علماء را نداشت زیرا سلطنتش به خطر می افتاد ولی به قتل راضی نشد و حکم حبس داد.
باری با خشونت تمام ابن ابهر را به زنجیر بستند و او را به یکی از عمارات شاهی برای گرفتن عکس بردند. رسم آن زمان چنین بود که هرکس را می خواستند به قتل برسانند از او عکس می گرفتند و به حضور شاه می بردند. یکی از درباریان که مردی پیر و پاک ضمیر بود، چشمش به ابن ابهر افتاد و از مشاهدهء آن احوال متأثر شد و به شدّت فریاد زد که چه خبر است یک نفر آدم ضعیف و مریض که این همه هیاهو لازم ندارد. آن شخص به ابن ابهر گفت گمان میکنم وقتی شاه عکس شما را مشاهده نمایند شما را آزاد نمایند زیرا چهرهء شما بر بی گناهی گواهی میدهد. ابن ابهر گفت از بزرگواری شما خیلی ممنونم ولی بدانید بنده چند عریضه به ساحت قدس مظهر کلّی الهی حضرت بهاءالله تقدیم داشته ام و به نهایت تضرّع رجا نموده ام که به من جام شهادت نصیب فرماید ولی هنوز اجابت نگردیده و در عین حال امیدوارم که این خواهش به صرف فضل مقبول افتد و آرزوی دیرینم به حصول پیوندد چه که به فرمودهء صاحب مثنوی:
آزمودم مرگ من در زندگیست | چون رهم زین زندگی پایندگیست |
اقتلونی اقتلونی یا ثقات | انّ فی قتلی حیاتاً فی حیات |
به همین جهت می خواهم این عکس به بهترین نحو گرفته شود زیرا عکسی که امروز در این حالت از من برداشته شود، چون گرفتاریم در راه خداست، طولی نمیکشد که از نفیس ترین گنج های عالم خواهد شد. حالا بفرمایید زنجیر را به چه صورتی حمل نمایم که بر پیکرم برازنده تر باشد؟
سپس ابن ابهر را به مقرّ سلطنت بردند. حاجب الدوله از قبل با ابن ابهر آشنایی داشت. این شخص که از نزدیکان ناصرالدین شاه بود و همان است که هنگام قتل شاه خودسرانه حضرت ورقا و جناب روح الله را شهید نمود. حاجب الدوله با تعجّب پرسید مگر شما بهائی هستید؟ گفت بله. باز پرسید چرا بهائی شدید که به این ذلّت بیفتید؟ جواب داد: این ذلّت فخر عزّت هاست و این قید و بند سبب آزادی خلق از قیود نفس و هوی. اما چرا بهائی شده ام دلایلش را هرگاه زنده ماندم به عرض حضرت تعالی خواهم رساند اگر هم کشته شدم یا مُردم خودتان این مطلب را تحقیق بفرمایید. به هر صورت بود فرمان حبس ابن ابهر صادر شد و زنجیر قرّه کُهَر را که بسیار سنگین است بر گردنش انداختند بعد به زیرزمین تاریک و نمناکی بردند. بر پای راستش خلیلی و بر پای چپش کُند زدند. آنگاه یک نفر مأمور شلّاقش را از کمر باز کرد و شروع به زدن نمود و می گفت بد بگو و تبّری بجو و گرنه تو را در زیر شلّاق میکشم. بعد او را در همان تاریکی رها کرد و تا سه روز پی در پی او را میزدند و اذیّت میکردند و به قصد اینکه مکان چند نفر بابی را که می خواستند دستگیر نمایند، نشان دهد. از سنگینی و صدمات خلیل قدرت حرکت نداشت. در این حال مأموران یکی با شلّاق و دیگری با زنجیر شروع به زدن کردند. ابن ابهر طاقت بیش از چند ضربه نیاورد و مدهوش بر زمین افتاد.
در کلّ این احوال به ذکر الهی مأنوس و مألوف و به اعلای کلمة الله مشغول بود و توانست موجب ایمان محبوسی کرمانی شود و اشخاصی دیگر نیز بذر محبّت در دلشان کاشته شود با اینکه مأموران نگاه کردن و حرف زدن با ابن ابهر را ممنوع کرده بودند و مجازات بسیار سختی تعیین نموده بودند. مختصر در مدت اقامت در زندان که تقریباً چهار سال طول کشید سختی های بسیاری را تحمّل کرد. در این بین نایب اولی زندان که بسیار ظالم بود فوت کرد و به جایش شخصی دیگر که گاهی پسرش نیز بر سر کار می آمد همین طور دو نفر دیگر نیز چندی سِمت نیابت یافتند. سه نفر اول از مشاهده احوال و شنیدن صحبت های ابن ابهر به امرالله ایمان آوردند و سبب کاهش صدمات وارده بر ایشان شدند.
پس از مدت مذکور فرمان شاه دربارهء آزادی ابن ابهر صادر شد. سپس نایب السلطنه با ابن ابهر به گفتگو پرداخت و پرسید در زندان بر شما چه گذشت؟ جواب داد بسیار خوش گذشت زیرا در راه خدا مبتلا بودم. پرسید باز هم از آن صحبت ها میدارید؟ جواب داد تمام این گرفتاری ها برای همان صحبت ها بود چگونه ممکن است که از ذکر حقّ و اعلای امر و هدایت خلق دست بکشم؟ گفتگوها ادامه داشت تا اینکه نایب السلطنه با ملایمت گفت ما با شما طرف نبودیم آقایان علماء در این چیزها اصرار دارند. حالا بهتر است شما ایمانتان را پنهان سازید و دست از تبلیغ بردارید. جواب داد اگر امر شاه بر خروج بنده از طهران یا ایران است اطاعت میکنم. اما اگر حکم به ترک دیانت و تبلیغ امرالله باشد از قبولش معذورم. چه که حضرت بهاءالله در لوحی خطاب به بنده فرموده اند که تو از برای تبلیغ خلق شده ای. بنده در این حبس شدید و زجر عظیم موفق به هدایت گروهی از زندانیان و سربازان و نایبان شدم. حالا اگر بنده را مرخص فرموده اید در طهران با مراعات حکمت به هدایت نفوس مشغول میشوم و اگر باید محبوس باشم بدون مأمور به زندان برمی گردم و به مأمور زندان میگویم مرا در محل اول زندانی کن و اگر هم باید به قتل برسم باز هم نیازی به مأمور و سرباز نیست. تنها به محل شهادت می شتابم و به انتظار میر غضب می نشینم تا بیاید مرا بکشد یا به دار آویزد. سپس شاهزاده از طرف شاه گفت که شما مرخص هستید. تا اینکه بعد از مدتی علما از آزادیش مطّلع گشتند و به اعتراض برخاستند. از این رو از طهران بیرون شد و در سایر شهرها به ترویج دین الله مشغول گردید.
ابن ابهر یک سفر به محضر منوّر حضرت بهاءالله بار یافت و به امر مبارک به مکّه هم رفت و در دورهء حضرت عبدالبهاء علمدار عهد و میثاق بود و سفرهای تبلیغی پر موفقیت بسیاری انجام داد از جمله مسافرت دو ساله او به قم، کاشان، یزد و کرمان. در دوران حضرت عبدالبهاء روزهایی در قزوین بود و نفوس مستعد را که طالب جام عطا بودند از صهبای معرفت می نوشاند. به ابهر به دیدن خویشاوندان رفت که چند مرتبه خبر شهادت او را از اطراف شنیده بودند. باز در ابهر نیز طالبین و مستعدین را به شاهراه حقیقت دعوت نمود و پس از آن به عتبهء مبارکه فائز شد. بعد از ورود به ابهر با کمال اقتدار بدون ستر روزهایی با اهالی آنجا معاشرت میکرد و عظمت و قدرت و نفوذ کلمهء علیا را بیان میکرد. پس از نه روز از آنجا حرکت کرد و آن روزها اوقات گرفتاری حضرت ورقای شهید در زنجان بود. در آنجا این خبر منتشر میشود که جناب ابن ابهر برای یاری حضرت ورقا به این سامان آمده اند و اهالی از اینکه همهء مردم در ابهر به خدمت ایشان می رسیدند و ایشان بی پروا با مردم به بیان دلایل و براهین اثبات ظهور جدید می پرداختند باز هم آتش کینه و دشمنی علماء شعله ور گردید و مأمورانی برای دستگیری ایشان به ابهر آمدند ولی ایشان از قبل خاک ابهر را ترک کرده بودند و از قزوین وارد رشت می شوند و به هدایت نفوس می پردازند که ناگهان خبر قتل ناصرالدین شاه منتشر میشود و شورش غریبی در رشت برپا میشود.
جناب ابن ابهر به سمت بادکوبه حرکت میکنند و در آن نه روز اقامت جمع کثیری ایمان می آورند. سپس به قصد تشرّف به عکا رو به اسلامبول حرکت میکنند. پس از ورود به ساحت اقدس بی نهایت مورد عنایات حضرت عبدالبهاء قرار می گیرند. روز پنجم تشرّف، حضرت عبدالبهاء جناب ابن ابهر را در خلوت احضار فرمودند و در آن حین فرمودند قصد من این بود که تا شش ماه برای رفع خستگی سجن و زحمت طریق شما را در اینجا مرفه و آسوده دارم که راحت نمائی ولی چون قسمت شما در سبیل الهی همواره رنج و محنت بوده و به زحمت و بلا انس دارید خدا چنین خواسته که یک سفری به عشق آباد بروید چه که عَلَم نقض در آن دیار مرتفع و حقیقت امر بر اکثری از احبّا اشتباه گرفته شده که اگر فردا حرکت نکنید و خود را سریعاً به آنجا نرسانید اختلاف احبّاء در آنجا سبب وهن امرالله و ذلت احبّاء خواهد شد. فردای آن روز جناب ابن ابهر مشرّف می شوند و مورد عنایات بی منتهی قرار می گیرند. حضرت عبدالهاء می فرمایند: می خواهم در این سفر هم همان طوری که از بادکوبه تا اینجا تنها مشرّف گردیدی تا عشق آباد هم وحید و فرید یکّه و تنها مسافرت نمائی. فقط از خاطر ابن ابهر می گذرد که تنها در سفر قفقاز که باید به اکثر نقاط مسافرت شود چه خواهد گذشت. فی الفور حضرت عبدالبهاء می فرمایند: گمان نکنید که تنها هستید جنود لن تروها و فیوضات غیبیه و شهودیه جمال ابهی همراه شماست به هر نقطه که وارد شوید غالبید فائقید مظفرید منصورید مطمئن با اعلام فتح و نصرت مراجعت خواهید کرد و آن قصدی که من داشتم که شما را شش ماه در اینجا نزد خود انیس و مونس قرار دهم در مراجعت مجری خواهد شد. حضرت عبدالبهاء ایشان را در بغل گرفته می فرمایند: هدهد طیر صغیر بود به امر سلیمان به شهر سبا رفت. چون حشمت سلیمانی با او بود بلقیس را مسخّر کرد. شما گمان نکنید که تنها هستید و وجودی به ظاهر ضعیف و نحیف به قوّت الهیه قوی هستید و جنود غیبیه و شهودیه را همراه دارید و حشمت پر میمنت سلیمان ابهی همراه شماست.
بعدها جناب ابن ابهر به دستور حضرت عبدالبهاء عازم عکّا میشوند و بعد از ایّامی چند باز میگردند و دستوری صادر شد که حاجی ملّا علی اکبر شهمیرزادی دختر خود را به ازدواج وی درآورد و برای خرج عروسی هم مبلغ یکصد تومان که در آن زمان مبلغ بسیاری بوده عنایت فرموده اند. جناب نیّر سدهی مبلّغ نامی و شاعر زبردست، قصیده ای دربارهء جشن ازدواج آن دو سروده است. (آن شعر در جلد دهم مصابیح هدایت صفحهء 478 الی 480 موجود است) از اینرو در سال 1316 قمری (مطابق 1898 میلادی) با منیره خانم ازدواج کردند و در طهران ساکن شدند و عضو عامل محفل روحانی گردید و گاهگاهی مسافرت به اطراف مینمود. سپس در سال 1324 قمری بر حسب فرمان حضرت عبدالبهاء به هند سفر کرد و چندی در آن مملکت به تبلیغ و تشویق پرداخت. آنگاه به حیفا رفت و بعد از ایّامی چند در جوار عطوفت و عنایت مولای مهربان به سر برد. در سال 1913 میلادی که حضرت عبدالبهاء از سفر اروپا و آمریکا به حیفا بازگشتند جناب ابن ابهر با خانواده اش به محضر انور شتافت و ایّامی در جوار الطاف به سر بردند.
جناب ابن ابهر در سال 1336 قمری (مطابق 1918 میلادی) در طهران به جهان جاودان شتافتند و در جنب مدفن حاجی ملّا علی اکبر در امام زاده معصوم مدفون گشت و الواح بسیاری از حضرت بهاءالله و نیز حضرت عبدالبهاء خطاب به وی موجود است.
حضرت عبدالبهاء می فرمایند: جناب مسجون در سبیل حضرت قیّوم ابن ابهر علیه بهاءالله الانور:
هوالابهی
ای اسیر غل و زنجیر فی سبیل الله در سحرگاهان که قلب فارغ و جان شائق و لسان ناطق و روح متضرّع و فؤاد مبتهل و کینونت متبتّل و نفحات ملکوت ابهی متضوّع به یاد تو افتم و به ذکر و فکر تو پردازم چون تصور اغلال بر آن گردن ضعیف و نحیف کنم سیل سرشک برخیزد و چون تخطّر کند و وثیق بر آن پای شریف نمایم آتش احزان شرر انگیزد و چون محلّ تنگ و تاریک به خاطر آید فغان از دل و جان برآید و چون به حقیقت نگرم آن سلاسل را رسائل ملکوت اعلی یابم و آن طوق حدید را شوق جدید افق ابهی بینم و آن کُند و زنجیر را غلائد جوار بی نظیر مشاهده کنم هیچ میدانی که به چه افسری سرافرازی و به چه موهبتی دمساز. در بلا شریک و سهیم جمال مبین شدی و در حبس انیس ربّ قدیم. آن زندان وقتی مسکن و سجن جمال رحمن بود و آن محل مکان ملیک لا مکان علی العجاله تو به این الطاف و عنایت مخصوصی و ما مهجور و مأیوس. طوبی لک مِن هذا الفضلِ المبین بشری لک مِن هذا الجودِ العظیم و فرحاً لک مِن هذا الفوزِ الکبیر و سروراً لک مِن هذا العرشِ الباهرِ الکریم.
Add new comment