گاهی اتفاقی در جهان می افتد ، اتفاقی که بشر را به زانو در می آورد . در قرن چهاردهم میلادی دختری جوان به اسم ژاندارک را به دلیل اعتقاد به مسیح در آتش سوزاندند . حکم ارتداد دادند و در میدان شهر ، تن نازنینش را روی تل هیزم بستند و خاکسترش را به باد دادند . بیست و پنج سال بعد در یک دادگاه تجدید نظر او را بیگناه اعلام کردن . یک قرن بعد او را قدیس خواندند .
این واقعه هر دم اتفاق می افتند ، گویی ما در یک مربع چهار بعدی گیر کردیم که هر لحظه به شکل های مختلف شاهد این جریانیم . در نیمه قرن هجدهم زنی جوان به اسم طاهره را به علت اعتقادش به سید باب خفه کردند و در چاهی انداختند .
حدود صد سال بعد یعنی در نیمه قرن نوزدهم دختری که از باده شیراز مست شده بود را اعدام کردند . نامش مونا بود و کنیه اش محمود نژاد . اعتقادش بهایی بود و جرمش مثل همه ی انسان های معتقد ، اعتقاد بود . اعتقاد گویی قدرتی دارد که از کلمه گرفته می شود . از کلمه خلاقه الهی . خودش قدرت است . خودش قوت است . هیچ چیز جلودارش نیست . طناب دار را می بوسد و آتش به جان می خرد و ردای خفت و خار شدن خاک را می پوشد اما دست از آن بر نمی دارد .
مونا شانزد ساله بود که به جرم تدریس به بچه های بهایی دستگیر شد . در زندان زیر بازجویی سخت قرار گرفت . هر دم از او می خواستند که از اعتقادش دست بکشد . اما او دست بر دار نبود . یعنی قلبش آنقدر از نور پر شده بود که خلا عدم حیات را حس نمی کرد و می گفتند زندانی می کنیم می گفت خوشا تنی که دمی نیاساید می گفتند می کشیم می گفت خوشا سری که در راهش افتد . دیگر وا مانده بودند . رادیو و تلوزیون در دستشان بود . نشر کتاب در دستشان بود ، روزنامه و مجله در دستشان بود ، حکومت در دستشان بود . ارتش و سپاه و بسیج داشتن و کلی اسلحه و توپ و تانک اما از پس یک دختر 16 ساله بر نمی آمدند . نمی توانستند اعتقادش را از او بگیرند . تهدید فایده نداشت . تحریم فایده نداشت . زندانی کردن اطرافیانش فایده نداشت . او به همراه 9 خانم دیگر در شیراز بازداشت شده بود . هیچ یک را یارای ایستادگی در بر آنها نبود . آنها هر یک به تنهایی جمع کثیری بودند . مظهر بودند . معبد بودند . مونس و مونا بودند . محجوب و مشعوف و محبوب بودند .
شاید در دنیا سخت بتوان اینچنین صحنه ای را یافت . صحنه ای که مشتی زن توانستند با محبت بر زور غلبه کنند . تیزی شمشیر را با شفقت جواب دادند و با نور به مقابله ستم بر خواستند . آنها چراغ بر دست نگرفتند که راه را روشن کنند ، آنها خود چراغ بودند . زیر بازجویی مسرور بودند و مشعوف . اینهمه امید و شادی چطور در یک دختر نوجوان وجود دارد ؟ گویی سرور نام دیگر مونا بود .
ده زن در طرفی و جماعتی پیش رو ، رفتند در گود مبارزه ، در نبردی نابرابر در انتها پیروزی از آن مونا و همراهانش شد .
مونا ، زاده 19 شهریور 44 در شیراز چشم به جهان گشود . پدرش یدالله محمود نژاد و مادرش فرخنده انوری به همراه خواهرش ترانه همگی در شیراز زیر فشار های شدید بودند . در مدرسه بسیار پرجوش و خروش بود . چند روز قبل از بازداشتش انشا قرائی نوشت و خواند که موجب اعتراض مسئولین مدرسه شد . موضوع انشا " اسلام درختی است که ثمره اش آزادی است" بود . در قسمتی از آن نوشت : چرا در کشور من هم کیشانم از خانه هایشان ربوده میشوند ؟ شبانه به مساجد برده میشوند شلاق می خورند ؟ همانگونه که اخیرا در شهر خودمان دیده ایم . خانه هایشان غارت و آتش زده میشود ؟ صدها نفر با ترس خانه هایشان را ترک می کنند . چرا ؟ به دلیل نعمت آزدی که از اسلام آورده است ؟ چرا من آزاد نیستم تا عقایدم را در این جامعه بیان کنم ؟ "
مونا در روز اول آبان 61 در منزل پدر و مادرش دستگیر و به مرکز سپاه پاسداراران برده شد یک ماه بعد اجازه ملاقات با مادرش را دادند و بعد از چند هفته متهم را به زندان عدل آباد شیراز منتقل کردند . مسولان زندان به واسطه اعتقاد مذهبیش متهم را کافر و در نتیجه ناپاک تلقی کرده و همانند زندانیان سیاسی که به خدا اعتقاد نداشتن با او رفتاری تحقیر آمیز داشتند .از دادگاه اطلاعاتی در دست نیست چون به صورت مخفیانه برگزار شد . تنها جزئیاتی در کتاب "داستان علیا " به نقل از هم سلولیان او چاپ شده ، از جمله اینکه حکم آزادی مونا دو بار با قرار وثیقه 500 هزار تومانی صادر شده بود . اما وقتی مادرش برای پرداخت مبلغ فوق به دادستانی مراجعه می کند ، او را نیز به جرم عضویت در لجنه الفت ، به مدت پنج ماه زندانی کردند . به مونا چهار جلسه اجازه دادند تا طی آنها به رد از مذهبش بپردازد و اسلام را بپذیرد . و اگر این کار را نکند کشته میشود .
دادگاه انقلاب شیراز متهمین را به مرگ محکوم کرد . در روز 28 خرداد 62 او را به همراه سایر زنان به میدان چوگان بردند تا شاهد حلق آویزی سایر زنان شود . در آن لحظه برای آخرین بار از وی خواستند تا از دینش برگردد اما وقتی او از این کار اجتناب کرد ، او را به سمت چوبه اعدام بردند . او در جواب تمام شکنجه ها و آزار و اذیت ها بوسه بر طناب دار میزند ، به پاسدارانی که هر چیزی بودند غیر پاسدار لبخند پیروزمندانه ای میزند و طناب دار را خودش بر گردنش می اندازد . این لبخند حقیقت بود . حقیقتی که نشان می داد با کشتن فقط یک جسم را توانستند از او بگیرند .
خبر اعدام را به صورت اتفاقی خانوده مطلع میشود . آنها را به داخل قبر دستجمعی میریزند و با همان لباس ها دفن می کنند . در سال نود و سه با لدر به جان قبرستان می افتند تا مردم آنها را فراموش کنند . اما مونا تا قلب زمین نفوذ کرده بود . مونا در عمق زمین یادش گرمای حیات میدهد و هر نسیم صدای او را به گوش ما می رساند و هر شعاع خورشید خبر از وجودش میدهد . " ولا تحسبنّ الّذین قتلوا فی سبیل اللّه امواتاً بل احیاءٌ عند ربّهم یرزقون " آن روز کسی که کشته شد جمعی بود که حکم ارتداد داد و اعدام کرد و مجری آن شد ولی خود متوجه نبودند . آنها مرده بودند و به ظاهر نفس می کشیدند و اینها نفس نمی کشیدند و حیات داشتن . آخرین کلمات مونا وصیت نامه اش هست :
الهی به امید تو
مادر عزیزتر از جانم و خواهر مهربانم چه بگویم چه بنویسم از فضل حق که بسیار است و در جمیع احوال شامل حال بندگانش می شود حتی بنده عاجز و ناتوانی چون من که لایق و سزاوار بندگی درگاهش را ندارم . عزیزان دل و جان برایمان دعا بخوانید که در هر صورت راضی به رضای الهی باشیم دل به قضا در بندیم و چشم از غیر دوست درپوشیم و تا جای امکان از عهده شکر الطافش برآییم . فدایتان شوم فراموش نکنید که آنچه کند او کند ما چه توانیم کرد پس سر تسلیم در برابر حق فرود آوریم و توکل بر رب رحیم نمائیم پس رجا داریم که غم و حزن را بخود راه ندهید و برایمان دعا کنید که محتاج دعاییم
"مونا محمود نژاد"
Comments
محسن said:
روحش شاد.
Add new comment