سید عبدالحسین صاحب الزمانی
هو البهیُّ الاعلی
اَکتُبُ بسمِ رَبّی الابهی کو بَرَد نامش از جهان غمها
گر به دَریاق او بیابی دست
وا رَهی از جمیع مرهم ها
می زنم جام باده از عشقش
فارغ از فرقه ها و مذهب ها
فُزتُ فی ملةِ بهاءِ الله
مِن اشاراتِ سَیّدِ البطحا
وحده لا اله الّا هو
اَلمعزٌّ المهیمنُ الابهی
سر چه باشد؟ فدای هر نفسش
عِرض و جان و مقام و منصب ها
گر ز درگاه او بخواهی بار
رَستن ات باید از جهنم ها
رو به جناتِ تحتِها الانهار
خُذ من السلسبیلِ وَ اشرَبها
باب حق را نگر کزو سر زد
فجر صادق ز ظلمت شبها
طلعت مهدوی چو شد طالع
زیر و رو شد تمام مکتبها
یک «علی» و محمدش در پی
صدهزارانش ابن ملجم ها
جان به کف در رهش هزاران چون
مالک است و اویس و میثم ها
از «بیان» لطیف او جوشان
چشمۀ کوثر است و زمزم ها
ساقی مه لقای شیرین لب
شهد و صهبا فشانده بر لب ها
آفرید اندر آسمان وجود
شمس و افلاک و ماه و کوکب ها
از دل خاک بی رمق رویید
لاله و یاسمین و مریم ها
در بهارانِ شرجیِ عشقش
روی گلها نشسته شبنم ها
مژدۀ یار بی نشان آورد
وعدۀ ختمِ رنج و ماتم ها
شمس اَبهی شد عاقبت مشهود
لیس شیءٌ کَمِثلِه موجود
بلبلِ جان دو صد غزل دارد
شور مستانه از ازل دارد
ذوق پرواز تا به منزل شمس
فارغ از زهره و زحل دارد
انقطاع از حیات و هولِ ممات
وز غم و شادی و اَمَل دارد
قصد برکندن دل و جان از
غفلت و کینه و جَدل دارد
رو بسوی سپهرِ آزادی
زین زمین پر از دَغَل دارد
شوق رفتن به مُلک جاویدِ
حضرت حیّ لم یزل دارد
آنکه این روزگار محزون را
بر طربخانۀ حَمَل آرد
شعر و شور و شراب و شاهد و شمع
جامِ اَحلی من العسل دارد
آشیانش قلوب صاف و طهور
در دلِ بیدلان محل دارد
صد عجب زانکه در برِ محبوب
میل بَقل و غمِ بَصَل دارد؟
بشنو از مصطفی که فرموده ست
دورِ هر امتی اجل دارد
چون به پایان رسید، حضرتِ ربّ
دین و آیین بی مثَل آرد
زَ ابر لطف و کرامت و رحمت
غیث هاطل بر این ملل بارد
وانگه از بهر عالَم عریان
خلعت پاکِ بی بَدل آرد
ای خوش آنکس، درون روضۀ قلب
دانۀ عشقِ بی دغل کارد
هستی اش را درون آتش مِهر
همچو پروانه مشتعَل دارد
بهر اصلاح این جهان خراب
یک کلام و دو صد عمل آرد
گوش جان بسپُرَد به وادی طور
کاین نواها به هر جبل دارد
شمس اَبهی شد عاقبت مشهود
لیس شیءٌ کَمِثلِه موجود
ذُوِّتَ العشقُ مِن ضیاءِ النّار
اَشرقَت مِنهُ طلعةُ الانوار
یادم آمد ز جهل خود کآنجا
رأس فِکرت فتاده بُد بر دار
پنج و سی رفته در رهِ تقلید
بی تفاوت گذشته لیل و نهار
خفته دیدم به زیر خاکستر
آتشی در فراقِ حضرتِ یار
صد زمستان به هجر او طی شد
بی نصیب از نسیم و عطر بهار
شام پنجم بشد ز ماهِ حسین
دل پر از داغ و دیده آتش بار
«چشم بد دور خلوتی دیدم»
روشن از نور ، نِی ز هیزم و نار
شیخِ اکبر نشست بر کرسی
باده بگرفتم از خُمِ خَمّار
پرتو حُسن لم یزل دم زد
آتشی شعله ور شد از دیدار
زد زبانه به هر خس و خاشاک
بهر تطهیر خانۀ دلدار
از جمود و تعصب و تقلید
وز غرور و جهالت و انکار
گوئیا بر دلم تجلی کرد
«یار بی پرده از در و دیوار»
جاءنی فی سفینةِ الحمراء
کان فیها مجامعُ الابرار
مُردم و خلق تازه گردیدم
تا شود قطره لؤلؤ شهوار
روز و شب در تحیر و تحقیق
تا کند دل ز خفتگی بیدار
ره پر از سنگلاخ و درّه و گرگ
پای بر ریگ و تیغ و بوتۀ خار
جمع یاران و دوستان شفیق
از کنارم نهاده پا به فرار
جان به عرفان دوست دل خوش داشت
دل به دیدار روی ماهِ نگار
گه قرینِ صفات و اسماءش
گه انیسِ مخازن الاسرار
تا به جایی رسید کز محنت
می نماندم به سینه استقرار
جاده تاریک و سرد و بی فانوس
لیله ی قدر و نَفحه ی اسحار
ناگه از طور دل عیان شد نور
شد طریقم بسوی او هموار
بوته ای دیدم از گل مریم
از شمیم بهشتیان سرشار
عطر او چون دم مسیحایی
شرح و وصفش نَه در خورِ پندار
از سخنهای نغز او تابید
طلعت صبح تازه بر شبِ تار
شمس و عرفان و عشق و مولانا
غیب و حافظ، ولایت و عطار
تا رسیدم بدین سخن که کجاست؟
قائم آل احمدِ مختار
تا به کی منتظر به ره کآید؟
پور زهرا و حیدر کرار
با سکوتی پر از هزاران حرف
زد نهیبم کزین سخن هُش دار!
گر خیالش همی به سر آری
رأس سبزت شود روان بر دار
پا فشردم، ببین! بشستم دست
من ز جان و جهان بی مقدار
تا نگویی نفس بوَد محبوس
از تو خاموشی و ز من اصرار
عَسعَسَ اللیلُ فی تنفسِها
اَشرق الشمسُ لحظةُ الاِبکار
گفت راز نهفته را که بوَد
یار در بیت و ما پیِ اغیار
گشت قائم فدائی قیوم
غرق خون و رصاص و سوز و شرار
شد یکی چشم، پر ز خون و سرشک
وان یکی همچو مشرق الاذکار
برگرفتم ز شاخۀ مریم
رازِ عشق و طریقتِ اخیار
شمس اَبهی شد عاقبت مشهود
لیس شیءٌ کَمِثلِه موجود
مي کشم با صفير دل فرياد
چون اسيري که رفته است از ياد
کِشته هامان درون مزرعِ نفس
در تغابُن، رها شد اندر باد
عالمي تازه ببايد از نو ساخت
تا شود آدمی در آن بنیاد
محتسب را بگو ز جانب من
دل تهی کن ز کینه و الحاد
رستگاری به قبضه ی عدلست
برنیاید ز جور و استبداد
نی بقایی به منزلِ دنیا
انّهُ ربُّکَ لَبِالمرصاد
برکن از ريشه هرزه هاي هوس
سينه را کن بدل به عشق آباد
جان منوّر ز نور یزدان کن
تا شوی از مضیقِ تن آزاد
یادم آمد ز روزگار غریب
سجن ماکو و موضعِ بیداد
بی کس و بی نفس، فرید و وحید
در حصاری تنیده از پولاد
زان همه پاسبان و زندان بان
من ندیدم یکی به حق دلشاد
بوی عشق و محبت و امید
می نیامد از آن همه اجساد
گه قدم میزدم به خلوت خود
در بر سرو و بوته ی شمشاد
یک خزان برگِ زرد روی زمین
از فراقِ بهار بُد ناشاد
برگ سبزی صنوبری دیدم
کز تکاپوی عشق شد ایجاد
بوی باد ربیع آمد و من
در تحیر ز مجمعِ اضداد
نفحه ی غنچه های شیرازی
سویم آمد ز جانب بغداد
زان طراوت به گوشِ جان آمد
این ترنم ز مکمنِ ایجاد
شمس اَبهی شد عاقبت مشهود
لیس شیءٌ کَمِثلِه موجود
Add new comment