45. چرا
آمد دوای درد تو ، هم ناله و هم درد تو با گرمی دستان خود ، گیرد دست سرد تو آمد که تا درمان کند ، زنگار روی زرد تو اسطوره عشق ووفا آن عاشق بی ادعا آمد که درمانت کند از عشق حیرانت کند روحت شود ، جانت شود دارای عرفانت کند لیکن از این غوغای دل هنگامه ای گشته به پا این غافلان بی حیا در علم ودانش بی نوا آنان که هم جان مرا هم روح من هم آرزوهای مرا بردند با کین و حسد بگرفتند نای مرا شاید ندای یا بهاء دیگر نیاید در گلو در هر نفس با نعره ای صد بار گویم یا بهاء آن دشمن دیرینه ام خنجر زد بر سینه ام این سینه ی پر کینه ام ، او از پی افسون من ریزد به دستش خون من رنگین شد دامان گل شد لاله گون رنگ چمن قرمز شد...