درآن بالا تو را آویختم تا در طلوع صبح
به رویت چشم بگشایم
و روزم را به پیروزی بیارایم
ولی امروز چشمانت نمی خندد
و می ترسم که با من سر گران باشد
به هم پیمان خود نامهربان باشد
گنه کارم، من این را خوب میدانم
و شعر سرزنش را در تماشای تو میخوانم
ولی آقای من، بی شادباش تو
شکوه روز را آغاز نتوانم
نمیتونم نگاهم را از آن گلزار برگیرم
نمیتونم که بی دیدار تو راه سفر گیرم
به من ای آشنا امروز، شور آشنائی ده
مرا از حس تنهائی رهائی ده، رهائی ده
گنه کارم، من این را خوب میدانم
و شعر سرزنش را در تماشای تو میخوانم
ولی آقای من، بی شادباش تو
شکوه روز را آغاز نتوانم
درآن بالا تو را آویختم تا در طلوع صبح
به رویت چشم بگشایم
و روزم را به پیروزی بیارایم
به من ای آشنا امروز، شور آشنائی ده
مرا از حس تنهائی رهائی ده، رهائی ده
Loading Video...
Download 1.MP3
Comments
حسن said:
Add new comment