جناب اشراق خاوری از بزرگان علمای بهائی و از جملهء نفوسی است که میتوان او را به حقیقت از اهل فضل شمرد زیرا هم علم و اطلاعی وسیع و هم نطق و بیانی فصیح و هم انشائی سلیس و هم تألیفاتی نفیس داشت و همچنین این ذات شریف از مفاخر مبلغین معاصر و در ردیف فضلای عالی قدر امرالله از قبیل جناب میرزا اسدالله فاضل مازندرانی، جناب وحید کشفی و جناب آقا سیّد عباس علوی میباشد که در صف اول متبحرین قرار دارند.

            جناب اشراق خاوری در سحر 18 مهر 1281 شمسی (مطابق 11 اکتبر 1902) در مشهد متولد شد. پدرش برای نام گذاری فرزند از قرآن فال گرفت و چون اوراق کتاب الله را گشود آیهء مبارکهء «انّه حمید مجید» در ابتدای صفحه دیده شد، از این رو او را عبدالحمید نامیدند. مادر ایشان اشعار فراوانی از حافظ و سعدی و فردوسی در حافظه داشت و هر چه خود می دانست به فرزندش می آموخت. مادر بزرگش نیز او را به روح دین پرورش میداد و هنگام سحر او را بیدار میکرد و با خود بر سر حوض آب برای گرفتن وضو میبرد. سپس به خواندن نماز و ادعیهء اسلامی مشغول میشدند. شبهای جمعه هم او را پهلوی خود مینشاند و با یکدیگر دعای کمیل می خواندند تا آنکه آن را از حفظ شد. از کتاب قصص الانبیا سرگذشت پیغمبران را برایش نقل میکرد و او را طفلی دیندار و خداپرست بار آورد و از ده سالگی در ماه رمضان روزه میگرفت.

            چون ایشان هفت ساله شدند او را به مدرسه رحمتیه که آموزگارانی دانشور داشت، بردند. جناب اشراق خاوری چون در میان شاگردان تنها کسی بود که به خوبی آداب شریعت و اعمال عبادت را میدانست، او را پیشنماز کردند و ظهرها و عصرها شاگردان به او اقتدا می نمودند و هر وقت که معلمین کلاس های پائین تر کسی غایب بودند، ناظم مدرسه او را به جای معلم به تدریس دانش آموزان انتخاب میکرد. پس از هفت سال تحصیل در آن مدرسه به مدارس دیگر وارد شد و نزد محصلین دانشمند به تکمیل مقدمات پرداخت. از فنون ادب و اصطلاحات عرفانی و مطالب فلسفی بسیار خوشش می آمد. در ادبیات عرب از محضر یک ادیب نیشابوری استفادهء فراوان برد. استاد که پی به حافظهء قوی و استعداد فراوان اشراق خاوری پی برد به حفظ منتخبات ادبی تشویقش کرد و او هم به این عمل همت گماشت و قصاید و قطعات بسیاری از شعرای عرب و عجم و خطب زیادی از نهج البلاغه را به خاطر سپرد و در نظر داشت تمام قرآن را حفظ کند. به این ترتیب در نتیجه تشویق استاد و شب زنده داریهای خویش کم کم از جهت معلومات و معارف وجودش مانند چشمهء زاینده گشت و از نظر محفوظات سینه اش مانند صندوقی از ذخایر کتب و دفاتر گردید.

            اشراق خاوری گاهی به مطالعهء کتابهای حضرت شیخ احمد احسائی و جناب سیّد کاظم رشتی مشغول میگشت. در نهایت جدیت پیش میرفت و با کمال موفقیت بر سرمایهء علم و معرفت می افزود و در جستجوی حقیقت بود. با اینکه به بلندی مقام اهل حکمت و عرفان معترف بود حاجتش از گفته های آنان برآورده نشد و در نظر گرفت به ریاضت مشغول شود تا به این وسیله خانهء دل را صیقلی و آمادهء قبول انوار حق نماید تا اینکه پی به رمز خلقت و اسرار عالم آفرینش ببرد و همچنین به درک لقای امام منتظَر که بزرگترین آرزویش بود فائز گردد. بنابراین به رسم اهل تصوف از خواسته های نفسانی یعنی از غذاهای لذیذ کناره گرفت و به نان و آب خالی اکتفا نمود. در ضمن علاوه بر عبادات و دعاهائی که تلاوت میکرد هر روزه در روضهء رضوی نماز جعفر طیار را به جا می آورد زیرا در اخبار وارده از ائمه اطهار صریح بود که هر کس به ادای آن صلوة موفق شود البته به حضور حضرت قائم مشرف خواهد گشت.

            سپس چون مدتی گذشت و از تحمل مشقات جز ضعف و بی رمقی ثمری حاصل نشد تصمیم گرفت که تنها و بی اطلاع از خویشاوندان به دیار و شهرهای دیگر برود که شاید در جائی به زیارت قائم آل محمد نائل شود و از محضر مبارکش التماس کشف حقیقت کند. مدتی با برونی آرام و درونی آشفته در این اندیشه ها به سر می برد و ضمنا قرائت کتابهای ادبی و فلسفی را ادامه داد و دل غمگین را با کلمات دلنشین بزرگان عالم تسکین میداد و فکر میکرد که بر طبق آیات قرآن رزق و روزی بندگان مقرر است و خداوند مهربان از خزانه غیب خویش روزی بندگان را میرساند. به این ترتیب بیمش از سفر کمرنگ شد و اراده اش بر خروج از وطن استوار گردید.

پس از سنجیدن پیش و پس کار تصمیم گرفت و برای رفع نگرانی و پی بردن به پایان کار به استخاره و فال روآورد و هر دفعه نوعی پیش آمد که نیتش را تقویت کرد. در مشهد شخصی منحصر به فرد ملقب به نظام العلما بود که با قرآن مجید استخاره میکرد و نیت هر شخصی را با عاقبت آن شرح میداد. اشراق خاوری زمان حرکت را روز شنبه 17 شعبان 1340 قمری (25 فروردین 1301 شمسی، 15 آپریل 1922 میلادی) تعیین نمود و قبل از فرارسیدن این روز کاغذ سفیدی برداشت و روی آن عدد یک را نوشت و هیچ چیز دیگری ننوشت و آن را در پاکتی گذاشت. نیّت ایشان پرسش از سفر و عاقبت آن بود. روز بعد جواب آمد و دید جناب نظام العلماء این عبارت را نوشته اند: هوالله تعالی راجع به سفر است باعث ابتلا و گرفتاری میشود اوائل آن و اواخر آن بسیار خوب است و باعث خوشحالی است. حال غریبی به ایشان دست داد و هزار مرتبه بر تصمیم سابق افزوده شد. یکی دو روز به حرکت مانده بود که اشراق خاوری طرف صبح وارد مسجد گوهر شاد شد و کتاب فروش پیری بود که با او آشنایی داشت و اغلب از او کتاب میگرفت. ناگهان چشم ایشان به دیوان حافظ شیرازی افتاد و بی اختیار کتاب را برداشت حالی پریشان و مضطرب داشت. بی اختیار دست برد که ببیند خواجه حافظ شیرازی چه می فرماید. دید نوشته است:

همتم بدرقهء راه کن ای طایر قدس
خرم آن روز کزین مرحله بربندم رخت
 

که دراز است ره مقصد و من نو سفرم
وز سر کوی تو گیرند حریفان خبرم
 

بالاخره روز هفدهم شعبان فرا رسید و صبح زود برای انجام مقصود از خانه بیرون آمدم. بدون آنکه هیچ کس را از نیت قلبی خود با خبر سازم به راه افتادم. در حین خروج از منزل آخرین نگاه را به روی مادر مهربان افکندم. مختصر تزلزلی در اجرای ارادهء قلبی حاصل شد و انگار اختیاری از خود نداشتم و دست غیب و ارادهء فرمانفرمای جهان مرا به خروج از وطن مأمور ساخت درست مثل اینکه چند نفر مأمور مرا مجبور به خروج از وطن نموده اند. از منزل بیرون آمدم و وارد مسجد گوهرشاد شدم. در میان مسجد چشمم به پیرمرد کتابفروش که ذکری از او رفت افتاد. بی اختیار نزد او رفتم و قرآن مجید را از میان کتابهای و برداشتم و به خدا توجه کردم و قرآن مجید را گشودم. این آیه مبارکه در اول صفحه سمت راست نوشته شده بود: نرزقهم و آبائهم حتی طال علیهم العمر. (مضمون: ما آنها و پدرانشان را روزی میدهیم تا آنجا که عمرهای طولانی پیدا کردند. سورهء الانبیاء)

باری اشراق خاوری پس از ملاحظهء آیهء قرآن بی آنکه نقطه معیّنی را در نظر بگیرد از مسجد بیرون آمد و از شهر خارج شد. سرمایه اش منحصر بود به مبلغ سی و پنج قران پول و دیگر هیچ اسبابی همراهش نبود. تا دو ساعت به غروب مانده شش فرسخ طی کرد تا به شریف آباد وارد شد. فردای آن روز به روستای فخر داود رسید و به همین ترتیب دشتها و گردنه ها و آبادی ها را می پیمود. روز چهارم خروج از مشهد به شهر نیشابود وارد شد و در مسجد جامع در جستجوی نفوس با کمال و صاحب دل به تکاپو افتاد ولی کسی که لایق باشد نیافت. از این رو به دیدن بقعهء امامزاده محروق و آرامگاه عمر خیّام و شیخ عطار رفت و سپس رهسپار سبزوار گردید. به سبزوار که رسید شب را در آرامگاه حاجی ملّا هادی سبزواری حکیم مشهور گذراند و بعد از یکی دو روز به جانب شاهرود روانه گشت. پولش تمام شد ولی دست غیبی به کمک رسید و آیهء مبارکهء قرآن «نرزقهم» که در استخاره سبب اطمینانش گردیده بود کاملا مصداق پیدا کرد و در هر جا اشخاصی معتبر و محترم به او برخورد کرده و از احوال او پی به مراتب اصالت و درجات کمالش برده و بی آنکه خود اظهاری بکند از او محترمانه دعوت و آبرومندانه پذیرایی کرده و از مصاحبتش مسرور می شدند. همچنین در شاهرود و استرآباد کمال محبت در حقش مجری شد. تصادفاً پدر اشراق خاوری نیز گذارش به استرآباد افتاده بود و ماه رمضان را در منبر به گفتن وعظ و پند و اندرز و خواندن روضه مشغول شد. اشراق خاوری هم نزد پدر به سر میبرد تا اینکه دو ماه از ورودشان به آنجا گذشت آنگاه به اتفاق یکدیگر با گاری پست که در آن زمان بهترین وسیله بود از طریق شاهرود به طهران رفتند.

پس از چندی پدر اشراق خاوری عازم قزوین شد پسر را نیز همراه خود نمود او هم چون مقصد مشخصی نداشت تسلیم اراده پدر گردید. روزی در قزوین جناب اشراق خاوری یکی از دوستان جوان خود که قبلاً در مشهد با هم از محضر ادیب نیشابوری استفاده می کرده اند برخورد نمود و از دیدارش شادمان گشت و او را به پدر معرفی کرد. از قضا آنها هم یکدیگر را می شناختند. آن سیّد جوان از پدر اشراق خاوری وقت ملاقات خواست. فردا صبح آن جوان به منزل آنها رفت و با پدر اشراق خاوری مشغول به صحبت شد. اشراق خاوری از گفتگوی بین آنها متوجه شد که سخن از بابی و بهائی در میان است و دریافت که آن سیّد جوان می خواهد پدر او را تبلیغ کند و پدرش هم با عبارات بی معنی او را می آزارد تا اینکه بحث منجر به مجادله گردید و سیّد برخاست و بیرون رفت. اشراق خاوری بعدها فهمید که رفیقش سیّد هدایت الله مدتی است بهائی شده و برای تبلیغ به سیر و سیاحت مشغول است و این موضوع باعث ناراحتی اش شد زیرا بهائیان را بنا به آنچه از دشمنان شنیده بود مردمانی گمراه و به علت زبردستی در مناظره، گمراه کننده می شمرد.

باری اشراق خاوری در مشهد به گوشش رسیده بود که شخصی از افاضل طلّاب که با هم آشنا بودند و بارها اشراق خاوری در حوزهء درس او حاضر و از محضرش استفاده کرده بود و بعید میدانست آن جناب گول بخورد و چون احتمال نمیداد که عقیدهء بابی و بهائی حق باشد با خود میگفت سبحان الله این فرقهء ضالهء مضله چه قدر در گفتگو استاد هستند که بر چنین فضلائی غلبه می نمایند. به هر حال بهائیان را مردمی خدا نشناس میشمرد و از برخورد با آنان بیمناک بود و از بابی شدن رفیقش یعنی آن سیّد جوان که هدایت الله شهاب نام داشت نیز متأسف گردید. شهاب قضیه را به جناب اسعد الحکما که در شهر مطب داشت و به بهائیت مشهور بود نقل کرد. آن مرد محترم به دیدن پدر اشراق خاوری آمد و خیلی مهربانی کرد. پدر اشراق خاوری هم که مردی پخته و با تجربه و در ظاهرسازی ماهر بود با ایشان گرم گرفت. اسعد الحکما کتابی به پدر اشراق خاوری داد او هم احتراما از جا برخاست و کتاب را گرفت و بوسید و به منزل آورد و به پسر خود سفارش کرد که مبادا به این کتاب دست بزنی ولی اشراق خاوری در غیابش آنرا مطالعه نمود اما به علت نداشتن آشنایی با مواضیع امری نتوانست از مطالبش استفاده کند و نه متوجه شد که نام آن کتاب چیست تا اینکه بعدها فهمید کتاب ایقان بوده است. پس از چند روز پدر اشراق خاوری کتاب را برداشت و با پسر به مطب رفتند و جناب اسعد پرسید چه طور بود؟ گفت خیلی خوب بود من تمامش را خواندم و تمام مطالبش صحیح و درست است. جناب اسعد الحکما چندین کتاب دیگر نیز به او داد و پدر همان رفتار را داشت ولی پسر پنهانی آنها را مطالعه میکرد ولی چیزی دستگیرش نمیشد. پس از مدتی خواستند که عازم گیلان شوند ولی قبل از حرکت روزی یکی از اعیان شهر آنان را دعوت کرد. آنجا بود که میزبان در حین سخنانش گفت که عباس افندی رئیس بهائی ها وفات کرده و شوقی افندی به جای او رئیس این طائفه شده است.

همچنین به بابلسر سفر کردند. در آنجا شخصی به پدرم گفت پیرزنی است که دارای باغ و خانه است و اطاق های خود را به مسافرین کرایه میدهد خیلی پیرزن خوبی است ولی حیف که بهائی است و در این محل بهائی زیاد است. پدرم گفت بسیار خوب همانجا منزل میکنیم. پیرزن پیش آمد و با کمال محبت از ما پذیرایی کرد و پدرم به دروغ خود را نزد او بهائی معرفی کرد. سپس به بابل، آمل، دماوند و طهران و نهایتا به قم سفر کردند و پسر در قم مشغول تحصیل شد ولی چیزی نگذشت که از آنجا نیز خارج شد و به اصفهان رفت و مدتی در نزد دو استاد حکمت و فلسفه می آموخت. باز پس از مدتی هوای سفر به سرش افتاد و پیاده به یزد رفت و در راه یزد که بیشترش را صحراههای سوزان و ریگزارهای بی آب و علف تشکیل میداد به یک بیراهه رسید و دید که در بیابان میان خار و خاشاک است و به هر طرف که نظر دوخت نه جاده ای دید و نه آدمی که از او راه را بپرسد. در این حال به خاطرش آمد که جده اش در بچگی برایش نقل میکرد که ائمه اطهار فرموده اند در آخرالزمان هر وقت کسی از شیعیان ما گرفتار بلائی شود یا در بیابان راه را گم کند باید به حق تعالی متوجه و به ذیل قائم آل محمد متشبث شود و آن حضرت را به کنیه (ابوصالح) بخواند تا نجات یابد. به محض اینکه این مطلب به یادش آمد به خدا توجه نمود و چند بار به صوت بلند گفت: یا اباصالح ادرکنی (یعنی ای ابوصالح مرا دریاب). در بین فریادهای پی در پی و در خلال وزش باد شدید گرم مثل اینکه کسی در گوشش گفت راست برو راست برو. این جمله خیلی واضح شنیده شد ولی هرچه به اطراف نگاه کرد کسی را ندید باز هم مکرر همان آواز را شنید که به طور واضح میگوید راست برو راست برو. سپس به خط مستقیم از میان خارها جلو میرفت تا وقتی که آبادی نمودار شد و خدا را شکر گفت و بر ابوصالح درود فرستاد و خلاصه پس از طی طریق به یزد رسید.

پس از مدتی به کرمانشاه سفر کرد و در آنجا پدر خود را دید و چند ماهی اقامت نمود. در آن حین به نهاوند، بروجرد، کنگاور، سلطان آباد، همدان و ملایر در سیر و سیاحت بود و به تدریج شهرتی بی اندازه به دست آورد و ارادتش در تمام دلها جای گرفت و در مدرسهء دولتی جزو معلمین عالی رتبه گردید و آوازه دانایی و حسن تقریرش در همه جا پیچید و جماعت برای شنیدن مواعظش در منازل و مساجدی که بر منبر میرفت ازدحام میکردند و او را به امام سیزدهم ملقب ساختند و مقامی عظیم برایش قائل بودند.

آن ایام اشراق خاوری در ملایر بود که شخصی از اعیان شهر و از دشمنان سرسخت بهائیان نزد اشراق خاوری آمد و گفت می خواهم شب پانزدهم شعبان جشنی بگیرم از شما خواهش دارم در آن مجلس منبر بروید و شرح تولد حضرت حجت را به تفصیل بیان نمایید. اشراق خاوری سخنرانی کرد و از جمله گفت تنها شیعیان منتظر موعود نیستند بلکه جمیع ملل عالم از یهودی و زردشتی و مسیحی و بودایی همه انتظار ظهوری را میکشند. نطق آن شب او مسلمین را مسرور و بهائیان را که بعضی از آنها در گوشه کنار حضور داشتند ممنون کرد. از اینرو احبا از آن شب به فکر تبلیغ او افتادند.

محمد حسین ربیعی مؤمن به امر مبارک بود ولی در کمال حکمت رفتار میکرد و منشی محفل روحانی ملایر هم بود. مدتها با ربیعی معاشر بودم و او در نهایت درجه محبت با من بود و رفتار مهرآمیزش با من مانند رفتار پدری مهربان نسبت به یگانه فرزندش بود. مدتی گذشت و جناب میرزا یوسفخان ثابت وجدانی برای تبلیغ امرالله وارد ملایر شدند. شهرت ورود ایشان در همه جا پیچید. جمعی خواستار شدند که من با ایشان مکالمه کنم تا بطلان بهائی ها ثابت شود ولی من به هیچ وجه حاضر نمیشدم. ربیعی نیز میخواست که من با وجدانی ملاقاتی داشته باشم. روزی ربیعی آمد و اصرار کرد که به جانب پارک برویم. در بین راه به وجدانی رسیدیم. ربیعی گفت ایشان مبلّغ بهائی هستند اگر با او ملاقات و صحبت کنی بد نیست. گفتم خیر ابداً. بطلان بهائی ها از روز روشن تر است و صحبت با اینها فایده ندارد. در پارک ربیعی جایی را برای نشستن معیّن کرد و نشستیم. پس از مدتی دیدم وجدانی از دور پیدا شده مثل اینکه به طرف ما می آید. من به ربیعی گفتم برخیز از اینجا برویم الآن این شخص می آید و صحبت میکند و وقت ما را میگیرد. ربیعی هرچه اصرار کرد که بنشینیم قبول نکردم و برخاستم. او هم ناچار برخاست و هرجا که رفتیم دیدم وجدانی دنبال ما می آید. ربیعی گفت من شنیده بودم تا کنون بهائی ها از مسلمان ها فرار می کرده اند حالا میبینیم که عالم اسلام از یک نفر پیرمرد بهائی فرار میکند. این کلمات ربیعی بی اندازه در من مؤثر شد و باطناً خجالت کشیدم و گفتم اگر از کتابهای بهائی ها در دسترس بود و مطالعه میکردم ممکن بود با این پیرمرد صحبتی بنمایم. ربیعی گفت  شاید من بتوانم کتابهایی تهیه کنم. روز بعد دو سه جلد کتاب آورد و گفت توسط یکی از آشنایان از یکی از بهائیان به امانت گرفته ام و این سخن را از آن جهت گفت که من دربارهء او خیالی نکنم. ناچار اینطور گفت که من نفهمم او بهائی است و الّا به هیچ وجه به سخنان او گوش نمیدادم و رفاقت را هم ترک میکردم و کتابها هم مال خودش بود که آورده بود. من اول شروع به مطالعه کتاب فرائد کردم و به این قصد شروع به مطالعه کردم که موارد ایرادی پیدا کنم و بتوانم با پیرمرد بهائی به مخالفت پردازم. کتابها را با کمال دقت می خواندم و پیش میرفتم و حقیقتاً در هیچ جا ایرادی نیافتم. چند شب متوالی تا صبح بیدار بودم و می خواندم.

یک شب مسئلهء خاتم النبیین را در کتاب فرائد مطالعه میکردم. خیلی عصبانی شدم و کتاب را پرت کردم و رو به قبله ایستادم و بنای داد و فریاد را با خدا گذاشتم که ای خدا مگر نمی بینی که بهائی ها چه کتاب های محکم و متین دربارهء مقاصد  ادعاهای خود نوشته اند که خودت هم اگر از عرش پایین بیایی نمی توانی جواب بدهی. آخر دین اسلام رفت پس این حجة بن الحسن کجاست؟ چرا بیرون نمی آید چرا از چاه سر در نمی آورد و جلو این مدّعیان باطل را نمی گیرد؟

بالاخره هرچه در کتاب ها گشتم نتوانستم محل ایرادی پیدا کنم و کار بر من سخت گردید. از طرفی به ربیعی گفته بودم پس از مطالعه کتاب برای صحبت با پیرمرد حتماً حاضر خواهم شد و از طرف دیگر چون محلی برای ایراد پیدا نکرده بودم جرأت ملاقات نداشتم. بالاخره فکری اندیشیدم و به پیرمرد کاغذی نوشتم که من برای صحبت حاضرم به شرطی که مجلسی از عموم مردم شهر تشکیل شود و حکومت و رؤسای ادارات و علما همه باشند و من در مقابل همه مردم با شما صحبت میکنم تا حق از باطل معلوم شود. مقصودم این بود که پیرمرد بترسد و جرأت نکند و کاغذ را توسط ربیعی برای پیرمرد ارسال کردم.

در بین روز با ربیعی برای گردش به طرف پارک رفتیم و پس از گردش در محلی که عدهء زیادی از نفوس حضور داشتند، نشستیم. من با خود گفتم اگر پیرمرد بیاید دیگر جرأت نمیکند با حضور این همه اشخاص صحبتی کند. ناگهان در پشت سر خود صدای عصایی که به زمین می خورد شنیدم و برگشتم. پیرمرد بهائی را دیدم. من زیر چشم او را نگاه میکردم ناگهان دیدم آهسته زیر لب چیزی گفت و بلافاصله با لحن خوبی با صدای بسیار بلند چنین خواند: "سبحانک اللهم یا الهی کم من رؤوس نصبت علی القناة فی سبیلک و کم من قلوب استقبلت السهام فی رضائک..." (پاک و منزهی ای پروردگار من، چه بسا سرهایی که در راهت بر سر نیزه ها قرار گرفت و چه بسا قلوبی که برای رضایت تیرها را استقبال کرد...) این مناجات را که در لوح سلطان نازل شده با توجه تمام تا آخر خواند. من ملاحظه کردم دیدم در هنگام شروع به خواندن اشکش جاری شد و حالت توجهی دارد از این رو با کمال دقت گوش دادم چون به این جمله رسید: "ثم اجتذبهم یا الهی بکلمتک العلیا عن شمال الوهم و النسیان الی یمین الیقین و العرفان..." (ای خدای من سپس آنها را به کلمهء علیا منجذب کن و از شومِ گمان و تصورِ غلط به سوی راه راست یقین و شناسایی ات هدایت نما...) دیدم حالم تغییر کرد و نفرتم به کلی از بین رفت و محبت زیادی نسبت به پیرمرد پیدا کردم. دیدم به قدری برای شنیدن این کلمات تشنه هستم که وصف ندارد لذا گوش دادم و هر لحظه که می گذشت بیشتر جذب آن آیات میشدم و مطمئن بودم که مضمون این آیات به صِرف فضل دربارهء این عبد از راه خلوص و توجه جناب وجدانی مستجاب شد. چون مناجات تمام شد دیدم دیگر نمی توانم بنشینم. آتش گرفته بودم، می سوختم، نمی دانستم چه کنم ناچار برخاستم و به ربیعی هم اشاره کردم که بیاید و دو سه قدم دور شدیم. به ربیعی گفتم اگر برای شما ممکن است از این پیرمرد نورانی وقتی بخواهید که بروم و او را ملاقات کنم. ربیعی گفت حتما. من تنها و متفکر به جانب شهر رهسپار شدم. شرح آن حالات درونی را نمی توان شرح داد.

قرار بر این شد که اول اذان صبح در حظیرة القدس بهائیان به منزل او بروم و همدیگر را ملاقات نماییم. ورود من به آنجا با سابقه احترام و مورد توجه بودن در نزد اهالی شهر خالی از اشکال نبود. مردم شهر هر کسی را می دیدند که از آن جا وارد یا خارج میشود، میگفتند که بهائی است و دیگر ممکن نبود که به او نظر خوبی داشته باشند. اینها موانع و مشکلاتی بود که بر سر راه بود ولی شوق ملاقات پیرمرد نورانی به اندازه ای بود که با بی صبری تمام منتظر فرارسیدن لحظهء ملاقاتش بودم. وارد حظیرة القدس شدم. دیدم پیرمرد نورانی منتظر بنده است. با کمال محبت سلام کرد و وارد اطاق کوچکی شدیم و چای نوشیدیم. سپس ایشان به خواندن آیات مبارکه پرداختند و تفسیر سورهء الشمس را که از قلم حضرت بهاءالله نازل شده بلند تلاوت کردند. سپس خداحافظی کردم برای تدریس به مدرسه رفتم. افکار گوناگون مرا احاطه کرده بود و تا یک هفته حال عادی نداشتم و شدیداً به مطالعه کتابهای امری پرداختم. ربیعی هنوز حکمت میکرد و کتابهای خود را به اسم اینکه از دیگری گرفته ام می آورد و من می خواندم. به تدریج داشتم از حقیقت اطمینان حاصل میکردم و در هفتهء اول همان مناجات نازل در لوح سلطان را از حفظ کردم و آیات دیگر نیز حفظ نمودم و نماز روزانه را تلاوت میکردم و لذت میبردم و بعضی از آداب اسلامی را کنار گذاشتم. خلاصه با خود گفتم که باید دیگران را هم از این موهبت برخوردار کرد. اول تصمیم گرفتم ربیعی را تبلیغ کنم و با او به مذاکره پرداختم و به تبلیع وی مشغول شدم و او در ابتدا از راه حکمت حقیقت حال خود را اظهار نکرد و گوش میداد ولی وقتی فهمید که سخنان من از روی ریا نیست پرده از حقیقت حال برداشت و ایمان خود را به امر بدیع آشکار ساخت و من و او خیلی خندیدیم.

ایمان جناب اشراق خاوری به دیانت بهائی در سال 1345 قمری (مطابق 1306 شمسی و 1927 میلادی) بود. ماه محرم و ایام عزاداری شیعیان نزدیک بود و همه انتظار میکشیدند که زودتر ایام محرم بیاید و من مانند سابق بر سر منابر داد سخن بدهم ولی من جز تبلیغ دیانت بهائی فکری نداشتم. با عدهء بسیاری از شاگردان مدرسه به صحبت پرداختم ولی هنوز کاملاً ایمان من بر مردم آشکار نشده بود. در همان هفتهء اول تصدیق روزی با درویشی که مرا بسیار قبول داشت و امام سیزدهم می پنداشت صحبت میکردم و از هر دری سخن داشتیم. سپس من شروع به خواندن مناجات کردم و درویش هم کاملاً گوش میداد. چون تمام شد گفت این عبارات از کیست؟ از حضرت مولای درویشان است؟ گفتم آری. گفت به به تمام حروف و کلمات این بیانات مبارکه فریاد میزند که از جانب خداوند است. سپس گفت خواهش میکنم دومرتبه برای من بخوانی من هم شروع به خواندن کردم. بسیار تمجید کرد و به به میگفت و من با خود خیال کردم که این شخص با این همه تعریف و توصیف که کرد و اقرار نمود که اینها کلام الهی است، اگر بگویم صاحب کلمات حضرت بهاءالله است البته تصدیق به امر مبارک خواهد کرد و مؤمن خواهد شد. در حال پیاده روی بودیم و همانطور که وارد مسجد شدیم گفتم جناب درویش گویندهء این کلمات میدانید کیست؟ گفت چه طور مگر کلام مولای درویشان نیست؟ گفتم چرا و به عقیدهء من کلام خالق مولای درویشان است و بالاخره پس از اصرار زیادی که کرد گفتم این کلام مال حضرت بهاءالله است. وقت نماز مغرب بود و مسجد مملو از جمعیت. یک مرتبه درویش مانند نارنجک ترکید و با صدای بلند فریاد زد ای پدر سوخته تو را هم بابی ها گول زدند بی دین شدی دست به جیب خود کرد و چاقوی بزرگی بیرون آورد و نعره زنان گفت تا فردا صبح مهلت میدهم اگر توبه نکنی با همین چاقو تو را خواهم کشت و اگر نشد خودم را میکشم. دیگر نباید در این شهر بمانی تو کافری تو بی دینی. درویش در آن شب به در خانهء همهء بزرگان شهر رفته بود و همه جا را پر کرده بود که فلانی بهائی است و کافر شده.

صبح که از مسجد یعنی منزل خود بیرون آمدم دیدم مردم طوری دیگر به من نگاه میکنند. مردمی که روزهای پیش چون مرا میدیدند تعظیم میکردند و دست مرا می بوسیدند. از آن به بعد دیگر آبرو و احترامی در شهر نداشتم ولی هنوز در مدرسه مشغول تدریس بودم. یکی از شاگردان توطئه کرد و در مدرسه به دروغ میگفت که بنده قرآن مجید را بر زمین زده ام. از انتشار این خبر شهر پر از هیاهو شد. رئیس معارف شخص خوبی بود و توانست اثبات کند که این خبر صحت ندارد. رئیس معارف گفت می خواهم جمیع رؤسای شهر را دعوت کنم و از تو درخواست کنم که خود را در آن مجلس عظیم تبرئه کنی و بگویی که بهائی نیستم. گفتم این ممکن نیست من حقیقت حال را خواهم گفت.

هنگامی که وارد مسجد میشدم مردم قصد داشتند مرا کتک بزنند و از مسجد بیرون کنند. آخوندی درب اطاق مرا کوبید و ناگهان با مشت و لگد به کتک زدن من مشغول شد و فحاشی کرد. هیاهو روز به روز در شهر بیشتر میشد. رئیس معارف هم به من نوشت که از آمدن به کلاس و تدریس خودداری کن. هر چه خواستم منزلی پیدا کنم نشد مردم حاضر نشدند یک اطاق هم به من اجاره دهند. بالاخره با هزار زحمت در گوشهء میدان، اطاقی خراب و ویران به قیمتی گران به دست آمد که تنها در آن میگذراندم. دیگر نه مسجد داشتم نه منبر نه مرید و نه پول برای مخارج، هیچ هیچ فقط امیدم به جمال مبارک بود.

در این بینها یکی از خانهای مسلمان به نام ابراهیم خان از من دعوت کرد که برای ماه محرم به منزل او که در روستای ازندریان بود بروم. اسباب غیبی حضرت بهاءالله در آن روستا سبب شد شخصی نسبت به بنده مهربان شود و از من نگهداری کند. باری ابراهیم خان پیوسته از من محافظت میکرد. روز بعد با من به صحبت امری مشغول شد من هم بدون پروا با او مذاکره کردم و به اثبات امر مبارک مشغول شدم. او با آن همه کینه و دشمنی به امر، نسبت به من مهربان بود. در آنجا در ایام عاشورا در چند نقطه مجالس وعظ داشتم. مردم گروه گروه می آمدند و من هم حقایق امری را تشریح میکردم و حتی روزی معانی نماز امر مبارک را بیان کردم. سپس به ملایر برگشتم و خبر بازگشت من در شهر منتشر شد و آخوندهای ملایر در منابر به فحاشی پرداختند و همه جا صحبت از بهائی شدن من بود. شهر مثل دریا موج میزد. فتوای قتل مرا چند نفر از آخوندها نوشته بودند. ناچار عازم بروجرد شدم و چند روزی ماندم ولی توقف در بروجرد هم به واسطهء شهرت ممکن نشد و ناچار باز به ملایر برگشتم و همین طور فحش بود، گوشه و کنایه بود و سنگ میزدند. بالاخره بر حسب مخابره که با همدان توسط محفل روحانی ملایر به عمل آمده بود عازم همدان شدم و محفل روحانی مرا برای تدریس در مدرسه تأیید که مال احبا بود معیّن فرمودند. پس از مدتی تدریس در مدارس در سال 1313 شمسی تمام مدارس بهائیان از جمله مدرسه تأیید بسته شد. سپس به طهران رفت و نیمی از اوقات را به ترجمه مقالات عربی به فارسی میگذراند. پس از چندی که به این نحو سپری شد محفل مقدس ملی ایران ایشان را طلبید و اظهار داشت که حسب الامر مبارک باید نفسی برای تبلیغ به سلیمانیه (در عراق) برود. اگر مانعی ندارید برای سفر حاضر باشید و اشراق خاوری آماده حرکت شد.

در ورود به سلیمانیه وارد مهمانخانه شدم و با معاون ریاست شهربانی آشنا شدم و کتاب دکتر اسلمنت را به او دادم و در باب امر مبارک با او به مذاکرده پرداختم. فردای ورود هم با رئیس نظمیه آشنا شدم و کتابی به او دادم و به تدریج با سایرین هم آشنا شدم و به هر کدام کتابی دادم و کم کم آوازهء امرالله منتشر میشد. تا آن وقت هیچکس برای تبلیغ به سلیمانیه وارد نشده بود و این اولین مرتبه بود که کتاب های امری منتشر میشد. روزها اغلب به تکیه مولانا خالد که حضرت بهاءالله در ایام توقف در سلیمانیه در آنجا منزل می فرموده اند، میرفتم و با مردم به مذاکره میپرداختم. حس کردم که اگر کتاب هایی به لغت کردی موجود باشد در این شهر خیلی مفید است. کتاب دکتر اسلمنت را چندی قبل محفل ملی عراق به کردی ترجمه کرده و طبع نموده بودند ولی حکومت عراق همه را توقیف کرده بود و از نشر آن در کردستان مانع شده بودند. قرار شد شخصی به حیفا برود و کتابهایی را به زبان کردی منتشر کند و به سلیمانیه بیاورد. در این هنگام من فرصت را غنیمت شمردم و به محفل ملی عراق پیشنهاد کردم که اگر صلاح دانند من به حیفا بروم و هم به ساحت اقدس مشرف شوم و هم کتابها را به چاپ برسانم زیرا از قبل اجازهء تشرف به ساحت اقدس را داشتم. محفل ملی عراق این پیشنهاد را تصویب کردند.

عازم فلسطین شدم و پس از ورود به دمشق به منزل شیخ عبدالرحمن رفتم و او گفت بر حسب دستور حضرت ولی امرالله باید فوراً به بغداد برگردی و من خیلی متحیر شدم. شیخ برخاست و تلگراف مبارک را آورد. باری صبح روز بعد از شیخ وداع کردم و به جانب بغداد روانه شدم. پس از ملاقات اعضای محفل ملی معلوم شد تلگرافی هم از ساحت اقدس برای آنان رسیده و تأکید فرموده اند که من فوراً به سلیمانیه بروم. دیگر درنگ جایز نبود و عازم سلیمانیه شدم. در آنجا به مذاکرات با نفوس و نشر کتابهای امری پرداختم. کم کم سر و صدا بلند شد و فقهای شهر به جوش و خروش آمدند و به فتنه انگیزی مشغول شدند و حکومت مرا جاسوس سیاسی تصور میکرد. کار فتنه بالا کشید و همهء مردم نسبت به من اهانت میکردند در حین عبور از بازار و کوچه صدای مردم به فحش بلند میشد و سنگ می انداختند. کار به اندازه ای سخت شد که هفته ای یکی دو مرتبه آن هم برای خرید اشیاء لازمه، بیشتر از منزل بیرون نمی آمدم. مردم با سنگ و چوب تمام شیشه های پنجره اطاقهای منزل مرا می شکستند. حکومت هم مرا برای تحقیقات به اداره میبرد و سؤالاتی می پرسید و جواب کافی می شنید. فقها هم اعلانیه هایی بر در و دیوار شهر چسبانده بودند و امرالله را تکذیب می نمودند. در این بینها مقداری کتابهای امری از طرف حضرت ولی امرالله توسط محفل ملی عراق برای من رسید. این کتابها را خود هیکل مبارک به خط مبارک اقدسش مرقوم فرموده بودند و امر شده بود که در بین مردم منتشر کنم. من هم به نشر کتابها پرداختم.

باری شهر سلیمانیه مانند دریای موّاج پر تلاطم بود و جمعی فتوای قتل مرا داده بودند و جمعی پیوسته تهدید میکردند. سپس حکم تبعید من از وزارت داخله بغداد به حکومت سلمانیه رسید و  گفتند که 24 ساعت دیگر باید بروی. از این رو تلگرافی به محفل ملی عراق فرستادم و روز بعد از طریق کرکوک عازم بغداد شدم و پس از مدتی به ایران رفتم و پس از ورود به طهران بر حسب دستور محفل ملی ایران عازم خراسان شدم و به همراهی همسر و فرزندم که پیش از سفرم به عراق در قزوین به سر میبردند عازم شدیم.

جناب اشراق خاوری پس از یک سال اقامت در مشهد بر حسب دستور محفل ملی ایران به گیلان رفت و در رشت ساکن شد و در این شهر ضمن انجام مأموریت های امری شروع به تحصیل زبان انگلیسی نمود و کم کم به ترجمهء کتاب های و مقالات از انگلیسی به فارسی توانا گردید. سپس جناب اشراق خاوری برای نشر نفحات الله به کردستان ایران، اصفهان، شیراز و خوزستان مسافرت نمود. در سال 1320 به قزوین رفت که هر دو چشمش معرض دُمَلهای چندی گردید که هیچ جایی را نمی توانست ببیند. در نهایت پس از مداواهای بسیار که فایده ای نبخشید، واقعه را به ساحت اقدس خبر دادند و پس از هشت روز جوابی رسید. حضرت ولی امرالله به این مضمون فرموده بودند که اشراق خاوری را به ادعیهء این عبد در اعتاب مقدسه اطمینان دهید و فردای آن روز آثار بهبود نمودار شد و چند روز بعد خدمت و مسافرت را از سر گرفت. سپس به همدان، قزوین، اصفهان، شیراز، طهران و خراسان سفر کرد.

همچنین مسافرت هایی به هند، پاکستان، جاکارتا، سنگاپور، دوبی، بحرین، قطر و کویت انجام داد. سرانجام در سال 1339 شمسی بر حسب دستور محافل مقدس ملی به طهران آمد و این شهر را محل اقامت خویش قرار داد. به تألیف کتب و رسائل مشغول گشت و تا پایان زندگی در این شهر به سر برد جز اینکه در این میان چند سفر به جدّه، بیروت، آلمان، انگلستان و پالرمو و ساحت اقدس نمود و در این سفرها به موفقیت های بسیاری نائل شد.

باری اشراق خاوری همچنان در طهران به خدمات روحانیه مشغول بود تا اینکه در سحرگاه یکشنبه پانزدهم مرداد ماه 1351 شمسی ناگهان از خواب بیدار شد و اهل خانه را صدا زد و چون آمدند دیدند به سختی نفس میکشد و از ابتدای بیماری تا دقیقهء جان سپاری کمتر از یک ساعت طول کشید. خبر این فاجعه به سرعت منتشر گردید و برای تشییع جنازه جمعیت انبوهی گرد آمدند. از جانب بیت العدل اعظم الهی خطاب به محفل مقدس روحانی ملی ایران تلگرافی رسید:

از فقدان محقق برجسته و مروّج نفیس امرالله اشراق خاوری، مغموم. خدمات گرانبها و خستگی ناپذیرش طی سالیان طولانی مورد تقدیر و تأیید حضرت ولی امرالله واقع و مؤلفاتش مخلد گردیده هدیه ای برازنده و سندی بلیغ از فداکاری و صمیمیت و اخلاصش به امر الهی محسوب. تأکید میشود محافل تذکر شایسته ای ترتیب داده شود. بستگان و دوستان را به ادعیهء حاره در اعتاب مقدسه اطمینان دهید. بیت العدل اعظم.

اکثری از تألیفات ایشان عبارت اند از: مائده آسمانی در 9 جلد * رحیق مختوم در دو جلد * اسرار ربانی در دو جلد * اذکار المقربین در 3 جلد * تسبیح و تعلیل * پیام ملکوت * درج لئالی در 3 جلد * پیام بهاءالله (اصل انگلیسی از دکتر اسلمنت) * شرح حال حضرت غصن اطهر * ترجمه و تلخیص تاریخ نبیل زرندی * گنجیه حدود و احکام * ایّام تسعه * ترجمه تبیان و برهان از عربی در دو جلد * ترجمه دلیل و ارشاد از عربی * نورین نیّرین * تقویم تاریخ امر * آثار قلم اعلی شماره 3 و 4 * محاضرات در 2 جلد * گنج شایگان * قاموس ایقان در 4 جلد * شرح اشعار نعیم * تفصیل الدر (شرح مفصل اشعار نعیم در 5 جلد * آفاق و انفس در 12 جلد * دایرة المعارف امری در 19 جلد * طراز الاطلس للکتاب الاقدس * اقداح الفلاح

هوالله

ای دلبر مهربان این یاران سرمست جام پیمانند و در محبتت سرگشته و بادیه پیما از فراقت پر احتراقند و به اشراقت در نهایت اشتیاق از ملکوت غیب جهان پنهان تجلی عنایت نما و پرتو موهبت افشان هر دم فیضی جدید فرست و فضلی بدیع پدید فرما ای پروردگار ما ناتوانیم تو توانا مورانیم و تو سلیمان ملکوت ابهی عنایتی فرما موهبتی بنما تا شعله ای زنیم و لمعه ای نثار کنیم قوتی بنماییم و خدمتی مجری داریم سبب نورانیت این جهان ظلمانی گردیم و روحانیت در این خاکدان فانی دمی نیاساییم و خود را به شؤن فانیه نیالاییم بزم هدایت بیاراییم و به خون خویش آیات محبت بنگاریم خوف و خطر بگذاریم شجر پر ثمر شویم و در این جهان بی بنیان سبب ظهور کمالات عالم انسان

مطالب سایت

Comments

ناشناس's picture

ناشناس said:

در محبتت بادیه پیما

Massoud Missaghi's picture

Massoud Missaghi said:

Thank you The article about life of Mr Eshraghi Khavari around 1960 he was living
For 7 years In Esfahan Bahai house

Add new comment

Image CAPTCHA
سایت آئین بهائی با کمال سرور به استحضار هم وطنان عزیز و شریف در ایران و خارج ایران می رساند که امکانی را فراهم نموده است تا همه فارسی زبانان اعم از ایرانی و غیر ایرانی بتوانند برای مطالعه و تحقیق درباره امر بهائی به صورت آنلاین و از طریق نرم افزار اسکایپ سلسه کتب روحی را مطالعه نمایند.
برای توفیق در این امر کافی است نرم افزار اسکایپ را روی گوشی و یا کامپیوتر خود داشته باشید. این امکان جدید از آن جهت اهمیت دارد که دوستان عزیز فارسی زبان در سراسر عالم به خصوص در کشور مقدس ایران در تمام شهرها و روستاهای دوردست که امکان تماس با جامعه بهائی را ندارند می توانند از این طریق به صورت آنلاین و امن با یکی از راهنمایان بهایی کتب روحی را در گروه مطالعه نمایند.
از دوستان علاقه مند تقاضا می نماییم آدرس یا آی دی اسکایپ خود را از طریق مکاتبه با ایمیل سایت آئین بهائی به آدرس info@aeenebahai.org در اختیار ما قرار دهند. سایت آیین بهائی نحوه شروع دوره مطالعات کتب روحی را از طریق اسکایپ با شما هماهنگ خواهد نمود.
 
شما می توانید سوالات و نظرات خود را در رابطه با دیانت بهایی از طریق آدرس ایمیل info@aeenebahai.org برای ما ارسال بفرمایید. همچنین برای دریافت آخرین مطالب از کانال رسمی وب سایت آئین بهایی در تلگرام استفاده نمایید. برای جستجو شناسه کاربری aeenebahai1 را در نرم افزار تلگرام جستجو کنید.